خاطرات دفاع مقدس

دستهای رو به آسمان

شهید شمعگانی صفات بارزی داشت و در این میان روحیه ی معنویت و شهادت طلبی از همه شاخص تر بود، مگر می شود که قدم به جبهه ها بگذارد و خدا را بطلبد و آرزوی شهادت نداشته باشد؟
سه‌شنبه، 28 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دستهای رو به آسمان
دستهای رو به آسمان

 






 

 خاطرات دفاع مقدس

در میدان جنگ

شهید عزت الله شمعگانی
شهید شمعگانی صفات بارزی داشت و در این میان روحیه ی معنویت و شهادت طلبی از همه شاخص تر بود، مگر می شود که قدم به جبهه ها بگذارد و خدا را بطلبد و آرزوی شهادت نداشته باشد؟
می خواست در پُرمعرکه ترین میدان های جنگ حضور داشته باشد. مسؤولان که قدرت فرماندهی او را دیده بودند، با اعزام ایشان به جبهه مخالفت می کردند.
یک روز ایشان نارنجکی را که در دستش بود کشید و گفت:
«می گذارید بروم یا نه؟»
این سخنان را آن چنان جدی ادا کرد که فرمانده مجبور شد برگه ی اعزام به جبهه ی ایشان را امضا کند.(1)

دفتر خاطرات

شهید محمّد حیات بخشی
زمانی که انقلاب شد، پانزده سال بیش تر نداشت. از یک سال قبل، روزهای جمعه که می شد رخت و لباس هایی را که دیگر استفاده نمی کردیم، برمی داشت و به دقت مشغول تعمیر آن ها می شد. می گفتیم: «این ها را برای چه می خواهی؟»
می گفت: «مادر، خیلی ها هستند که آرزوی داشتن همین ها را دارند.»
یک سال بعد انقلاب شد و با شروع جنگ به هر کس که می توانست متوسل شد تا او را به جبهه ببرند. سه ماه و نیم از جنگ گذشته بود که در هفده سالگی به تنها آرزویش رسید.
بعد از شهادتش دفتر خاطراتش را پیدا کردیم. پر بود از اسامی کسانی که ما نمی شناختیم. آن وقت بود که فهمیدم محمد از همان سیزده، چهارده سالگی در محله های فقیرنشین کلاس های نهضت سوادآموزی راه انداخته بوده. به عنوان معلم تدریس می کرد. جمعه ها هم لباس ها را برای شاگردانش می برد.(2)

مجروح

شهید علی موحد دوست
وقتی موحددوست در خط پدافندی فاو از ناحیه ی پا مجروح گردید حاضر نشد که به عقب برگردد و با استفاده از عصا به خطوط مقدم سرکشی می کرد. به همین دلیل وضعیت جراحت او رو به وخامت گذاشت. پای علی به قدری سیاه و متورم شده بود که هر کس می دید احتمال می داد قطع می شود. به هر حال به دستور مسئولین لشکر، او مجبور شد به اصفهان برگردد. من هم که مجروح شده بودم به همراه سه نفر دیگر با آمبولانس به طرف اصفهان حرکت کردیم. بیش از بیست کیلومتر از خرم آباد نگذشته بودیم که کنترل آمبولانس از دست راننده خارج شد و باعث شد که ماشین واژگون شود. ماشین را دوباره و با احتیاط راه انداختیم تا به مکانی که زاغه نام داشت رسیدیم. نه دکتری بود تا به وضع علی برسه و نه ماشینی که ما را سریعاً به اصفهان برساند. ناگزیر و به توصیه ی راننده از طرف اراک حرکت کردیم.
در راه از شدت سرما رادیاتور ماشین یخ زد و از حرکت ایستاد. پتوها را روی علی کشیدیم. اما باز از سرما می لرزید و حالش مدام بدتر می شد. کمی پیاده رفتیم تا به ماشین شرکت نفت برخوردیم و علی را با آن به جهاد سازندگی اراک رساندیم. با اصفهان تماس گرفتیم و آنان با سپاه اراک هماهنگی کرده و بنا شد که آمبولانسی دیگر بفرستند و چون شب امکان حرکت نبود، به ناچار صبح فردا حرکت کردیم.
در بین راه دوبار زنجیر چرخ پاره شد و ساعاتی در حرکت ما خلل وارد کرد. به هر حال پس از یک سفر پر ماجرا به اصفهان رسیدیم. علی به شدت آسیب دیده بود و حوادث بین راه هم مزید علت شد. خوشبختانه پزشکان آماده بودند و علی را فوراً تحت عمل جراحی قرار دادند. اما همه می دانستیم به محض اینکه علی به هوش بیاید از هر ترفندی استفاده خواهد کرد و از بیمارستان خواهد گریخت.(3)

آمیخته با لبخند

شهید عباس ردانی پور
در سال 1362 برای خدمت به اسلام به لبنان رفت و چهار ماه و نیم در آنجا بود، سپس به ایران مراجعه نمود. یکسال و نیم از تولد لیلا و سهیلا می گذشت که همراه خانواده به سراوان آمد و مدت هفت سال در آنجا مکرراً در رفت و آمد به جبهه بود. در طول این چند سال، نوید تولد دو دختر دیگر به نام های مرضیه و راضیه در سال های 1364و 1367 وی را شادمان نمود. حدیث اشتیاق وی در صحنه ی جنگ و عملیات شجاعانه و جسورانه و آمیخته با لبخند و شوخ طبعی بود. همیشه بر لب لبخند داشت. حتی در ناحیه رودماهی در منطقه ی جنوبی نصرت آباد که زمینی وحشتناک و ارتفاعاتی هراس انگیز دارد، این خصلت پسندیده را فراموش نمی کرد. شهید ردانی پور، تمام هم و غمش در زمان جنگ، مبارزه و دفاع مقدس و پس از آن، رفع محرومیت از سیستان و بلوچستان بود. آن بزرگوار در تمام مسائل با همگان بسیار متفکرانه و متواضعانه رفتار می کرد. در هر شرایط و موقعیتی با شنیدن «الله اکبر» اذان، آماده ی نماز می شد.
عناصر ضدّ انقلاب از خوانین گرفته تا وابستگان نظام منفور پهلوی، گروهکها، عوامل وهابیت و اشرار و سوداگران مرگ، با ایجاد آشوب و تفرقه و از بین بردن امنیت در منطقه و پخش مواد مخدر به شیطنت می پرداختند. در این میان از خیل عظیم عاشقان و دلباختگان نظام اسلامی که به مقابله با این عناصر وابسته و ضدّ انقلاب پرداخت و سرانجام شهد شیرین شهادت را نوشید، شهید عباس ردانی پور بود.(4)

باز هم برمی گردیم

شهید گمنام
سیزده سال بیشتر نداشت که به جبهه رفت و پس از مدتی برگشت. شاید به دلیل سن کمی که داشت او را برگردانده بودند. اما او ناامید نشد. این دفعه خود را زیر صندلی قطار مخفی کرد و به منطقه رفت. به فرمانده گفته بودم: «اگر مرا صد بار پس بزنید، باز هم بر می گردم.»
ولی این بار هم او را به خط مقدم راه نداده بودند. او به بهانه این که برادرش در خط مقدم زخمی است گریه می کند و خود را به خط مقدم می رساند.(5)

دلیل

شهید مولوی فیض محمد حسین بر
مولوی پیش از شهادتش می گفت: «من کاری جز خشنودی خدا انجام نمی دهم، به همین دلیل با مردم و انقلاب همکاری می کنم.»
هر وقت با ضدّ انقلاب برخورد می کرد، به آنها درشتی می نمود و می گفت: «از افکار و اعمال نادرست دست بردارید و به انقلاب اسلامی روی آورید، جمهوری اسلامی راه درستی را در پیش دارد. مردم با راهنمایی روحانیون، انقلاب را بنیان نهاده و آن را حمایت و تقویت می کنند.»
***
به کسی حرف زشت نمی گفت. بسیار مهربان بود. از ناسزا گفتن، هتک حرمت به مردم و کار خلاف شرع و قانون بیزار بود و بیزاری خویش را با نصیحت و راهنمایی ابراز می کرد. بیش تر از کسانی متفر بود که فرایض ایمان را به جا نمی آوردند. سخنان یاوه و بیهوده می گفتند و علیه انقلاب و اسلام توطئه می کردند.(6)

آرزوی من

شهید اسحاق رنجوری مقدم
هنگامی که من در قسمت تدارکات بسیج مشغول فعالیت بودم، برادر اسحاق رنجوری مقدم سرگرم جذب نیرو و سازماندهی بسیج بود و در راه برآورده شدن این هدف تلاشی پیوسته و خستگی ناپذیر می نمود، علاوه بر این فعالیت سازنده، رئیس هیأت مدیره ی فروشگاه رزمندگان نیز بود. یک بار از او سؤال کردم: «شما این قدر فعالیت می کنید و اسراحتی هم ندارید، آیا خسته نمی شوید؟» در جواب گفت:
«بسیج با رفتن من به جبهه موافقت نمی کند. درحالی که آرزوی من این است که با عنوان بسیجی، در راه خدا شهید شوم و حال که چنین نمی شود، پس تا توان دارم در راه خدمت به رزمندگان و بسیجیان این استان فعالیت خواهم کرد.»(7)

دستهای رو به آسمان

شهید ناصر خوین
شهید ناصر خوین بارها از من درخواست می کرد دعا کنم تا شهید شود. او می گفت: «اگر تو دعا کنی حتماً خدا می پذیرد.»
من هم او را دوست داشتم. فرزندم بود و طبیعی بود نمی توانستم چنین دعایی در حق جگرگوشه ام بکنم. روزی که عملیات کربلای 4 شروع شد، رادیو مارش نظامی پخش می کرد و من در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بودم. در تمام این مدت قیافه ی ناصر مقابل چشمانم بود. ناگهان به فکرم رسید: «چرا من سد راه آرزوی او باشم؟ چرا به خاطر علاقه و عشق مادر فرزندی، مانع رسیدن او به آرزویش شوم؟»
دست به سوی آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا من از حق خودم گذشتم. حالا که جوانم شهادت را سعادت و آرزوی خود می داند من هم مطیع و تسلیم تو هستم.»
آن طور که دوستان شهید بعداً برای من نقل کردند ناصر زنده و سرحال از عملیات برگشته بود ولی چون تعدادی از دوستانش در عملیات شهید شده بودند و در آن سوی آب ها در منطقه ی عملیاتی جسدشان باقی مانده بود، او با دلی شکسته به آب نگاه می کرد و اشک می ریخت. آن زمان تقریباً مصادف بود با هنگامی که من در آشپزخانه دعا می کردم. شهید ناصر خوین درحالی که غم سنگین فراق یاران به جا مانده در آن سوی آب را در سینه داشت، مورد اصابت ترکش گلوله های توپ دشمن قرار می گیرد و به خیل شهیدان خدایی پیوست.(8)

مسئول تبلیغات

شهید حاج احمد باقری
اینجانب توفیق داشتم که در سال 61 به اتفاق حاج احمد به سفر زیارت حج مشرف شوم. چند نکته ی مهم در این سفر به نظرم می رسد که باید گفته شود:
وقتی به ما اطلاع دادند که از طریق کاروانی در مشهد عازم مکه معظمه شویم، متوجه شدیم که مسئول کاروان به دلایلی با انقلاب سرناسازگاری دارد. وی از طرف حج و زیارت عزل شد، و به جای آن موقتاً حاج احمد مسئولیت کاروان را به مدت ده روزی به عهده گرفت تا این که بعد از ده روز در هنگام حرکت ما به مکه ی معظمه، مسئول کاروان از طرف حج و زیارت منصوب شد و حاج احمد و بنده و تنی چند از افراد در آن کاروان مسئولیت تبلیغات آن کاروان را به عهده گرفتیم. در مدینه ی منوره به خاطر این که سعودی ها به شدت نسبت به اطلاعیه و یا عکس امام حساسیت نشان می دادند و از ورود هر گونه اطلاعیه و یا عکسی به ساختمان های حجاج ایرانی و غیر ایرانی از طرف بعثه امام جلوگیری می نمودند، حاج احمد طرحی را داد و آن این که بین دو ساختمان چند طبقه که به فاصله بیست متر از هم فاصله داشت، به وسیله یک رشته طناب، اطلاعیه و عکس امام از ساختمانی که ما در آن بودیم به ساختمان مجاور انتقال پیدا می کرد. بعد از چند روزی ساواک سعودی متوجه موضوع شد و حاج احمد و من و تنی چند از افراد بعثه حضرت امام را به شدت مورد ضرب و شتم قرار داد. در مکه معظمه به خاطر برگزاری روز برائت از مشرکین، عکس های امام را در سجاده ها جاسازی کردند و در هنگام ورود به مسجد الحرام، حجاج ایرانی و غیر ایرانی آنها را به راحتی وارد مسجدالحرام نمودند. سعودی ها که متوجه موضوع شدند، به حجاج حمله ور شدند که تعدادی را مجروح نموده و من نیز با ضربه محکمی که به سرم وارد شد، بی هوش بر زمین افتادم و بعداً به ساختمان خودمان انتقال پیدا کردم، ولی حاج احمد به اتفاق هفتاد و پنج نفر از حجاج، از جمله نماینده حضرت امام خمینی- آقای خوینی ها- به مدت سه روز دستگیر شدند و بعداً آزاد گشتند.
یکی از اقدامات دیگر احمد در سفر حج این بود که وقتی در مکه معظمه بودیم، ساعت دوازده شب به بعد به مسجدالحرام می رفتیم و احمد با بچه های شیعه ی عربستان رابطه تنگاتنگی برقرار کرده بود و آن ها را نسبت به ماهیت انقلاب اسلامی با استمداد از مترجمین آشنا می کرد. اقدام دیگر حاج احمد در مراسم حج، سرکشی به مستمندان عربستان بود. او هر شب غذاهای اضافی را به حلبی آباد مکه معظمه که در پانزده کیلومتری مسجدالحرام بود می برد و بین فقرا تقسیم می کرد.(9)

فرزند انقلاب

شهید محمود دولتی مقدم
مدت ها قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، مسجد حکیم زابل با رهبری حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا سید محمد تقی حسینی طباطبائی، پایگاه نیروهای حزب الله و محل جذب افراد انقلابی بود. اوایل انقلاب که توطئه و دسته بندی های سیاسی مملکت را تهدید می کرد، از این مسجد برای مقابله با ضد انقلاب بسیج می شدیم. آقا محمود با این که خردسال بود، اما پیش از ما راه می افتاد. او در این گونه مواقع همیشه مشتاق آمدن با ما بود و آرزو داشت در هر کاری که به نفع انقلاب است وی را نیز سهیم کنیم. اغلب اوقات که احساس می کردیم نیروهای مخالف و گروهک ها قصد مقابله دارند و احتمال درگیری آنان با ما زیاد است محمود آقا را از آمدن منع کردیم. اما او دست بردار نبود و با سماجت تمام، دنبال بچه های خودی راه می افتاد. ناچار با پرخاش او را به خانه باز می گرداندیم. اما وقتی به مقصد می رسیدیم با تعجب می دیدیم ایشان قبل از ما، از راه دیگری خود را به آن جا رسانده و نیروهای ضدّ انقلاب را شناسایی کرده است. بدون گزاف او از همان خردسالی خود را فرزند انقلاب و پیرو امام می دانست.(10)

پی‌نوشت‌ها:

1- ترمه نور، ص 212- 211.
2- مسافران آسمانی، ص 36.
3- حریر و حدید، صص 72- 71.
4- تا خط آتش، صص 49- 47.
5- گامی به آسمان، ص 116.
6- لاله و تفتان، ص 59و 63.
7- مرزبان نجابت، ص 104.
8-آه باران، ص 87.
9- عبور از مرز آفتاب، ص 92.
10- سفر سوختن، صص 47- 46.

منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.