خوش به حال این ها

جزء اولین افرادی بودم که برای عضویت در سپاه ثبت نام کردم. به پادگان امام حسین (علیه السلام) رفتم. برای دوره آموزشی که در نظر گرفته شده بود، آن جا یک سری فرم هایی دادند. در آن فرم ها سؤالات مذهبی و سیاسی بود. بعد بر اساس جواب هایی که دادیم، رتبه بندی شدیم و کلاس هایمان را
سه‌شنبه، 28 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خوش به حال این ها
خوش به حال این ها

 






 

زیرعنوان: خاطراتی از روزهای دفاع مقدس

ماندنی

شهید علیرضا موحد دانش

جزء اولین افرادی بودم که برای عضویت در سپاه ثبت نام کردم. به پادگان امام حسین (علیه السلام) رفتم. برای دوره آموزشی که در نظر گرفته شده بود، آن جا یک سری فرم هایی دادند. در آن فرم ها سؤالات مذهبی و سیاسی بود. بعد بر اساس جواب هایی که دادیم، رتبه بندی شدیم و کلاس هایمان را مشخص کردند.
چند روز بعد در محوطه ی پادگان جمع شدیم. اسامی و کلاس ها را خواندند و ما در صف مربوط به کلاسمان ایستادیم. آن روز را خوب به یاد دارم. همان طور که در صف منتظر ایستاده بودم، بچه ها را از زیر نظر می گذراندم. همه جور آدمی آن جا پیدا می شد و این برای من بسیار جالب بود. همان موقع توی صف کسی که جلوی من ایستاده بود، نظرم را جلب کرد. جوان خوش هیکل و ورزیده ای بود. با صدای بلند گفتم: «نگاه کن تورو خدا، از هر خطی آمدن این جا. حالا بعداً معلوم می شه کی ها موندنی اند.»
جوان برگشت. نگاهم کرد و خندید. قیافه ی سبزه و بانمکی داشت. به دلم نشست. بهش لبخند زدم. بعد فهمیدم اسمش علی است...
مسئولان آموزش ما همه از استادان دوره دیده و کارکرده بودند. آن ها دوره آموزشی سختی را برای ما تدارک دیده بودند.
مثلاً لخت می شدیم و به همان حال باید روی خارها غلت می زدیم. از تمام بدنمان خون بیرون می زد. بدتر از همه تیرهای جنگی بود که بغل گوشمان می زدن. تیرها به زمین می خورد و سنگ ها را از جا می پراند. سنگ ها بدتر از گلوله عمل می کردند. طوری که تلفات هم داشتیم. در همان آموزش های سخت بیش از نیمی از بچه ها به بهانه های مختلف مرخصی گرفتند و رفتند و دیگر برنگشتند. من هم که تا قبل از آن خیلی به خود می بالیدم و در میان دوستان و آشنایان به اصطلاح یکی بودم، این جا کم آوردم. تنها علی بود که بسیار تیز و چابک عمل می کرد. حتی در بعضی از موارد از خود استادها حرکات را استادانه تر انجام می داد.(1)

توفیق رزم

شهید عبدالحسین برونسی

جریان خلق کُرد و حمله به شهر پاوه تازه پیش آمده بود. همان روزها اولین نیروها را می خواستند اعزام کنند کردستان، از مشهد. تو بچه های عملیات سپاه، شور و هیجان دیگری بود. شادی و خوشحالی توی نگاه همه موج می زد. هیچ کس صحبت از ماندن نمی کرد. بدون استثنا حرف از رفتن می زدند. هر کس را نگاه می کردی، روی لبش خنده بود.
ناراحتی ها از وقتی شروع شد که رستمی آمد پیش بچه ها و گفت: «متأسفانه ما بیست و پنج نفر بیشتر سهمیه نداریم.»
یک آن، حال و هوای بچه ها از این رو به آن رو شد. حالا تو هر نگاهی غم و اندوه موج می زد. این که داوطلب ها بخواهند بروند، حرفش را هم نمی شد زد؛ همه می خواستند بروند. قرار شد بچه ها خودشان با هم به توافق برسند و بیست و پنج نفر را معرفی کنند. این هم به جایی نرسید. بالاخره آقای رستمی گفت: «ما خودمان بیست و پنج نفر رو انتخاب می کنیم، یعنی برای این که حق کسی ضایع نشه، قرعه کشی می کنیم.»
شروع کردن به نوشتن اسم بچه ها، من گوشه ی سالن، کنار عبدالحسین نشسته بودم. دیگر قید رفتن را زدم. از بین آن همه، اسم من بخواهد دربیاید، احتمالش خیلی ضعیف بود. یک دفعه شنیدن صدای گریه ای مرا به خود آورد. زود برگشتم طرف عبدالحسین، صورتش خیس اشک بود! چشمهام گرد شد. پرسیدم: «گریه برای چی؟!»
همان طور که آهسته گریه می کرد، گفت: «می ترسیم اسم من درنیاد و از توفیق جنگیدن با ضدّ انقلاب محروم بشم.»
دست و پام را گم کردم. آن همه عشق و اخلاص، آدم را گیج می کرد. به هر زحمتی بود، به حرف آمدم و گفتم:
«بالاخره اصل کار نیّته. باید نیت انسان درست باشه، خدا خودش که شاهد قضیه هست.»
گفت: «خدا شاهد قضیه هست، درست؛ الاعمال بالنیّات، درست؛ ولی این که خداوند به آدم توفیق بده توی همچین کاری باشد، خودش یک چیز دیگر است.»
آهسته گریه می کرد و آهسته حرف می زد. از جنگ بدر گفت و ادامه داد: «تا تاریخ هست و تا این دنیا هست، اونایی که توی جنگ بدر بودند، با اونایی که نبودن، فرق دارن. چه بسا بعضی ها دوست داشتن توی جنگ باشن، ولی توفیق پیدا نکردن. حالا تو اون لحظه حاضر نبودن، یا مریض بودن، یا تب شدید داشتن، یا هرچی که بوده؛ نمی خواستن خلاف دستور پیغمبر (صلی الله علیه و آله) عمل کنن.»
ساکت شد. به صورتم نگاه کرد. با سوز دل گفت: «توی قیامت وقتی بدریون رو صدا می زنن، دیگر شامل اونایی که توی جنگ بدر نبودن، نمی شه. فقط اونایی می رن جلو که توی جنگ بدر شرکت کردن و علیه کفار و منافقین بدتر از کفار، شمشیر زدن.»
با آن بینش و با آن سطح فکر، حق هم داشت گریه کند. به حال خودم افسوس می خوردم.
وقتی همه ی اسم ها را نوشتند، قرعه کشی شروع شد. اسم او و بیست و چهار نفر دیگر درآمد. من هم جزو آن هایی بودم که توفیق پیدا نکردند!(2)

یادتون نره

شهید ابراهیم امیرعباسی

ابراهیم می گفت: «یادتون نره آمریکا چه ظلمی به ملت ما کرده و داره می کنه؛ یادتون نره با حمایت های شوروی و اسرائیل از صدام، چقدر از جوونای این مملکت به خاک و خون کشیده شدن.» می گفت؛ با تمام وجود می گفت: «فریاد مرگ بر آمریکا و مرگ بر شوروی و مرگ بر اسرائیل رو به بچه های شیرخواره ی خودتون هم یاد بدین تا اونام مفهوم و علت انقلاب اسلامی رو با مکیدن شیر مادر بفهمن.»(3)

پاسدار

شهید عزّت الله شهگانی

ایشان در اغلب عملیات ها شرکت داشت و از وی سخنی را به خاطر دارم که روزی در جلوی سپاه زاهدان نشسته بودیم که ایشان رو کرد و به بچه ها گفت: «پاسدار کسی است که عمرش بیش از شش ماه تجاوز نکند.»(4)

محکمه ی عدالت

شهید محمد رضا افیونی

محمد از کسانی بود که در اجرای دستورهای امام بدون هیچ تزلزل و درنگی وارد عمل می شد. در اوج تاخت و تاز گروهک ها و منافقین در شهرها، مرکز فعالیت در بسیج دانش آموزی بود.
یکی از روزها، برادر فروهر که از مربیان خوب بسیج اصفهان بود، توسط منافقین به شهادت رسید. وقتی خبر به او رسید، گفت: «امشب تا صبح باید قاتل را دستگیر کنیم.»
سریع وارد عمل شدند و یکی از منافقیان را که قبلاً شناسائی شده بود، دستگیر کردند. پس از بازجوئی و کسب اطلاع از مشخصات قاتل، با هماهنگی مسئولین امر، پیگیر دستگیری آن جنایتکار شد و او را به محکمه ی عدالت سپرد.(5)

ساک کوچک

شهید شیخ عبدالحمید اکرمی

ساعت یازده ظهر از من خداحافظی کرد که برای دو هفته به مرخصی برود. ساعت دوازده سر پل ذهاب بود. هواپیماهای دشمن سه بار پادگان را بمباران کردند و هم از نیروهای ما شهید و مجروح شدند، هم از نیروهای ارتش.
من و چند نفر دیگر در حال جمع آوری جنازه ی بعضی از شهدا بودم که فردی را دیدم که مجروحی را به دوش گرفته و به طرف آمبولانس می آورد. اول باور نکردم ولی موهای فرفری اش می گفت که خودش است. همان طور که کمکش می کردم مجروح را در آمبولانس بگذارد، گفتم: «حمید مگر نرفتی مرخصی؟»
گفت: «دو سه مجروح دیگر هم توی گودال اند. برویم بیاریمشان.»
بعداً معلوم شد پس از اطلاع از قضیه ی بمباران، همراه آمبولانس به پادگان آمده. دو هفته ی بعد درحالی که ساک کوچکی روی دوشش بود، سر پل ذهاب ایستاده بود.
مادرش را خیلی دوست داشت و همیشه به او احترام می گذاشت. زنگ زد که : «اگر می توانی بیا شیراز.»
مرخصی گرفت و به طرف اهوار حرکت کرد. در مقر بودم که فهمیدم دو گردان خود را برای عملیاتی در غرب آماده می کنند.
ساعت پنج بعد از ظهر بود و من با فرماندهان گردان که عازم عملیات بودند در حال گفتگو بودم و در فکر «عبدالحمید» که چقدر دوست داشت در آن عملیات شرکت کند ولی این توفیق دست نداده بود. صدای ترمز دستی اتوبوس مرا متوجه کرد که این غول آهنی آماده است تا رزمندگان را به غرب کشور ببرد و یک نفر را دیدم که سرش به زیر بود و قرآن می خواند.
بله! اتوبوس شیراز نبود بلکه به غرب می رفت و حمید هم که از این ماجرا اطلاع یافت، اولین مسافر آن بود.(6)

وصیت

شهید حاج اصغر جوانی

صحبت شهادت را پیش کشیدند و از من قول گرفتند که: «اگر شهید شدم، شما مرا غسل و کفن کنید.»
من با ناراحتی گفتم: «ان شاءالله شما سال ها عمر کنید و برای اسلام مفید باشید.»
در جواب گفت: «خدمت کردن خوب است ولی این انقلاب برای به ثمر رسیدن نهائی، محتاج به ریخته شدن خون است.»
پس از شهادت به وصیت ایشان عمل کردم و امید دارم شفاعت ایشان در روز محشر شامل حال ما هم بشود.
***
این کلام برای ما قابل قبول نبود، زیرا هر بار که ایشان مجروح می شد، اجازه نمی داد خانواده اش مطلع شوند.
افکار مختلف از ذهنم می گذشت. نکند عضوی از دست داده یا...
خاطره ی بیمارستان دکتر ناظر تهران حزن انگیز بود چرا که حاجی با حال وخیم در بی هوشی کامل به سر می برد. خواست خدا بود که مجدداً او را ببینیم. برایم قطعی بود که او به سوی حق پرواز خواهد کرد. به دوستانم گفتم که: «حاجی را از دست دادیم.»
بیست و دو روز طاقت فرسا درحالی که بی هوش بود تکان دادن لبانش حکایت از زمزمه ی درونی اش داشت. پرستاران با تعجب می گفتند: «نمی دانیم با این حال وخیم چگونه زمزمه و ذکر شبانه ی او تمام نمی شود؟»
وقتی یک بار به دقت به زمزمه ی او توجه کردم، متوجه شدم می گوید: «خدایا! امام خمینی را نگه دار.»
***
چند روزی به شروع ماه مبارک رمضان در سال 62 باقی بود. حاج اصغر جوانی برای مأموریتی به ارومیه رفت و بعد از سه روز مجدداً به بوکان برگشت. به دلیل جلسات و تراکم کار به منزل نیامده بود. برای بردن پسرشان به منزل می آمد. وقتی سؤال کردم: «ایشان کی به منزل می آید؟» اظهار بی اطلاعی کرد. آن شب دلهره عجیبی داشتم، چون خوابی در مورد شهادت ایشان دیده بود، نزدیک صبح به خانه آمد. من به علت خوابی که دیده بودم، نگران و غرق در افکار خود بودم. حاجی سؤال کرد: «مگر مسأله ای پیش آمده؟ حتماً دوباره خوابی دیده اید!» گویا به ایشان الهام شده بود.
صبح پس از خوردن صبحانه و بوسیدن حمزه درحالی که گریه می کرد، عازم ارومیه شد. تا در پاکسازی جاده ی سردشت پیرانشهر شرکت کند. در لحظه ی آخر به ایشان گفتم: «ما در این شهر غریب هستیم. بچه هم مریض است. زود برگرد.»
پس از تأمل گفت: «خداوند، یار غریبان است.»
با شنیدن این جمله اشک از چشمانم جاری شد. منقلب شدم و یقین کردم که ایشان شهید خواهد شد. طنین سنگین لحظات، قلبم را از جای می کند. می خواستم قدم های او را که در راه قرب الهی گام بر می دارد غرق بوسه کنم. شاید از شمیم الهی شدن او پرتوی نصیبم گردد.
نهم ماه مبارک رمضان، یکی از همرزمان ایشان اطلاع داد که به علت کاری که برای حاجی پیش آمده، به تهران رفته و خواسته که خانواده اش را از آن جا ببریم.
روز دوازدهم ماه مبارک دوستانش گفتند: «آقای جوانی کمی مجروح شده.»
***
در دست نوشته ها و سخنرانی های حاج اصغر جوانی در تحلیل مسائل سیاسی و نظامی، ژرفنگری خاص در رابطه با کردستان به چشم می خورد. در جاهایی می نویسد: کردستان پس از انقلاب مانند تنگه... در جنگ احد است و اگر این تنگه به دشمن واگذار شود، انقلاب ضربه ی اساسی خواهد خورد.»
لذا سر از پا نشناخته به سوی کردستان هجرت می کند و با جانشان مناطق مختلف کوهستانی و صعب العبور را از لوث وجود گروه های محارب با اسلام پاک می کند. حضور فعال او موجب جذب بسیاری از دوستان به منطقه می شود و هر یک از آنها نیز به نوبه ی خود منشاء اثرات مثبتی می شوند.
آری! اگرچه در زمان رسول خدا(ص) تعدادی به جهت دنیاپرستی موجب شکست احد شدند، ولی یاوران امام با عشق به ولایت و اسلام نگذاشتند خاطره ی تلخ احد تکرار شود.(7)

یک جمع چهل نفری

شهید اسماعیل لسانی

از کرمانشاه بیرون زدیم. سر حرف را باز کردم. اسماعیل لسانی گفت: «انقلاب که پیروز شد. ضد انقلاب سربالا کرد. یکی از جاهایی که به هم ریخت و به خوبی رخنه کرد، کردستان بود. جمع ما چهل نفر بود. همه همدیگر رو می شناختیم. روزهای انقلاب با هم دوست شده بودیم. با بعضی، بچه محل هستیم. راه افتادیم اومدیم اینجا تا ریشه ی ضد انقلاب رو بکنیم. هنوز یک سال نمی شه. بچه ها یکی یکی شهید شدن. حالا هم ده - پونزده نفر بیشتر نموندیم.»(8)

خوش به حال این ها!

شهید ناصر ترحمی

ساک به دست وارد کشتارگاه شدم. کشتارگاه نیمه کاره ای بود. ساختمان هایش را ساخته بودند ولی دستگاه ها هنوز نصب نشده بود. مسئولان مهاباد این محل را در اختیار لشکر علی ابن ابیطالب(علیه السلام) گذاشته بودند.
حال شده بود مثل پادگان. صد متری رفتیم. دیدم ناصر و مهدوی نژاد روی بلوک های سیمانی نشسته اند و سرگرم صحبت اند. به آنها رسیدم و سلام کردم.
مهدوی نژاد گفت: «اصلاً از حاجی می پرسیم!»
گفتم: «چی شده؟»
ناصر گفت: «دو ماهه همین جور می خوریم و می خوابیم! نه عملیاتی می شه، نه مارو می برن ضربه ای بزنیم!»
در همین موقع تویوتای توزیع غذا رسید. ناصر گفت: «ببین! خوش به حال این ها! لااقل در این مدت بیکار نبودند و برای رزمنده ها غذا درست کردند!»(9)

برای انقلاب

شهید محمد حسین کریم پوراحمدی

برای انجام هر کاری پیشقدم می شد. فرد خوش فکر و صاحب نظری چون او، همیشه آمادگی آن را داشت که دست به کارهای نو و اساسی بزند، برنامه ریزی کند و در کمترین زمان ممکن به نتیجه برسد. تأسیس دفتر حزب جمهوری اسلامی در زاهدان، از جمله این کارهایی بود که در پی اعلام موجودیّت رسمی حزب جمهوری اسلامی، در تهران انجام شد. کوچه ی خدنگی، اوّلین محلّی بود که برای ساختن حزب در نظر گرفته شد. بعد تعدادی از دوستان و افراد متعهد، به عنوان شورای مرکزی حزب انتخاب شدند و فعالیت های سازمان یافته، تقریباً از همان زمان شروع شد. تلاش شهید «کریم پور» برای راه اندازی و فعال کردن دفتر حزب در زاهدان، به دلیل علاقه ای بود که به اسلام و انقلاب اسلامی داشت. باور و نگرش او نسبت به کار در حزب سبب شد که دست از کاری که تا آن زمان به طور رسمی به آن اشتغال داشت، بکشد و شب و روز در خدمت حزب باشد. وقتی از او پرسیدم که چرا کارتان را رها کردید؟ گفت: «من تازه کارم را شروع کرده ام. تا حالا برای خودم کار می کردم و حالا می خواهم برای انقلاب کار کنم.»(10)

یادگاری

شهید مصطفی فتاحی

من و مصطفی نه تنها پدر و فرزند، بلکه با هم دوست بودیم و این دوستی و صمیمیت به گونه ای بود که هیچ چیز نگفته ای نداشتیم. شب قبل از آخرین اعزامِ مصطفی، که اواخر سال 60 بود، تا نماز صبح با هم خلوت کردیم. نماز صبح را با هم خواندیم و دوباره صحبت ها را ادامه دادیم. آن شب ده دقیقه هم نخوابیدیم. به همین خاطر انگار به من تلقین شده بود که این، دیدار آخر ماست. با هم به عکاسی رفتیم و عکس گرفتیم، اما مصطفی هرگز آن عکس را ندید، چون پس از رفتن او چاپ شد. به مصطفی گفتم: «تو می دانی که من زحمت می کشم تا لقمه ی حلال به دست آورم و زندگی آبرومندی داشته باشم. من حاضرم همه ی زندگی ام را به تو واگذار کنم و تو هم به جبهه بدهی ولی از رفتن صرف نظر کنی.»
مصطفی گفت: «بابا اگر به من بگویی نرو، اطاعت می کنم، ولی به نظر من اگر تمام همین خیابان فرهنگ (خیابان مشهوری در قم که اکنون به نام شهید فتاحی مزین است) مال شما باشد و آن را به من بدهی که در راه خدا بدهم، با یک ساعت حضور در جبهه عوضش نمی کنم.»
وقتی اصرار مصطفی را دیدم، رضایت کامل دادم و گفتم: «هر چه که خودت صلاح می دانی، عمل کن.»
برای من شهادت ایشان آن قدر مسلّم شده بود که پس از حرکتش قصد کردم به ایستگاه راه آهن اراک بروم و مصطفی را برگردانم، امّا به یاد تعهدم به مصطفی افتادم و منصرف شدم. آن شب، آخرین شب دیدار با مصطفی و آن عکس، آخرین یادگار ما بود.(11)

شاد و خندان

شهید سید هادی مشتاقیان

وقتی برگشتیم مقر، تمرین دوباره شروع شد. یک شب سید هادی مشتاقیان را به اتاق فرماندهی احضار کردند. وقتی برگشت، دیدم گریه کرده. گفت: «برادر جلیل گفته چون تو برادر شهید هستی، نمی توانیم تو را ببریم و...»
تا صبح گریه کرد و از صبح تا ظهر هم با برادر جلیل چک و چانه زد. ظهر موقع نماز، دلم به حالش سوخت. با التماس گفت: «سیّد! بعد از ظهر می خواهم بروم دوباره صحبت کنم. دعا کن قبولم کنند.»
بعد از نماز، از خدا خواستم که حاجت هادی را روا کند. بعد از ظهر شاد و خندان پرید تو اتاق و مرا بغل کرد و گفت: «سیّد! درست شد.»(12)

رخسار شکسته

شهید مجید عرب زاده عربی قمی

در یادداشت روزانه شهید مجید عرب زاده چنین آمده است:
خونین شهر! چه انسان های فداکاری برای رسیدن به تو تلاش می کنند. تو دروازه ای هستی که به کربلا و قدس ختم می شود. تو دروازه ی شهیدان ایران هستی و خوزستان بدون تو خوزستان نیست. این خونین شهر! به صبح بگو که مهاجرین و انصار را فراخواند تا رخسار شکسته و دردمندت را التیام بخشند و تو را آباد و خُرّم کنند. ای خونین شهر! ما بر حق هستیم؛ هم چنان که اماممان خمینی گفت، در نتیجه پیروزیم. خورشید و ماه و ابر و باد و کارون، همه و همه برای حق است و تو را که حق هستی، نجات خواهیم داد. می دانی که حق هرگز زیر ابرهای باطل ماندگار نیست و خرمشهر! ما می آییم.
اکنون پانزده کیلومتری خرمشهر هستیم. هر لحظه که نزدیک تر می شوم، قلبم تندتر می تپد. شعارها و تابلوها یکی یکی از کنار چشمانم می گذرد. هر شعاری برایم درس است. هر چه به خرمشهر نزدیکتر می شدم، امیدوارتر و شادتر می گشتم. سرانجام به دروازه ی خرمشهر رسیدیم. تابلوی زیبایی با خط خوش کنار دروازه نصب شده بود: «به خونین شهر، خوش آمدید!»
اشک شوق از چشمانم جاری شد، ولی افسوس...
به دژبانی که رسیدیم، از ورود به داخل شهر ممانعت کردند. سعید و مقدم گفتند: «ما چند نفر از دوستانمان در حمله ی خرمشهر شرکت داشتند و آنها را گم کرده ایم. باید آنها را ببینیم.»
به هر حال داخل شهر شدیم. شهر مانند خرابه شده بود. لوازم مردم، خاکریزهای عراقیها را تشکیل می داد. قسمتی از سنگرهایشان را با کپسول های گاز مردم قهرمان خرمشهر بالا آورده بودند. در هوای گرم، پیاده به سوی مسجد جامع حرکت کردیم. برادران سپاه آن قدر زیبا مسجد را درست کرده بودند که به یاد مسجد بستان - پس از حمله- افتادم. داخل مسجد رفتیم. با کمپوت از ما پذیرایی کردند. سپس به کنار رودخانه ی کارون رفتیم. بچه ها با قایق های نیروی دریایی از این طرف به آن طرف رودخانه می رفتند. معلوم نبود چه قدر از این مزدوران در رودخانه افتاده بودند و غرق شده بودند. کنار ساحل کارون قدم زدیم. به یک سری از کانال های زیر زمینی رسیدیم. واقعاً خیلی عجیب بود. سرتاسر رودخانه را کانال سرپوشیده ساخته بودند و از آن ها شعبه هایی به منزل های مردم کشیده بودند و زیر خانه های آنها سنگرهای مستحکمی درست کرده بودند. وارد یکی از کانال ها شدیم. حدود بیست متر راه رفتیم. ناگهان به یکی از خانه های چند طبقه که جز اسکلت از آن چیزی باقی نمانده بود، رسیدیم.
هوا بسیار گرم بود و هیچ کس نمی توانست در آن آفتاب گرم طاقت بیاورد. هر کس سرو صورتش را با چفیه پوشانده بود.
داخل ساختمان بزرگ شدیم. از پله های خراب آن بالا رفتیم و به پشت بامش رسیدیم. منظره ی شهر خیلی عجیب بود. انسان را به یاد خرابه های شام و شهرهای زلزله زده می انداخت. چند عکس در کنار رودخانه و پل های منهدم شده گرفتیم. از آن خانه بیرون آمدیم. به کنار رودخانه رسیدیم. چشمم به یک خبرنگار رادیویی افتاد. جلو رفتم. همین که نزدیکش رسیدم، فوری میکروفون را جلوی دهانم گرفت و من کمی صحبت کردم.
به مسجد جامع رفتیم. در هر نقطه از مسجد هر کسی برای خودش ایستگاهی درست کرده بود. یکی ایستگاه شربت، دیگری ایستگاه کمپوت، سوّمی ایستگاه هندوانه، به هر کدام از ایستگاه ها سر زدیم. وضو گرفتیم و داخل مسجد شدیم.
چشمم به فتح الله هندیانی افتاد. در گوشه ای از مسجد ایستاده بود و فکر می کرد، نزدیکش رفتم و او را در آغوش گرفتم.(13)

هوس شیطانی دشمن

شهید جمیل شهسواری

سال 72، آمریکا به سردسته ی گروهک های ضد انقلاب گفته بود؛ اگر بتوانند تعدادی از شهرهای ایران را به تصرف در بیاورند، آنها را به رسمیت خواهد شناخت و حمایتشان خواهد کرد. با وعده ی این شیطان، ضد انقلاب هم هوسش گل کرد و برای اطاعت از ارباب و تصرف شهرهای ما، دست به فراخوان گسترده ای زد تا همه ی نیروهایش را، هر جا که هستند، جمع آوری و سازماندهی کند. نیروهای اطلاعات سپاه وقتی از قضیه مطلع شدند، گردان های رزمی خودشان را آماده کردند تا با حمله ای بزرگ، ضرت شستی به دشمن نشان بدهند که دیگر از این هوس های شیطانی به سرش نزند. قرار شد نیروهای خودی در منطقه ی عمومی پیرانشهر به دشمن یورش ببرند. سعادت شد تا من هم کنار شهید شهسواری جزو نیروهای عمل کننده باشم. اما باید اعتراف کنم که ابتدا نگران بودم مبادا توی این عملیات شرکت بکند، چنان خوشحال بود که انگار می خواست در یک میهمانی بزرگ شرکت کند. مدام از این و آن می پرسید: «پس این عملیات کی شروع می شود؟»
وقتی جنگ شروع شد، جمیل را می دیدم مثل شیر به دشمن حمله می کند و چنان از خودش غافل بود که آدم فکر می کرد برای بازی و شوخی با دشمن آمده.(14)

پی‌نوشت‌ها:

1- من و علی و جنگ، صص 2- 1.
2- خاک های نرم کوشک، صص 55- 54.
3- ساکنان ملک اعظم، ص 99.
4- بیقرار، ص 60.
5- کجایند مردان مرد، صص 27.
6- ضریح خاک، ص 29.
7-کجایند مردان مرد صص 113- 92.
8- خبرنگار جنگی، ص 63.
9- راز نگفته، ص 10.
10- رسم عاشقی، 91- 89.
11- امانت سرخ، صص 29- 28.
12- حماسه یاسین، ص37.
13- حماسه مجید، صص 131- 130.
14- شهسوار کردستان، ص 82.

منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.