خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
دعای کمیل خونینشهید نصرالله عظیمی
درست هفت روز از شهادت فرمانده ی مخلص و شجاع گروهانمان یعنی صالحی می گذشت. عصر پنج شنبه بود و شب جمعه. بچه ها تصمیم گرفتند که دعای کمیل برگزار کنند.
پایین تپه دره ای قرار داشت که جای نسبتاً امنی بود؛ چون شکاف هایی در میان آن قرار داشت که نیروها به عنوان سنگر استراحت از آنها استفاده می کردند. قرار شد دعا را در همان جا برگزار کنیم. نگهبانان در سنگرها ماندند و بقیه ی بچه ها به میان دره رفتند.
دعا شروع شد. صدای خوش دعا در میان سنگرها می پیچید. بچه ها با سوز و گداز عجیبی دعا را زمزمه می کردند و اشک می ریختند.
موقع نگهبانی من رسیده بود و مجبور بودم به سنگر بروم. بلند شدم و از دره بیرون آمدم و به طرف سنگر در بالای تپه رفتم. وقتی به در سنگر رسیدم و می خواستم وارد سنگر شوم، صدای «خمپاره های 60» دشمن بلند شد و چند خمپاره ی پی در پی فرود آمد. ابتدا دراز کشیدم و بعد که به عقب برگشتم، دیدم خمپاره ها درست در میان شیار و محلی که بچه ها دعا می خواندند، فرود آمده است.
صدای دعا با صدای خمپاره ها قطع شده و به داد و فریاد تبدیل شده بود. تعدادی زیادی از برادران مجروح شده بودند. یکی از بی سیم چی ها چند شب پیش، خواب شهادتش را دیده بود. با این که در انتهای یکی از شکاف های درّه بود، ترکش خمپاره از بین همه عبور کرده بود و او را به شهادت رسانده بود و بدین گونه دعای کمیلی که با عشق شروع شده بود، با خون و شهادت پایان پذیرفت.(1)
پیش نماز
شهید عبدالعلی اکبرییک روز به اتفاق برادر اکبری از گشت عملیاتی برمی گشتیم. ظهر بود که به سپاه رسیدیم. برادران به صورت فُرادی مشغول نماز خواندن بودند. ایشان سخت ناراحت شد و فردای آن روز در مراسم صبحگاه، نیم ساعت در باره ی نماز جماعت و اهمیت آن صحبت کرد و گفت: «چرا باید در جمعی که تعداد زیادی پاسدار و بسیجی حضور دارند، نماز جماعت برگزار نشود؟»
همان جا یک نفر را به عنوان پیش نماز معرفی کرد و آخر سر خود نیز هنگام ادای نماز، در حالی که امام جماعت (پیش نماز) بود، به فیض شهادت نائل آمد.(2)
کار مهم تر
شهید رجبعلی امینیمحال بود که برادر امینی هنگام اذان و نماز را از یاد ببرد. یک بار که همه در فکر انجام مأموریتی خطرناک بودیم و کسی حواسش به اذان نبود، دیدیم ماشینی که رجبعلی در آن بود، متوقف شد. ما هم ایستادیم. وقتی پرسیدیم: برادر! این جا جای خطرناکی است. چه موضوع مهمی پیش آمده که توقف کرده ای؟
جواب داد: «کاری مهم تر از نماز هم سراغ دارید؟ مگر نمی دانید کسی که نماز را سبک بشمارد، از شفاعت ائمه بهره مندنمی شود؟ شما که شهادت را با آن عزت و بزرگی می خواهید، معطّل چه هستید؟ وضو بگیرید تا با هم نماز را به جماعت بخوانیم.(3)
احساس خلوص بیشتر
شهید مرتضی پیشدادیک روز جمعه، برای دیدن یکی از دوستان رزمنده ام، به گردان 418 لشکر ثارالله رفتم. با او مدتی قدم زدم و سخن گفتم و سپس به سوی نمازخانه ی آن گردان رفتم. شخصی که آشنا می نمود، مشغول عبادت و نماز بود. خوب دقت کردم و جلوتر رفتم. پیشداد بود. منتظر شدم تا اینکه او از نماز طولانی خود فارغ گشت.
بعد از فراغت از نماز از او سؤال کردم: مگر گردان خود ما نمازخانه ندارد؟ وانگهی این چه نمازی بود که این قدر طولانی است؟
او ابتدا کوشید که صحبت را منحرف کند و در باره ی آن گفتگویی ردّ و بدل نشود، اما بعد از سماجت و اصرار من گفت: «نمازی که مشغول بودم، نماز شهید جعفر طیار بود و علت این که به این گردان آمده ام، این بود که چون کسی مرا نمی شناسد، احساس آرامش و خلوت و خلوص بیش تر می کنم.(4)
به طرف مسجد
شهید سید مرتضی آوینیدر ایامی که شبانه روز برای تدوین و مونتاژ فیلم ها در صدا و سیما بودیم، وقت نماز که می شد، همین که قرآن شروع می شد، قلم را زمین می گذاشت، لباس پوشیده و نپوشیده که گه گاه هم در طول مسیر می پوشید، بچه ها را صدا می کردکه نماز است.
با جیپی که دم دست بود، به طرف مسجد بلال حرکت می کرد. کاری هم نداشت که کسی می رسد یا نمی رسد. مدتی صبر می کرد و بعد راه می افتاد. اتفاق می افتاد که بچه ها در طول مسیر سوار ماشین می شدند. ماشین پر می شد. سیّد، همیشه از اولین کسانی بود که وارد مسجد می شد.(5)
دیدار دوست
شهیده شهناز حاجی شاهاوایل انقلاب، خواندن نماز وقت بین مردم چندان متداول نبود؛ اما شهناز از همان موقع تاکید بسیاری روی نماز اول وقت داشت؛ حتی لباس های نمازش با لباس های خانگی و کوچه و خیابان فرق می کرد. او برای هر نماز، لباس هایش را هم عوض می کرد. وقتی از او می پرسیدم: چرا لباس هایت را عوض می کنی؟
می گفت: «مگر شما وقتی به دیدار یک دوست و یک فامیل می روید، لباس نو نمی پوشید و خودتان را مرتب نمی کنید؟ پس چرا برای نماز که گفتگوی انسان با خدا و مهمانی و بساطی است که خدا در خلقت پهن کرده، نباید به سر و وضع خودتان سامان بدهیم و آن را مرتب کنیم؟»
شهناز هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء، دعای کمیل می خواند. منحصر به یک شب خاص هم نبود. چه قدر گریه می کرد. وقتی می پرسیدیم: چرا گریه می کنی؟
می گفت: «اگر معانی این دعا را می دانستید، شما هم با من گریه می کردید.»(6)
دراتاق ژنرال آمریکایی
شهید عباس باباییخلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود. دوره ی خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتی ام درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهی نامه نمی دادند.
سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. ژنرال، آخرین کسی بودکه می بایستی نسبت به قبول یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر می کرد. او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های ژنرال مشخص بود که دنبال بهانه می گردد و نسبت به من، نظر مساعدی ندارد.
آبروی من و حیثیت حرفه ای من درگرو این مصاحبه بود. بعد از دو سال دست خالی برگشتن، برایم گران بود. توی این افکار بودم که کسی داخل اتاق شد. و ژنرال با او رفت. با رفتن ژنرال، من لحظاتی در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز ظهر بود. با خودم گفتم: کاش در این جا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم!
وقتی انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد، گفتم: هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست. همین جا نماز را می خوانم.
به گوشه ای رفتم، روزنامه ای پهن کردم و مشغول نماز خواندن شدم. در همین لحظه، ژنرال وارد اتاق شد؛ ولی من نمازم را ادامه دادم. با خود گفتم: هر چه بادا باد، هر چه خدا بخواهد همان می شود.
نمازم که تمام شد، از ژنرال عذرخواهی کردم. او راجع به کاری که انجام می دادم، سؤال کرد که گفتم: عبادت می کردم.
پس از توضیح من، ژنرال سری تکان داد و گفت: «مثل این که همه ی این مطالبی که در پرونده ات هست، مربوط به همین کارهاست.»
بعد هم لبخندی زد و پرونده ام را امضاء کرد. به احترام برخاست و دستم را فشرد و پایان دروه ی خلبانی ام را تبریک گفت.
آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم، دو رکعت نماز شکر خواندم.(7)
هم دل
شهید سید محمد صنیع خانیوقتی سیدمحمد برای معالجه ی زخم های شیمیایی در لندن به سر می برد؛ شب ها درگوشه ای از بیمارستان به مناجات و توسل و دعا مشغول می شد.
یک بار پزشکش به طور تصادفی متوجه حالات او شد و سخت تحت تأثیر نیایش های او قرار گرفت. با این که هم مسلک و هم زبان با سید محمد نبود؛ ولی از سید خواهش کرد که به او اجازه بدهد بعضی از شب ها که سید در حال راز و نیاز است، او هم در کنارش باشد.
از آن به بعد، بعضی شب ها این پزشک مسیحی به کنار سید می آمد. سید، مناجات می خواند و او هم گریه می کرد.(8)
سجده های طولانی
شهیدمصطفی چمرانغاده خیلی دوست داشت به مصطفی اقتدا کند. و مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می گفت: «نمازتان خراب می شود.»
او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید؛ ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود، صورتش را به خاک می مالد و گریه می کند. چه قدر این سجده ها طول می کشید!
وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد، غاده طاقت نمی آورد و می گفت: «بس است دیگر! استراحت کن، خسته شدی.»
و مصطفی جواب می داد: «تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند، بالاخره ورشکست می شود. باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم، ورشکست می شویم»(9)
نماز، نماز اول وقت
شهید صمد یونسیاز تهران برمی گشتیم. ساعت دوازده شب بود و ما گردنه ی اوج بودیم. دیدم حواسش نیست، داشت دعای «الهی عظم البلاء» را زمزمه می کرد، که رسیدیم به پیچ خطرناک.
گفتم: صمد، مواظب باش....
سریع فرمان گرفت.
رفته بود تو حس. صداش نمی کردم، رفته بودیم ته دره.
آموزش و کار را قطع می کرد.
می گفت: «الآن وقت نمازه».
یک نفر را می فرستاد جلو، بشه امام جماعت.
هیچ وقت موفق نشدیم پشت سرش نماز بخوانیم.
پهلویش زخمی شده بود. اول نمازش را خوانده بود، بعد رفته بود درمانگاه.
- «برادر عزیز چرا دیر آمدی؟ ممکن بود خونریزی کنه...»
- «شما درست می گید. ولی نمازم واجب تر بود. حالا به امید خدا شروع کنید؛ بسم الله.»
روایت داریم، اگر تعداد افراد در نماز جماعت به ده نفر برسد؛ اگر تمام آسمان ها کاغذ و دریاها مرکب و درخت ها قلم و جن و انس و ملایکه نویسنده شوند، نمی توانند ثواب یک رکعت آن را بنویسند.
رفته بودیم با هم نماز جماعت.
- «اصلاً نفهیمدم نماز را چه جوری خواندم.»
- «چرا»؟
-«ما همش هشت نفر بودیم. همه ی حواسم به این بود.»
رفته بودیم گشت شناسایی. نگاه کرد به ساعتش.
- «پنج دقیقه از اذان صبح گذشته، همین جا تو قایق یکی یکی نماز می خونیم.»
- «نه نماز، نماز اول وقت».
هرجمعه از انرژی اتمی می رفتیم آبادان. نماز جمعه می خواندیم به امامت آیت الله جمی؛ خیلی می چسبید.
بیش از چهل کیلومتر راه بود. نماز که تمام می شد، سریع برمی گشتیم. توی آن هلاهل گرما، خیلی وقت ها می نشست پشت فرمان و گاز ماشین را می گرفت. خیلی خوشحال بود که رفتیم نماز جمعه.(10)
وقتی همه خواب بودند
شهید عباس حکیمیعلاقه ی خاصی به نماز داشت. اگر با آدم بی نمازی رو به رو می شد، تمام سعی خود را می کرد تا نماز خوان شود.
در دوران سربازی دوستی داشت که اهل نماز نبود. عباس همه ی تلاشش را کرد تا او نماز خواندن را یاد بگیرد. مرتب تشویقش می کرد و تمام سهمیه ای که از پادگان می گرفت، به او می داد. بالاخره هم دوستش نماز خواندن را یاد گرفت و اهل نماز شد.
دو سال که تمام شد، یک روز ظهر عباس زنگ زد و گفت: «مادر! مهمان داریم.»
مهمان ها، همان دوستش به همراه پدر و مادرش بودند که از شمال برای تشکر آمده بودند. خیلی خوشحال بودند و مرتب عباس را دعا می کردند.
با وجود این که در دوران نوجوانی به سر می برد، اعتقاد عجیبی به نماز و دعا داشت. هیچ وقت بدون وضو ندیدمش. هرگز غسل جمعه را ترک نمی کرد.
شب جمعه بود. همه در خوابی شیرین فرو رفته بودند. اما عباس را توی رختخوابش ندیدم. متوجه ی پتوی جمع شده ی کنار اتاق شدم. کسی غیر از عباس نبود. چراغ شب سوز را برداشته بود، پتو را روی سرش کشیده و مشغول خواندن دعای کمیل بود. نخواسته بود مزاحم خواب دیگران شود و کسی او را در حین دعا خواندن ببیند.(11)
در دل کوه
شهید ابوالفضل سلمانیانشب ها وقت خواب که می شد، اصرار داشت جلوی چادر و آخرین نفری باشد که می خوابد. دلیلش را که می پرسیدم، می گفت: «می خواهم اگر صبح، زودتر از شما بیدار شدم، مزاحمتان نشوم و بدخواب نشوید.»
یک بار نیمه های شب بود که چشم باز کردم، اما ابوالفضل را ندیدم. رفتم بیرون چادر و دنبالش گشتم. آن جا بودکه متوجه شدم همه ی این شب ها در دل کوه می رفته و مشغول راز و نیاز و نماز شب می شده است. به همین خاطر هم جلوی چادر می خوابید. چون نمی خواست کسی متوجه شود.(12)
پی نوشت ها :
1- از جبهه تا دانشگاه، صص 36- 35.
2- ترمه نور، ص 29
3- ترمه نور، ص39.
4- ترمه نور، ص 62.
5- افلاکیان زمین، صص 11- 10.
6- افلاکیان زمین، صص 7- 6.
7- افلاکیان زمین، صص 7- 5.
8- افلاکیان زمین، صص 11- 10.
9- افلاکیان زمین، ص 9.
10- تبسم نسیم، صص 62 و 67و 70و 79و 121و 127.
11- مسافران آسمانی، صص 65- 63.
12- مسافران آسمانی، ص 73.
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول