خاطرات شهدای دفاع مقدس
وعده ی دیدار
جمعی از شهدا
اکبری (شهید آینده) در گوشه ای هق هق کنان چون ابر بهار می گرید و اشک می ریزد. مجیری (شهید آینده) خندان به هر طرف می رود و حلالیت می طلبد. وقتی پیش گلگون می آید به شوخی تحویلش نمی گیرد و مجیری می گوید: «علی آقا منو ببوس پشیمون می شی ها.»و گلگون می گوید: «بی خودی به خودت وعده و وعید نده، بادمجون بم آفت نداره.»
هر کس در گوشه ای آخرین حرف و سفارش و وصیت را بیان می کند. میرکریمی پیشانی اکبری را می بوسد و می گوید: «بی معرفت نباشی ها، ما را فراموش نکن.»
و اکبری در جواب لبخندی می زند که یک مثنوی معنا و معمّا دارد. گویی می داند که شهید می شود. اکبری با همان وقار همیشگی آماده ی پرواز است. شال مشکی برگردن، خنده ی ملیح بر لب، صوتی آرام در کلام.
و در گوشه ای دیگر چند نفر به هم توصیه می کنند:
- «اگه مولا دستتو گرفت و شهید شدی هوای ما رو داشته باش.»
- «برادر شفاعت یادتت نره.»
-تو چهره ات نورانی شده حتماً می پری.»
- «دیدار تو باغ بهشت.»
لایقی کم صحبت می کند. از پشیمانی و توبه می گوید و سید ساعدیان (شهید آینده) که گویا از دست کسی دلخور باشد، میان حرفش می پرد که: «به بچّه ها بگو به شرط اینکه اعمال گذشته دیگر تکرار نشه و...» و بعد صلوات بچّه ها. (1)
سجده ی معرفت
شهید بهشتیبهشتی لحظاتی پیش می گفت: «تا حالا هیچ دقّت کرده ای؟ وقتی بچّه ها شهید می شوند به حالت سجده به ملاقات خدا می روند! من هم دوست دارم که این گونه بروم!»
سبحان الله! اگر بگویم دقایقی بعد، او را در سجده دیدم باورتان می شود؟ باورش مشکل است، اما باور کنید! خود او بود که به آرزویش رسیده بود. به محض انفجار، پیراهن بادگیرش آتش گرفت. هر چند که بچّه ها پتویی بر رویش انداختند و آتش را خاموش کردند، ولی ترکش های سعادت بخش، او را در هم فشردند و او در سجده خدایش را ملاقات کرد. (2)
شهید شد، همان شب
شهید رضا قندالیچون در تدارکات گردان بودم، گاهی به من می گفت: «یک کمپوت بده بخوریم!».
من هم کاغذ روی کمپوت را می کندم و درش را باز می کردم و بهش می دادم. نمی خواستم بفهمد چه کمپوتی است. همیشه هم کمپوت سیب بهش می دادم، چون کم مشتری بود. آخرین شبی که با هم بودیم، گفت: «پسته بیار، کمپوت بیار، بیچاره هر چی داری بیار من بخورم. بنده ی خدا من شهید می شم دلت می سوزه!».
قسم خورد که شهید می شم. من هم این بار کمپوت گیلاس و پسته و چیزهای دیگر بهش دادم. گفت: «خوب، حالا شد. شاید در آخرت یک خُرده بهت توجه کردم. امشب خوب به من رسیدی!».
گفتم: «چون صبح می خوام برم خط، دلم برات سوخت.»
گفت: «نه، می دونم برای چیه.»
دو سه نفر بودیم. از چادر زدیم بیرون شروع کردیم به گریه کردن.
شب بعد، به یکی از بچّه گفته بود: «من امشب شهید می شم!».
او هم گفته بود: «حرف مفت نزن! تو رو چی به شهادت؟».
گفته بود: «به حضرت عباس (علیه السلام) من امشب شهید می شم!».
آن برادر روحانی بهش گفته بود: «برای چی قسم حضرت عباس (علیه السلام) می خوری؟».
گفته بود: «چه کار کنم؟ تو حرفم را قبول نمی کنی. به حضرت عباس (علیه السلام) من امشب شهید می شم. هر چی داری بیار بخورم که بعداً دلت نسوزه!».
شهید شد. همان شب!
سال هزار و سیصد و شصت و شش در یک ساختمان گاوداری که هنوز استفاده نشده بود، در سقّز مستقر شده بودیم؛ که در عملیّات بیت المقدّس سه، شرکت کنیم.
از این محل تا جایی که باید عملیّات می کردیم، حدود پانزده کیلومتر فاصله بود. در همین ساختمان، چادرها را برپا کردیم. نماز جماعت و سخنرانی و نوحه خوانی هم داشتیم.
یک نوحه ای را من سروده بودم و می خواندم. آقارضا خیلی توی حال می رفت. عجیب موجود معنوی و مخلصی بود. گاهی نگاهش که می کردم، عظمت روحش را می فهمیدم. اخلاصش را در پشت پرده ای از شوخ طبعی پنهان کرده بود.
یک بار که این نوحه را خواندم، به سراغم آمد و گفت: «آقای همّتی! می تونم یک خواهش از شما بکنم؟».
گفتم: «بفرما آقا رضا!».
گفت: «می شه وقتی من شهید می شم، اون لحظه ای که می خوان من رو توی قبر بگذارن این نوحه را برام بخونی؟».
گفتم: «ان شاء الله که زنده می مونی. من هم بارها برای تو می خونم.»
گفت: «نه! من شهید می شم! دلم می خواد آن وقت برایم بخونی، من کیف کنم.»
چند روز بعد او شهید شد. بسیاری از ما هم شیمیایی شدیم. به ناچار آمدیم شهرستان. در تشییع جنازه اش شرکت کردیم. بار اولی بود که به روستای فروان در گرمسار می رفتم. انبوه جمعیّت، خصوصاً نیروهای جبهه رفته، برای تشییع آمده بودند.
وقتی جمعیت خواست وارد مزار شهدای فروان شود، به یاد عهدی که آقارضا از من گرفته بود افتادم. بار اولم بود که با لباس روحانی در بین مردم گرمسار نوحه می خواندم. خیلی هم برایم سخت بود.
بلندگو را از مدّاح گرفتم و شروع کردم. بالای سر جنازه ایستادم و بچّه های گردان هم که سابقه ی خواندن مرا داشتند، از طرفی می دانستند که آقارضا چقدر به این نوحه علاقه داشت، دور جنازه حلقه زدند و سینه زنی و گریه کردند.
علمدار سپاه شه کرب و بلایم
علمدار منم من، سپهدار منم من
رفتم ز فرات آب بیارم
به لب تشنه ی اطفال و یتیمان برسانم
چو شد قطع یکی دست
بر آرم دست دیگر
امیدم شود قطع، زمانی که ببینم
تیری به سوی مشک روان است (3)
روز دوازدهم
شهید حسن مالکی نژادآخرین باری که به مرخصی آمده بود، تکیه کلام جدیدی پیدا کرده بود. هر حرفی که می زد جمله ی «این آخر عمریه» هم دنبالش می آمد.
یک بار که از این تکیه کلام استفاده کرد مادرم گفت: «زمانی که شایعه کردند تو و برادرت به شهادت رسیده اید، به آن ها گفتم: «من پسرانم را در آتشی فرستاده ام که حتی منتظر خاکستر آن ها هم نیستم و این صبر و تحمل در من وجود دارد، اما شنیدن آن از زبان خودت برایم سخت است.»
حسین گفت: «من شوخی نمی کنم و کاملاً جدی می گویم. مطمئن باشید این روزها آخرین روزهای زندگی من است و دوازده روز دیگر مرا در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) تشییع خواهید کرد.»
گذشت. اما تأکید حسین روی دوازده روز برایم جای سؤال بود.
توی خانه نشسته بودم که ناگهان احساس کردم یکی می گوید: «برو که حسین منتظر توست»
سوار موتور شدم و به سمت خانه ی مادر به راه افتادم. همین که در باز شد، حسین را دیدم که مثل همیشه با لباسی تمیز و اتو کشیده عازم جبهه است. تا مرا دید، گفت: «سلام! برویم؟»
گفتم: «از کجا می دانستی می آیم؟»
گفت: «می دانستم.»
قبل از رفتن به ایستگاه راه آهن، رفتیم گلزار. بلافاصله حسین رفت سراغ عکس شهید سید حسن هدایی که به تازگی مفقود شده بود. گفت: «دیگر نباید بدقولی کنی. دفعه ی پیش بدقولی کردی و آبرویم رفت. اما این بار همه ی کارهایم را کرده ام. دارم می آیم. باید به قول خودت عمل کنی و مرا ببری.»
متوجه شدم که حسین با شهید هدایی قول و قرار دارد و تأکید او روی دوازده روز هم مربوط به همین قول و قرار است.
حسین رفت و چند روز بعد خبر شهادتش را دادند. زمانی که پیکرش را در قم می آوردند، به اشتباه، می رود تهران و این اولین بار بود که چنین اشتباهی صورت می گرفت. به این ترتیب، مراسم تشییع پیکر حسین دو روز به تأخیر افتاد. روزی که پیکر حسین در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) تشییع شد، درست، روز دوازدهم بود. (4)
من شهید می شوم ولی تو می مانی
شهید نصرالله عظیمیدر پادگان الله اکبر با او آشنا شدم. وقتی که بیسیم چی های جدید و قدیم را با هم ادغام کردند و هر سه نفر را برای یک گروهان پیاده در نظر گرفتند، با او در یک گروهان افتادیم. سی، سی و پنج سال سنش بود و از بقیه ی ما مسن تر. می گفت اهل درگز است اما در اداره ی جنگل بانی تربت جام کار می کند و دو سه بچّه دارد.
با لهجه ی ترکی به شیرینی صحبت می کرد. بسیار شوخ بود و شیرین زبان. بعد که وارد عملیّات شدیم، در آن شرایط سخت بیشتر شوخی می کرد. بخصوص با من که از دیگران کوچکتر بودم و شاید هم ساده تر. می گفت: «حسین! من هفت جان دارم و هیچ طورم نمی شود. ولی تو یک جان داری و با یک گلوله شهید می شوی.»
بسیار فعال بود و دوست داشتنی.
بعضی وقت ها که به علت کمبود نیرو، ما به کمک دیگر نیروها می رفتیم، او به تنهایی کارها را اداره می کرد و ساعتها نمی خوابید. تا اینکه یک روز فرمانده ی گروهان وقتی می خواست به محل فرماندهی گردان برود از او خواست که یک بی سیم بردارد و همراهش برود. فکر می کنم همان روز یکی از برادرانش که ارتشی بود و در منطقه حضور داشت، برای دیدنش به محل فرماندهی گردان آمده بود و به او اطلاع داده بودند. بالاخره همراه فرمانده گروهان رفت و در همانجا بود، که فرمانده ی گروهان (برادر محمود صالحی) شهید شد و او شاهد شهادت آن عزیز بود. از وقتی برگشت تقریباً حالش تغییر کرده بود. اگرچه همچنان شوخی می کرد ولی به قول بچّه ها بوی شهادت می داد. بالاخره خودش هم گفت: «که خواب شهادتش را دیده است.»
یک روز به من گفت: «من شهید می شوم، ولی تو می مانی و فرمانده ی گروهان می شوی.»
وقتی گفتم: «تو که هفت جان داشتی؟»
گفت: «هفت جانم فدای رهبر.»
تا اینکه شب هفت شهادت فرمانده ی عزیزمان در عصر پنجشنبه و شب جمعه وقتی که مراسم دعای کمیل برگزار کرده بودیم، سفیر گلوله ی خمپاره در میانمان فرود آمد و ترکشهایش را به مأموریت جانهایمان فرستاد و یکی از این ترکشها مأموریت داشت که او را به آسمان ببرد و برد. (5)
پی نوشت ها :
1- جشن حنابندان، ص231.
2- جشن حنابندان، صص112-111.
3- بر سر پیمان، صص127-126 و 146- 147.
4- مسافران آسمانی، صص51-50.
5- از جبهه تا دانشگاه، صص37-36.
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389