خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
جبین خداییشهید سعید درخشان
شهید سعید درخشان از فرماندهان آفتاب خورده ی جنگ بود. او که شب ها از خوف خدا، پیشانیش را به خاک می سایید، اجر شب زنده داری هایش را گرفت. وقتی یک گلوله ی مستقیم بر آن جبین خدایی او نشست، او را به بهشت برد.(1)
اذان شده است؟
شهید مهدی احسان نیایکی از همرزمان شهید مهدی احسان نیا می گوید:
«روزی با مهدی در منزل یکی از بستگانم خوابیده بودیم و خوابم نمی آمد. تمام شب بیدار بودم. نیمه شب دیدم مهدی برخاست، وضو گرفت و مشغول نماز شب شد. نماز شب مهدی با حال عجیبی همراه بود. اواخر نماز او، یکی از برادران از خواب بیدار شد. مهدی را که در حال نماز دید، فکر کرد اذان گفته اند. پرسید: «اذان شده است؟»
مهدی گفت: «نه، هنوز نشده».
بعد برای این که بلند شدن خود را برای نماز شب توجیه کند، به سرعت گفت: «من دارم دنبال چیزی بر می گردم.»
و سرانجام این پاسدار دریا دل، شبانگاه سی ام فروردین ماه سال 1365 درخط مقدم فاو، در حالی که سوار بر موتور بود، به عرش الهی پر کشید.(2)
توفیق اجباری
شهید گمنامیکی از شب ها ساعت از نیمه شب گذشته بود که بیدار شدم برای رفع حاجت. از کنار حسینیه گردان گذشتم. تعداد زیادی مشغول خواندن نماز بودند. به خیال این که نماز جماعت صبح است، سراسیمه وضو گرفتم و وارد حسینیه شدم. با تعجب دیدم کسی جلو نایستاده. با خودگفتم: نماز که بی امام جماعت نمی شه؟
از کسی که سلام نمازش را داده، قضیه را جویا شدم. گفت: «چیزی نیست. ما بچه های دسته ی برادر مصلح هستیم که همه مون با هم نماز شب می خونیم.»
وضو که داشتم، توفیق اجباری هم نصیبم شد و به نماز ایستادم. در دل به برادر مصلح که نیمه ی شب همه ی نیروهای دسته اش را برای نماز شب بیدار می کرد، مرحبا گفتم. جداً اگر امثال او در جبهه نبودند ما چه داشتیم؟(3)
ذکر حق
شهید حبیب غنی پوردو روز پیش، چند ورق از مفاتیح را که مقداری گل دور و بر آن را پوشانده بود یافتم. قسمتی از زیارت موسی ابن جعفر (علیه السلام) بود. در حاشیه اش خواندم که: «هر کس روزی صد مرتبه بگوید: «بسم الله لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم) از هفتاد بلا، از جمله غم و اندوه در امان است.»
واقعاً این صد مرتبه ذکر حق، دل را شاد می کند و آدم را از تنهایی رها می سازد و احساس فرح و شادمانی می دهد.
حالا که این مطلب را می نویسم غروب است و هوا ابری و گرفته. در محل نمازخانه که با برزنت مفروش شده است، از قرآن، دو آیه آخر سوره بقره را می نویسم که به توصیه ی یکی از بچه ها، بعد از نماز عشاء بخوانم که ثواب نماز شب را می دهد.(4)
گونه های خاکی
شهید رضاساعت، حدود چهار بعد از ظهر بود، که به پیشنهاد یکی از بچه ها وسط دشت جمع شدیم و شروع کردیم به خواندن دعای توسل.
جوانی که شال سبزی دور کمرش بسته بود، با سوز و گداز دعا را می خواند و خاضعانه و خاشعانه طلب شهادت می کرد. یک آن به رضا گفتم: ما را این جا جمع کرده دعا بخوانیم، داره سنگ خودش را به سینه می زنه. نمی دانستم که شب، هنگام عملیات، او اولین شهید گردانمان خواهد بود.
هر چه به فرازهای آخر دعا نزدیک می شدیم، تأسفم بیش تر می شد. ناله و گریه بچه ها بالا گرفت. تا به حال چنین دعای توسلی ندیده و نشنیده بودم. دعایی که بهتر است بگویم ملائک آن را ترتیب داده بودند. دلها، همه از هر چه غیر خدا بود، تهی می شد... «یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله.» آتش بر جانمان می زد و با سوزی عجیب ادا می شد.
هنوز دعا می خواندند که به صورت رضا زل زدم. ولی خدا این چه قیافه ای است. آن قدر صاف، پاک و نورانی است که به راحتی می شود هر آن چه را در عمق دل و جانش می گذرد، دید و درک کرد. قطرات اشک، زیبا و با شکوه، از روی گونه های خاکی اش، رودخانه ای زلال جاری کرده که به دریاچه ی دلش سرازیر می شوند.
دعا که تمام شد، در آغوش کشیدن ها شروع شد. خود را در بغل رضا انداختم. دوست نداشتم جدا شوم. همدیگر را فشردیم و ناله زدیم. اشک، پشت گردن هر دو مان را بارانی کرد. صورتم را بر محاسن نرم و مشکی اش کشیدم. آن هایی که اهل حال بودند و شاید هم می دانستند رفتنی اند. گونه های خود را روی گونه های خیس بچه های دیگر می کشیدند و ملتمسانه می گفتند: «تو را خدا منو یادت نره ها، دست منم بگیر.»
آن که دعا را خواند، عینک دور قهوه ای خیس از اشکش را با چفیه پاک کرد و گفت: «برادرایی که عازم شدند، سلام همه را به حضرت زهرا (سلام الله علیها) برسونن.»
پنجه ها در یکدیگر گره خورده بود. چشم ها را پشت سر یکدیگر پنهان می کردند. ولی هق هق گریه، امان همه را بریده بود.(5).
عنایت حق
شهید داور یسریروزی در جبهه جهت پیش روی در کنار تپه ای جمع شده و منتظر فرصت مناسبی بودیم. «داور» به بنده فرمود: «شما زیارت عاشورا را بخوانید. و همه توسل به خدا کنیم.»
من زیارت عاشورا را شروع کردم. دیدم که اشک از چشمان وی روان است و رزمندگان را دعا می کند. خواندن زیارت عاشورا ادامه داشت و همه در حال توسل و تضرع بودیم. همگی به سجده افتاده بودیم و در آن حال به دعا ادامه دادیم. در این هنگام به ناگاه گلوله ی توپی نزدیک ما منفجر شد و ترکش های گداخته ی آن از بالای سرها به اطراف پخش گردید که اگر در حال سجده نبودیم به یقین تعدادی از برادران مورد اصابت قرار گرفته و شهید یا مجروح می شدند.
آن شب به دستور برادر یسری، فرمانده سپاه، اردوی شبانه داشتیم. وقتی به محل رسیدیم، فرمانده در نزدیکی اردوگاه آموزشی، همه ی بچه ها را به انس و خلوت با سرچشمه ی هستی فراخواند و گفت: «این جا هر کس به تنهایی بنشیند و با خود و خدای خویش خلوت کند و درباره ی رستاخیز و توشه ی آخرت و اندوخته ی عمل خود تفکر و تأمل نماید.»
هر کس در گوشه ای به ذکر و راز و نیاز با معبود خود مشغول شد. زلال چشمه ی معرفت در هر سویی روان بود. خود فرمانده نیز به گوشه ای رفته و سر نیاز بر آستان محبوب ازلی و ابدی ساییده و به راز و نیاز با خدای خود مشغول گردید. دعا و نیایش مخلصانه ی او توجه مرا به خود جلب کرد.
با شیفتگی و دقت و کنجکاوی بر این گهر زیبای عشق نگاه کردم و ازحالات و حرکات او درس ها آموختم. چنان با پاکی و اخلاق به ذکر و مناجات سرگرم بود که تا آن زمان چنین صحنه ی رقت انگیزی را ندیده بودم. خطاب به برادران گفت: «ما گناه کاریم، اگر عنایت حضرت حق شامل حال ما نشود نجات ما مشکل خواهد بود.»
من قبلاً یسری را ندیده بودم و نمی شناختم. شبی از شب ها در منطقه ی غرب (باختران) خوابیده بودیم. حوالی ساعت دوی نصف شب، صدای خفیف گریه و زاری سوزناکی بیدارم کرد. آهسته از زیر پتو به اطراف نگاه کردم، دیدم در گوشه ی چادر، بنده ی خدایی با شوری عارفانه به نماز ایستاده و در حالت نماز گریه می کند و با سوز بسیار به ذکر مناجات مشغول است. این صدا را تا دم دمای صبح چندین بار شنیدم. صبح که به نماز ایستادم پرسیدم: این برادر کیست که شب سر بر بالین استراحت نگذاشته؟
گفتند: «برادر یسری است.»(6)
معنای زندگی
شهید علی جباریعلی با این که آدم شوخی بود ولی موقع عبادت و دعای کمیل و زیارت عاشورا، دیگر آن آدم همیشگی نبود. گوشه ی سنگر می نشست و برای راز و نیاز با خدا در خودش فرو می رفت. بارها شده بود که زیر آسمان پر ستاره کنار سنگر می نشست و به نقطه ای خیره می شد. در این حال می دیدم که لب های علی می لرزد و راز و نیاز می کند. خودش هم همیشه می گفت: «من زندگی با معنی را در جبهه و شهید شدن می بینم.»
عاقبت هم با خون خودش، قصه ی زندگی اش را بر دفتر خاطرات شاگردانش نوشت و برای آن ها به یادگار گذاشت.(7)
یاد خدا
شهید اسماعیل فرجوانییک روز در خط مقدم فاو، هلی کوپتری که حامل فرماندهان عراقی بود، روی مواضع خودی حرکت کرد و پس از شناسایی به سمت خط خودشان در حرکت بود که بچه ها به سمت آن آر.پی. چی شلیک کردند. موشک سوم به هلی کوپتر اصابت و آن را از وسط دو نیم کرد.
وقتی بچه ها از فرط خوشحالی سر و صدای زیادی کردند، شهید فرجوانی برای این که بچه ها پس از این پیروزی، از یاد و نصرت خدا غافل نشوند با صدای بلند آیه ی «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» را تلاوت کرد.(8)
غبطه
شهید مجید بقاییسردار لشکر محسن رضایی می گوید:
«یک بار در قرار گاه خاتم، بعد از جلسات طولانی که با برادران ارتشی داشتیم، از شدت خستگی به خواب رفته بودیم. اواسط شب، حدود ساعت 12/5 احساس کردم سر و صدایی می آید. برخاستم و قامت بلند شهید مجید بقایی را دیدم که دست هایش را به سوی خداوند بالا برده بود و با خدا مناجات می کند.
با دیدن این منظره خیلی به حال او غبطه خوردم. چون او هم مثل همه ما خسته بود.»(9)
احساس شرمندگی
شهید محمد رضا حقیقیشهید محمد رضا حقیقی که در پایگاه مقاومت مسجد موسی ابن جعفر(علیه السلام) اهواز خدمت می کرد، دارای حالات عرفانی عجیبی بود. با این که بیش تر از چهارده سال نداشت، در نماز و سجده آن قدر گریه می کرد که غیر طبیعی می نمود.
روزی یکی از پیرمردهای مسجد که گریه های زیاد او را در سجده شاهد بود، پس از اتمام نماز به او گفت: «پسرجان! باکسی دعوایت شده؟»
- «نه».
پرسیده بود: «آیا از پدر و مادرت چیزی خواسته ای و برایت نخریده اند و ناراحت شده ای؟»
محمد رضا مجدداً گفته بود: «نه».
بعد علت گریه او را پرسیده بود که پاسخ شنید:
- «وقتی احساس می کنم با این ضعف و با این بار گناه و معصیت در برابر خدا ایستاده ام، احساس شرمندگی می کنم.»(10)
گذرگاه
شهید رضا منتظریبدنش پر از ترکش بود. او را به اتاق عمل بردیم و اقدامات لازم را برایش انجام دادیم. اما از دهان و گوش و بینی او خون بیرون می زد و همه را مضطرب کرده بود. خون یک لحظه هم قطع نمی شد. اما او شروع کرد به مناجات.
-«خدایا تو بهتر از هر کسی می دانی من لایق نیستم. خدایا دردم را بیش تر کن تا به تو نزدیک تر شوم. خدایا اگر در زمان حسین (علیه السلام) نبودم تا بیعت کنم، در زمان خمینی هستم و با او بیعت کرده ام. خدایا من عاشق تو هستم. خدایا می خواهم ببینمت. خدایا جوابم بده.»
با گفتن این جملات، دست هایش به آرامی کنارش قرار گرفت و این بار لب های او پیام رسولان را تکرار می کرد:
- «ای انسان ها! به سوی خدا حرکت کنید. به هوش باشید. خداوند صلاح بندگانش را می خواهد. به خواهرم بگویید ما شیعه بودن را در چادر مشکی شما یافتیم. حجاب شما از خون ما موثرتر است و همان است که استعمار را می ترساند.»
چشمهای بی رمق رضا بسته شدند و با باز شدن مجدد به نقطه ای ثابت خیره ماندند. کلام روان و ملکوتی او، راه اشک ها را گشوده بود و با لبی تشنه گفت: «خالقا! از گذرگاه لب تشنگان شهادت می گذرم.»
و سرانجام خداحافظی او با دنیا صورت گرفت.
-«ای خدا! رها شدم. دیدمشان. سقای دشت کربلا! آمدم... خدایا تا انقلاب مهدی (عجل الله تعالی فرجه) خمینی را نگه دار....اشهد ان لا اله الا الله.»(11)
پی نوشت ها :
1- صنوبرهای سرخ، ص 144.
2- صنوبرهای سرخ، ص 144.
3-یاد امام، ص 237.
4- جبهه های جنوب صص 70- 71.
5- یاد امام، صص 99 و 100.
6- این سبز سرخ، صص 107و 106و 105و 96.
7- قاموس عشق، صص 45 و 46.
8- صنوبرهای سرخ، ص 122.
9- صنوبرهای سرخ، ص 156و 157.
10- لحظه دیدار، صص 11- 10.
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول