خاطراتی از نماز و نیاز شهدا
اقامه ی نمازشهید جمیل شهسواری
جمعی از نیروهای یگان های مختلف در ارومیه مشغول دیدن آموزش های کماندویی بودند. من و جمیل هم هر کداممان یک گروهان از نیروهای خودمان را برای آموزش به آن جا برده بودیم.
یک روز جمیل از من خواست که به اتفاق هم، سری به نیروهایمان در محل آموزش بزنیم. وقتی به آن جا رسیدیم، دیدیم بچه ها در یک صحرای بی آب و علف مشغول دیدن آموزش هستند.
کلاس که تمام شد، نیروها اطراف من و جمیل را گرفتند و شروع کردند به صحبت و خوش و بش کردن. چند دقیقه ای که گذشت، دیدم جمیل قدم زنان نیروهایش را جمع کرد و دورتر برد. فکر نمی کردم چیز خاصی باشد، لذا با بچه های خودمان گرم حرف زدن شدیم. در اثنایی که ما مشغول خودمان بودیم، ناگهان صدای زیبای اذانی به گوشمان خورد. برگشتم دیدم جمیل رو به قبله دارد اذان می گوید. نیروهایش هم سریع تعدادی سنگ جمع کردند تا برای امام محراب درست کنند. بقیه هم داشتند خودشان را برای نماز آماده می کردند. این صحنه را که دیدم، از خودم خجالت کشیدم که با وجود سابقه ی بیش تری که در فرماندهی از جمیل داشتم، این جا ولی از او عقب مانده ام.
ما هم برای این که بیش تر از این از قافله عقب نمانیم، وضو گرفتیم و به نماز ایستادیم.(1)
طعم حقیقی
شهید محمد علی آل جعفرنماز ظهر و عصر را به جماعت اقامه کردیم. ناهار را که خوردیم، تصمیم گرفتیم به سنگر محمد علی برویم. همین که فرصتی پیدا می کردیم، دور هم جمع می شدیم تا از هر دری سخنی بگوییم و بشنویم.
به سنگر محمد علی که رسیدیم، صدایش کردیم. جواب نداد، دوباره صدایش زدیم. صدای الله اکبرش را که شنیدیم، فهمیدیم مشغول نماز است. پرده ی سنگر را کنار زدیم. وارد سنگر شدیم. منتظر ماندیم تا نمازش را سلام دهد. نمازش را که تمام کرد، پس از سلام علیک، پرسیدم: محمد علی! تو که در نماز جماعت حضور داشتی، این نماز برای چه بود؟
تبسم به لب در حالی که سجاده اش را جمع می کرد گفت: «نماز قضا دارم، داشتم قضای آنها را به جای می آوردم.»
با تعجب پرسیدم: مگر چه قدر نماز قضا داری؟ من که از کودکی با تو بزرگ شده ام، اصلاً هم یادم نمی آید یک روز نمازت را قضا کرده باشی!».
یکی از بچه ها به شوخی گفت: «نکند پیش از این ها اصلاً نماز نمی خواندی؟»
از شوخی بی مورد او ناراحت شدم. محمد علی را از کودکی می شناختم. با هم در یک محله بزرگ شده بودیم و همیشه شاهد حضور او در نماز جماعت محله بودم.
آهی از عمق دل کشید و گفت: «ببینید بچه ها، از لحظه ی حضور در این جا چشمم به آینه ی جمال دوست روشن تر شده است.این جا گرمی آتش عشق را به جان حس می کنم. قرار ندارم! نگرانم! قبل از این ها دلم خوش بودکه نماز می خوانم. غافل از این که تمام نمازهایی که پیش از این خوانده ام، همه هیچ بوده است. بعد از سال ها، این جا به طعم حقیقی نماز پی برده ام. از نمازهایی که پیش از این خوانده ام، شرم دارم. می ترسم وقت تمام شود و نتوانم قضای آن ها را به جا آورم! اکنون که حقیقت نماز روشن تر از آفتاب بر من جلوه کرده است، حسرت روزهای گذشته را می خورم. نگرانم به روزهایی که بی حضور دوست سپری کرده ام. در این فرصت اندک باید تا آن جا که ممکن است، قضای نمازهای گذشته را به جا آورم.»
سرانجام محمد علی که روز و شب برای وصال یار لحظه شماری می کرد، قدم به وادی فنای هستی نهاد. او که در عملیات کربلای پنج جانشین فرماندهی گروهان بود، دلیرانه تا آخرین لحظات توان، با متجاوزان بعثی به نبرد پرداخت و عاقبت سربلند به آن مقام هستی نایل آمد.(2)
نفروختنی!
شهید ناصر ترحّمیبرایم معما شده بود. برای نماز شب می رفت گوشه ای که هیچ کس او را نبیند. ولی وقتی که از خواب بلند می شد تا برای نماز شب وضو بگیرد، کارهایی می کرد که همه بیدار می شدن. مثلاً یک مرتبه بلند می گفت: «یا الله». یا اینکه دست و پای بچه ها را که خواب بودن، لگد می کرد. هر وقت از او می پرسیدم، فقط یک خنده تحویلم می داد.
یک روز خیلی به او اصرار کردم گفتم: «تو که نماز شبت را پنهانی می خوانی، چرا موقع بیدار شدن سر و صدا می کنی و دست و پای بچه ها را لگد می کنی؟
گفت: با این شلوغ کردن، یک عده ای بلند می شوند و از فیض نماز شب محروم نمی مانند، ما را دعا می کنن. ولی خودم تنهایی می خوانم؛ چون می ترسم شیطون بیاد در نمازم شریک بشود! مفت نمی فروشمش!»
نزدیکی های غروب رسیدیم خونه ی بابای او. آن روز با خانمم رفته بودیم. آن موقع ناصر هنوز مجرد بود. برایمان چای آورد و بعدش هم پذیرایی های دیگر. ولی خودش اصلاً نمی خورد. اصرار کردن هم فایده نداشت.
اذان را که گفتند، کام ناصر باز شد. فهمیدم روزه داشته. به او گفتم: اگر می دانستم روزه داری، یک روز دیگر می آمدم.
مادرش گفت: «مگر می شه ناصر سمنان باشه و روزه نداشته باشه! هر وقت سمنانه، روزه می گیره!».(3)
هشدار درون
شهید محمد تقی طاهر زادهبرای نماز هول داشت. یک ربع پیش از اذان دست از همه چیز می کشید برای نماز. به ما هم می گفت: «پاشین، پاشین وضو بگیریم. الان اذان می شه.»
به فوتبال اشتیاق داشت. وقتی گرم بازی می شد، خیلی چیزها را فراموش می کرد. اما وقت نماز را هرگز. انگار از درون هشدار داده می شد. در گرم ترین لحظات بازی، هول نماز می آمد سراغش و با سر و روی عرق کرده و صورت سرخ شده، روانه اش می کرد برای وضو.(4)
نمازخانه
شهید موسی نامجوییک بار در سال 48 وقتی اذان ظهر گفته شد؛ شهید نامجوی پیشنهاد کرد که نماز را به جماعت بخوانیم. آن روز یکی از روزهای ماه مبارک رمضان بود و ما فرصت این کار را داشتیم. لذا به دنبال هم به زیر زمین یکی از ساختمان ها رفتیم و به امامت شهید نامجوی نماز جماعت خواندیم.
آن روز شهید علی اکبر هاشمی، سرتیپ دو همایونی نسب، سرتیب دو توتیایی و شهید اقارب پرست هم در نماز جماعت حضور داشتند.
بعدها همان جا را نمازخانه کردیم و در همان جا کلاس های آموزشی - عقیدتی برگزار شد.(5).
مناجات شعبانیه
مسعود شادکامیک شب بیدار شدم و دیدم کسی در اتاق نیست. رفتم بیرون. چون معمولاً صابون در دستشویی نبود، کورمال کورمال به داخل تدارکات دسته رفتم. ناگهان یکه خوردم. پشت کارتن های تغذیه، قامتی بلند ولی خمیده، با گردنی کج دیدم. رفتم داخل. زیر نور مهتاب، چهره ی ملتهب وگریان و دستان به التماس بلند شده ی مسعود شادکام نمایان شد. مدتی نشستم و با صدای ناله و گریه ی مسعود هم نوا شدم. در قنوتش داشت تند تند با اشک و ناله مناجات شعبانیه را از حفظ می خواند و اشک می ریخت.(6)
فرشتگان زمینی
شهید محمود سیفیشبی هایی که دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار می شدم. هر چه می گشتم تا بچه های گردان را پیدا کنم، نمی توانستم. نه داخل مسجد و نه تو اتاق های گردان. مگر تک و توکی که احتمالاً در کارشان ناشی بودند!
یک روز صبح، محمود سیفی - مسئول دسته- را کنار کشیدم و پرسیدم: مگر من تافته ی جدا بافته هستم؟ نصف شب ها کجا می روید؟
اول خودش را به آن را زد! اما سماجت مرا که دید، گفت: «شب که شد بهت می گم.»
دوی نیمه شب بیدارم کرد. از مقر گردان رفتیم بیرون؛ به سمت خاکریزها و بیابان پشت گردان. با تعجب گفتم: آقا محمود! سرکاریه؟ کجا می بری منو نصف شبی؟
با صدایی گرم و محجوب گفت: «عجله نکن، الان می رسیم؛ پسره ی شیطون!»
وقتی رسیدیم پشت خاکریز، گفت: «بچه ها اون پشت هستن، نگاه کن!»
گفتم : گرفتی ما رو، شوخی می کنی؟
وقتی اشک را در چشم هایش دیدم، یواشکی رفتم بالای خاکریز و سرک کشیدم. خدای من! این جا کجاست؟ تعداد زیادی قبر کنده شده دیدم که عده ای داخلش مشغول عبادت بودند. یکی نماز می خواند، یکی ناله می زد، یکی گریه می کرد و...
تعجب کردم که خدا چه طور مرا به میان این فرشتگان زمینی راه داده! بوی عطر رفت و آمد ملائک و ائمه به مشام می رسید. در حالی که سعی می کردم محمود، انقلاب روحی ام را نفهمد و اشک هایم را نبیند، گفتم: خیلی خب! فهمیدم، بریم!(7)
همه گریه می کردند!
شهید علی شیبانیصدای گرم و دل نشین اذان علی شیبانی، همه را به خود آورد. هر وقت علی اذان می گفت، می رفتم جلویش با چشم های از حدقه درآمده در چشم هایش نگاه می کردم تا خنده اش می گرفت و اذان گفتنش سکته پیدا می کرد! اما این بار علی لبخندی غمناک زد و در حالی که اشک از چشم هایش سرازیر بود، خواند: «اشهد انّ محمّداً رسول اله...»
صف نماز بسته شد. حاج آقا واعظی خیلی زحمت کشید تا توانست خود را کنترل کرده، تکبیر الاحرام بگوید. مکبر هم محمد واحدی بود. صدای او به هیچ کس نمی رسید. پیش نماز گریه می کرد، مأمومین گریه می کردند، مکبر گریه می کرد، عجب نمازی بود! خیلی چسبید. در قنوت نماز، صدای ناله و انابه های «الهی الحقنی بالشهداء و الصالحین» در فضای سالن پیچیده بود.
نماز که تمام شد، بچه ها شروع کردند به خداحافظی و حلالیت طلبیدن. لباس های غواصّی را پوشیدیم و تجهیزات را بستیم. یکی از بچه های تبلیغات با فلاش عکس می گرفت.
دلم برای علی تنگ شده بود! آخر او درگروهان ستار بود و من در گروهان قهّار. بلند صدایش زدم. یک پس کله ای دوستانه از سیفی مرا به خود آورد که باید ساکت باشم. راست هم می گفت؛ اما دست خودم نبود. اصلاً یادم رفته بود کجا هستم! خلاصه نشد دوباره ببینمش. بینی ام تیر می کشید و اشک در چشمانم و بغض در گلویم بی تابی می کرد. رو به آسمان کردم و با تضرع به درگاه خدا التماس کردم: «خدایا! علی مرا از من نگیر!»(8)
چشمان سرخ
شهید مسعود احمدیانساعت چهار بعد از ظهر تا نزدیکی های خط با ماشین رفتیم و بعد پیاده. حدود شش بعد از ظهر - یعنی یک ساعت به اذان مغرب مانده - در سنگرهای خط بیست و پنج متری مستقر شدیم. این بار برخلاف کربلای چهار، حفاظت بسیار خوب رعایت شده بود. گفتند تا شب نشده، وضو گرفته و لباس های غواصی را بپوشید.
چون موقع اذان بود، گفتند همه در سنگرها نماز را نشسته بخوانند. مسعود احمدیان، به حسین حیدری- یکی از مسئولان گردان - گفت: «من باید بیرون بخوانم!» لحنش جوری بود که حسین موافقت کرد. غیر از نماز مغرب و عشا، نماز غفیله و تیره اش را هم خواند و با چشمانی سرخ آمد داخل سنگر. گوشه ای چمباتمه زد و رفت تو فکر.
مسعود احمدیان که بغل دست من دراز کشیده بود، گفت: «سید! می گن هر کی تو آب شهید بشه، حق الناس نداره؛ درسته؟»
گفتم : امکان داره.
گفت: «خدا کنه توی آب شهید بشم!»
یکّه خوردم: نه تنها به شهادتش اطمینان داشت؛ بلکه داشت امکان دل بخواهش را انتخاب می کرد.
ساکت شدم و مزاحم خلوتش نشدم. تا ساعت دوازده بیدار بودیم، اما ساکت و در حال زمزمه. بعد هم، همه نماز شب را نشسته خواندند. به پیشنهاد مسعود، نماز نافله ی صبح و نماز صبح را به نیت ثواب خواندیم.
می گفت: «شاید به نماز صبح نرسیم، بگذار پیش پیش بره تو حساب!».(9)
پی نوشت ها :
1- شهسوار کردستان، ص 84.
2- حقیقت سرخ، ص 23.
3- راز نگفته، صص 47 و 27.
4- بین دنیا و بهشت، ص 16.
5- مدرسه عشق، ص 204.
6-حماسه یاسین، ص 21.
7- حماسه یاسین، صص 22- 21.
8- حماسه یاسین، ص 23- 28.
9- حماسه یاسین، صص 40- 37.
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول