خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

سلام شهادت

قدری دراز کشیدم تا خستگی راهپیمایی چند کیلومتری را از بدن کوفته و داغم به در کنم. باید خود را برای کیلومترها پیاده روی دیگر آمده می کردیم. حرف فرماندهان این بود.
سه‌شنبه، 19 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سلام شهادت
 سلام شهادت

 






 

خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

نماز در حال دویدن!
شهید امیر محمدی
قدری دراز کشیدم تا خستگی راهپیمایی چند کیلومتری را از بدن کوفته و داغم به در کنم. باید خود را برای کیلومترها پیاده روی دیگر آمده می کردیم. حرف فرماندهان این بود.
آماده ی اقامه ی نماز شدیم. با پوتین و تجهیزات، نماز را فرادی اقامه کردیم. با اشاره و فرمان فرمانده ی گردان به دنبال ستونی که در دشت تاریک پیش می رفت، شروع کردیم به دویدن.
چند کیلومتری که در بیابان پیاده رفتیم، ناگهان یادم آمد برای نماز نه وضو داشتم و نه تیمّم کرده بودم. موضوع را به فرمانده ی گردان گفتم، که او گفت: «چون به هیچ وجه نمی توانیم توقف کنیم، همه ی بچه های گردان که نماز نخواندن، سریع تیمّم کنن و در حال حرکت نمازشان را بخونن.»
تعجب کردم. نماز در حال حرکت! نماز در حال دویدن! نماز در حال خیز رفتن! برخاستن و نشستن!
اولین باری بود که می خواستم به این شکل نماز بخوانم. تجربه ای بود که باید کسب می شد و شاید بعدها زیاد به آن ابتلا پیدا می کردم. من که عادت کرده بودم نمازم را در جای تمیز و گرم، نرم و امن بر روی قالی یا پتوی نرم بخوانم، بلافاصله خم شدم و دستانم را بر زمین کوبیدم. آن موقع فهمیدم نه تنها من بلکه عده ی زیادی از بچه ها می خواهند نماز بخوانند.
لحظات فراموش نشدنی و جالب می گذشت. در حال حرکت قامت بستن و نماز خواندن. به جرأت میتوانم بگویم و ادعا کنم هیچ کدام از نمازهایم از سن بلوغ تا آن موقع، آن قدر به من نچسبیده بود.
پس از اتمام نماز، سراغ امیر محمدی یا همان تقی شیخ آلو رفتم. درحال قنوت بود. هنوز صدای دل نشین ذکر قنوتش در گوشم می پیچد. آرام و با طمأنینه، در حالی که نگاهش از میان دو کف دست به جلو بود، ذکر قنوت را زمزمه می کرد.دوست داشتم می توانستم به شکلی آن لحظات مخصوصاً نماز امیر محمدی را ضبط کنم. ولی افسوس....(1)

سلام شهادت

شهید عبدالحسین ایزدی
پس از عملیات رمضان، در بیمارستان مشهد بستری بودم. عبدالحسین ایزدی هم آن جا بود. گه - گاه به سراغش می رفتم. او از ناحیه ی سر مجروح شده بود و حال خوبی نداشت. یکی از شب ها نزدیک اذان صبح، مادرش سراسیمه به اتاقم آمد و گفت: «حالش هیچ خوب نیست.»
سریعاً به سراغش رفتم. او را به نرده های تختش بسته بودند که به زمین نیفتد. تکان های شدیدی می خورد. گاهی هم بی هوش می شد. پزشک و پرستار را بالای سرش آوردم و او با داروهای آرام بخش اندکی آرام گرفت و روی تخت افتاد. اما دقایقی بعد برخاست و نشست روی تخت و مرا صدا زد: «خاک تیمّم بیار.»
بردم. مهر خواست. مهر را روی زمین گذاشت و نمازش را شروع کرد. با حالتی عجیب با خدا حرف می زد. مترصّد بودم تا سلام بدهد و با او حرف بزنم. اما سلام نماز او با لحظه ی شهادتش هم زمان شد.( 2)

در مقر فرماندهی

شهید مجید بقایی
از ویژگی های معنوی شهید بقایی این بود که هیچ گاه اجازه نمی داد در مقری که فرماندهی با او بود، نماز اول وقت به صورت فرادی خوانده شود. رفتار او که همیشه چند دقیقه قبل از اذان در حسینیه ی قرارگاه حاضر می شد، باعث تشویق دیگران می گردید.
در ماه مبارک رمضان با این که به دلیل مسافرت نمی توانست روزه بگیرد، اما تا ظهر هیچ چیز نمی خورد.(3)

غرق عبادت

شهید حسن باقری
مادر شهید حسن باقری بعد از شهادتش می گفت: «شنیده بودم که برادرهای رزمنده و فرماندهان آن ها در جبهه پشت سر فرزندم حسن، نماز می خوانند. من هم خیلی آرزو داشتم برای یک بار هم که شده پشت سرش نماز بخوانم، تا این که یک شب به خانه آمد. وقتی خواست نماز مغرب و عشاء بخواند، عاجزانه از او خواستم که اجازه دهد به او اقتدا کنم. بالاخره پس از خواهش فراوان، این اجازه را به من داد.
او در نماز آن قدر غرق می شد که همه به حال او غبطه می خوردند. در نمازهای شب آن چنان حالی داشت که گاهی از شدت گریه بی حال می شد. اگر با ماشین به جایی می رفت و وقت نماز می شد، با حالت خاصی می گفت: «باید پیاده شویم و نماز بخوانیم.»(4)

علاقه ی عجیب

شهید حسن انفرادی
برای مسافرت رفتیم قم. به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) که رسیدیم، دیگر وقت نماز بود. شهید حسن انفرادی ما را نزدیک حرم پیاده کرد و گفت: «منتظر بمانید، من ماشین را پارک کنم و بیایم.»
خیلی طول کشید، نگران شدم. وقتی آمد علت را پرسیدم، گفت: «ماشین را که در پارکینگ گذاشتم، در مسیر برگشت، دیدم صف نماز جماعت بسته اند. نتوانستم از جماعت بگذرم. با خودم گفتم نماز را به جماعت بخوانم، بعد بیایم. این بود که کمی منتظر شدید، ببخشید!»
علاقه اش به نماز عجیب بود. گاه می دیدم وقتی به نماز می ایستد، رنگش تغییر می کند.(5)

تعریف شنیدنی

شهید غلامرضا صراحی
چه زیبا و شنیدنی است تعریفی که طلبه و دانشجوی بسیجی شهید «مجتبی آدینه وند» از پاسدار شهید و عارف وارسته غلامرضا صراحی داشت:
- «نخستین رنگ بیداری و به خود آمدن را پاسدار مرشدی بر من خواند که من مرهون اویم. می توان گفت همان بارقه ای که شمس در روح سرگردان و خفته ی مولوی فرود آورد، در حدّ نازلش، غلامرضا بر قلب من آورد. از همه بهتر، چیزی که مرا متعجب می کرد و باعث می شد بیش تر در خود فرو روم، قامت استوارش بود که در ایام جوانی از فرط رکوع و سجود و زیادی عبادت، خم شده بود.
خدایا! مرا تا روزی که لحد را بستر خود می کنم، در مورد او به فراموشی مبتلا نکن، چه به راستی ممکن نیست به هنگام یاد او، به یاد تو نیفتم.»
غلامرضا صراحی در عملیات خیبر، عاشقانه در آغوش معشوق خویش آرام گرفت.(6)

سهم آب

شهید خسرو آزادی
در عملیات طریق القدس که در آذر سال 60 به فتح شهر بستان منجر شد؛ گردان های عمل کننده پس از ساعت ها پیاده روی در شمال غرب ارتفاعات «الله اکبر» که از صبح آغاز شده بود، نزدیک ظهر به یک منطقه ی شن زار رسیدند که عبور از آن با خودرو ممکن نبود.
پس از نه ساعت راهپیمایی، رزمندگان اسلام خود را به مواضع توپخانه ی دشمن رساندند. به علت گرمای هوا و حجم زیاد تجهیزات همراه نیروها و پیاده روی زیاد، حرکت نیروها به کندی صورت می گرفت و آب هم به شدت کم بود، تا جایی که قرار شد به علت کمبود آب، نیروها برای نماز وضو نگیرند و آب را برای خوردن مصرف کنند. در میان بچه ها، شهید خسرو آزادی سهم آب خود را نخورد و با آن وضو گرفت.(7)

نوبت من

شهید محسن نور صالحی
یک روز عمه ی بچه ها آمدند این جا. محسن داشت نمازمی خواند. میوه آوردم، شیرینی آوردم. گفتم و خندیدم. ساعتی به این صورت گذشت. محسن هنوز در حال نماز بود. عمه اش گفت: «محسن پاشو، بس است دیگر!»
وقتی نماز می خواند، متوجه چیزی نبود. نمی دانست چه کسی آمده و چه کسی رفته. نمازش را می خواند و گریه می کرد. توی ماشین که می نشستیم، می نشست کنار دستم و دستش را میگذاشت زیر سرم. می گفتم: محسن جان دستت درد می گیرد.
می گفت: «نه مامان: دستم باید زیر سر شما باشد. چه قدر شما دستت را زیر سرم گذاشتی؟ حالا نوبت من است.»(9)

سنت حسنه

شهید رستمی
اردیبهشت ماه بود و هوا هم داشت حسابی گرم می شد. یک روز دانش آموزان که روی زمین های کشاورزی کار می کردند، گرمشان شده بود و از شهید رستمی می خواستند که به آنها اجازه بدهد در استخر آن جا شنا کند.
شهید به خاطر مسئولیتی که این کار داشت، مخالفت می کند واجازه به آن ها نمی دهد. اما دانش آموزان که خیلی مشتاق شنا کردن بودند، اصرار می کنند و در نهایت شهید رستمی به آن ها می گوید: «این جا مسئول دارد. شما بیایید با هم وضو بگیریم و نماز جماعت ظهرمان را بخوانیم تا مسئول این جا بیاید؛ من هم در عوض سعی می کنم برای شنا کردن اجازه ی ایشان را بگیرم.»
بچه ها ازخدا خواسته پیشنهاد ایشان را می پذیرند و مشغول نماز می شوند. از آن طرف، من هم طبق معمول برای سرکشی داشتم به طرف ایستگاه می رفتم. لحظه ای که وارد آن جا شدم، صحنه ی زیبایی را دیدم که تا آن روز برایم سابقه نداشت.
شهید رستمی جلو ایستاده بود و بچه ها هم پشت سرش با صف های منظم، مشغول نماز جماعت بودند. چند لحظه بعد نمازشان تمام شد و شهید رستمی به طرفم آمد و جریان را برایم تعریف کرد. دیدم بهتر از این نمی شود و به بچه ها اجازه دادم که در استخر شنا کنند.
از آن تاریخ به بعد، با خوش فکری شهید رستمی، اقامه ی نماز جماعت در آن مرکز به عنوان یک سنت حسنه، همیشه برقرار بود.(9)

سنگر بغلی بهتر است!

شهید علی نقی ابونصری
علی مرتب اصرار می کرد که:
-«سنگر بغلی بهتر است. و این سنگر، برای استراحت شما مناسب نیست.»
من قبول نکردم و گفتم: مگر این جا با آن سنگر چه فرقی دارد؟
خلاصه علی هم می گفت: «چون شما فردا عازم هستید، احتیاج بیش تری به استراحت دارید.»
به هر حال من موفق شدم. شب شد و همه برای استراحت خوابیدیم. هنوز خواب به چشمان من نرفته بود که دیدم علی آرام بلند شد و درگوشه ای از سنگر به نماز ایستاد. هر چه بیدار ماندم تا ببینم علی تا کی مشغول نماز است، نشد.
سرانجام خوابم برد و زمانی بیدار شدم که موقع اذن صبح بود و علی را دیدم که هنوز مشغول نماز است. آن گاه من تازه فهمیدم که چرا علی این قدر اصرار می کرد که سنگر بغلی بهتر است.(10)

اتاق عمل

خاطرات رزمندگان
صدای دل نشین اذان یکی از برادران رزمنده به گوش رسید. او درعین حال که با صدای زیبا و خوش، اذان می گفت، اما لرزش صدایش از تشنگی و ضعف مفرط خبر می داد. صدای این مؤذن و عاشق پاکباز، فضای تنگ را می شکافت و بر قامت بلند ارتفاعات نهیب می زد و در افق های دور منطقه، بارها تکرار می شد.
حدود ساعت یازده شب که مرا به اتاق عمل بردند و روی جایگاه مخصوص جراحی قرار دادند، دکتر آستین هایش را بالا زد و بالای سر من آمد و گفت: «می دانی از ساعت شش صبح تاحالا دارم عمل می کنم، اما حیفم آمد توفیق عمل مجروحی که هفده روز تو بیابان ها سرگردان بوده را از دست بدهم. باور می کنی که هنوز وقت نکرده ام نمازم را هم بخوانم؟»
گفتم: نماز دارد قضا می شود.
گفت: «خب همین حالا می خوانم. تقصیر من که نیست.
نمی توانستم که بین عمل نماز بخوانم.»
بعد وضو گرفت و قالیچه ی کوچکی را درکنار اتاق عمل پهن کرد و مشغول نماز شد. در دل، خدای را بر وجود چنین پزشک هایی شکر گزاردم.
نوای دل نشین اذان، جانی تازه در کالبد عزیزان رزمنده دید. گُلِ ذکر بر لب های خشکیده و بعضاً خون آلود این عارفان شکفت. همه کشان کشان خود را به قسمت میانی سنگر رسانیدند تا برخاک زمین سنگر تیمّم کنند و آن گاه به بسترگاه خویش بازگشتند. هر کس به گونه ای که می توانست مشغول اقامه ی نماز شد.(11)

پی نوشت ها :

1- یاد ایام، صص 68- 67.
2- لحظه دیدار، صص 32- 31.
3- صنوبرهای سرخ، ص 120.
4- صنوبرهای سرخ، ص 116.
5- آن سوی دیوار دل، ص 55.
6- صنوبرهای سرخ، صص 152- 151.
7- صنوبرهای سرخ، ص 170.
8- مردان میدان مین، صص 15- 14.
9-قاموس عشق، صص 99- 98.
10- چکیده ی عشق، ص 128.
11- تپه برهانی، صص 164 و 90.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط