نویسنده: عبدالله نصری
یکی از مسایلی که از روزگاران پیش مطرح بوده، امروزه متفکرین بر روی آن سخت تکیه می کنند مساله " خود " است و " بازگشت به خویشتن "؛ چرا که روزگار ما مرگ انسان است و انسانیت انسان؛ روزگاری که انسان در آن سخت مسخ شده و از خود بیگانه؛ روزگاری که انسان می کوشد تا به همه چیز آشنا شود جز با " خود ". خودی که آن را از دست داده است؛ خودی که فراموش شده و جای آن را هزاران "ناخود " اشغال کرده اند.
انسانی که در طول تاریخ حوادث طبیعی و ظلم و ستم ها را فاجعه می دانست امروز خود به صورت فاجعه ای سخت و در خور توجه در آمده است، فاجعه ای که ریشه آن در از خودبیگانگی و از خود به در شدن اوست. از یکی دو قرن پیش که جهان غرب احساس کرد که انسان به سوی بیگانگی خویش پیش می رود، اندیشمندان و متفکرانش کوشیدند تا راه درمان و چاره ای برای بازگشت انسان به خویش بیابند. در میان اینان می توان از کسانی چون " فویرباخ Feuerbach " مارکس و اریک فروم نام برد که بر اثر عدم دریافت صحیح از خدا گرایش و پرستش به خدا را عامل از خودبیگانگی دانسته اند.
به گمان فویرباخ انسان، گرفتار دوگانگی وجودی است. یکی وجود عالی انسانی که میل به خوبی ها و نیکی ها دارد و انسان را به سوی صفات نیک اخلاقی رهنمون می سازد و دیگری وجود بدو طبیعت پست انسانی که میل به زشتی ها و بدی ها دارد و انسان را به سوی رذایل اخلاقی سوق می دهد.
ناسازگاری و تضاد میان این دو بعد نیک و بد انسانی موجب می شود تا انسان وجود عالی و طبیعت نیک خویش را از خود جدا ساخته، به آن جنبه ی الهی و دینی بخشد.
اندیشه وجود خدایان که در آسمان ها به سر می برند از همین جا ناشی شده که انسان ابعاد متعالی خود را به آنها نسبت داده است. به بیان دیگر خدایان همان صفات عالی انسانی هستند که جنبه ی الهی پیدا کرده اند یعنی مخلوق انسان هستند. انسانی که خود، خدایان را خلق کرده و چیزی به نام دین را آفریده و به پرستش آنها می پردازد بناگزیر خود را به ورطه ی از خودبیگانگی می اندازد.
مدح و ثنای خدایان، عبادت و پرستش آنها و بذل مال و جان که در طول تاریخ به وسیله انسان ها انجام شده همگی از عوامل از خود بیگانگی انسان ها به شمار می روند.
در اینجا یک سوال مطرح است و آن اینکه چرا و چگونه این اندیشه به فکر فویرباخ خطور کرد که اعتقاد به خدا یا خدایان موجب از خودبیگانگی می شود؟
پاسخ این سؤال را باید در مسیحیت روزگار او جست، چرا که مسیحیان آن زمان مجموعه ای از صفات انسانی را به خدایان سه گانه ( اب و ابن روح القدس) نسبت می دادند. صفاتی چون مهر و محبت، خطابخشی و امیدواری و ایمان و عدالت همگی از خصایل عالی انسانی هستند که به خدایان مسیحی تعلق پیدا کرده بودند.
« تنها دینی که فویرباخ به طور جدی آن را مورد بررسی قرار می دهد مسیحیت - این دین جهان مبتنی بر توحید غرب - است. او ثابت می کند که خدای مسیح تنها بازتابی تخیلی، تصویر آینه وار از انسان است. ولی این خدا، محصول فرایند تدریجی انتزاع است، گوهر خدایان بیشمار قبیله ای و ملی نخستین است و انسان که این خدا تصویر اوست، پی انسانی واقعی نیست، بلکه گوهر انسان های واقعی بیشمار انسان انتزاعی - است، پس خود باز تصویری ذهنی است».(1)
برای آنکه انسان از خودبیگانگی رهایی یابد و خود از دست داده خویش را باز یابد یک راه در پیش دارد و آن اینکه صفاتی را که به آنها نسبت داده به خود بازگرداند. انسان باید از سیر در ملکوت اعلی دوری جسته، با کوشش های خود در راه رفاه و آسایش جامعه خویش به زندگی زمینی تکیه کند و به جای پرستش خدایان و خویشتن خویش را شناخته، به پرستش انسان ها بپردازد.
آنچه را که فویرباخ درباره از خود بیگانگی انسان به میان آورد به وسیله ی " مارکس " آلمانی در قالبی دیگر ارائه شد. اگر فویرباخ کوشید تا مساله بیگانگی از خویش را در قالب نظام روانی انسان ارائه دهد، مارکس کوشید تا آن را در رابطه با نظام اقتصادی جامع و روابط اجتماعی مطرح سازد.
به گمان مارکس بیگانگی انسان از خود هنگامی شروع شد که مالکیت خصوصی پیدا شد و تولید از شکل طبیعی خود خارج گردید.
اگر فویرباخ می گفت که انسان خدا را آفریده است مارکس بر این عقیده بود که انسان علاوه بر آن دولت، مالکیت و سرمایه را نیز آفریده و با آفرینش آنها خود را بیگانه ساخته است. شهروند نسبت به دولت، سرباز نسبت به پرچم و کارگر نسبت به سرمایه از خودبیگانه می شوند.
« هر چقدر کارگر، بیشتر خود را وقف کارکردن می کند، هرچه بیشتر جهان بیگانه ای که می آفریند قدرتمندتر می شود، به همان اندازه خود و جهان درونی اش فقیرتر می شود. همین پدیده در مورد دین نیز مشهود است. انسان هرچه بیشتر خود را به خدا سپارد به همان اندازه کمتر به خود تعلق دارد».(2)
اینکه چرا انسان یک چنین بت هایی آفریده، به پرستش آنها می پردازد به گمان مارکس یا به جهت سودجویی است یا از روی نومیدی. انگیزه سودجویی مربوط است به طبقه حاکم و قدرتمندان یعنی کشیشان و سیاستمداران و سرمایه داران و انگیزه نومیدی نیز مربوط است به توده ها و طبقه زحمتکش که برای تسلی دردهای خود به آن بت ها پناه می برد. دین نیز برای طبقه زحمتکش وسیله ای است برای فرار از دردهای زمینی و گریز از خود. سرمایه داران و طبقه حاکمه اندیشه خدا و مذهب را برای طبقه کارگر آفریده اند تا با وعده وعیدهای واهی چون قضا و قدر و پاداش و عذاب در عالم دیگر به استثمار و استعمار آنها بپردازند.
« انسان سازنده دین است نه دین سازنده انسان. دین همانا آگاهی به خود و احساس به خود برای انسانی است که هنوز بر خود فایق نیامده یا دوباره خود را از دست داده است»(3).
به طور کلی از خودبیگانگی در اندیشه مارکس به چهار صورت در جامعه سرمایه داری شکل می پذیرد:
1- از خود بیگانگی انسان
از کار و آنچه که تولید می کند. کارگر به وسیله بهره کشی و استثمار طبقه سرمایه دار از کار تولیدی خویش بیگانه می شود. به جای آنکه فراورده های انسانی نیازهای فرد را برطرف سازند و زندگی مادی او را تامین نمایند حاکم بر زندگی او می شوند. تولید کننده نسبت به کاری که خود انجام می دهد بیگانه می شود و به جای آنکه به اثبات خویش بپردازد خود را نفی می کند؛ به جای آنکه شاد شود غمگین می شود و نگران؛ به جای آنکه در روند کار خویش تکامل یابد به رکود و نقصان کشانده می شود. اینها همه به خاطر آن است که حاصل کار او نه به خود بلکه به دیگری تعلق پیدا می کند و هرچه که او بیشتر کار می کند بازده کار او که از آن دیگری شده به صورت چیزی بیگانه برای او ظاهر می شود»." جریان یکسان و خسته کننده کار بی انتها و رنج آور که طی آن همواره همان روند مکانیکی تکرار می شود به کار سزیف sisyphus می ماند. بار کارها مانند همان تخته سنگ ها همواره از نوبر دوش کارگر فرسوده فرو می ریزد.
کار مکانیکی در عین اینکه دستگاه عصبی را بی اندازه خسته می کنند مانع حرکات متنوع عضلات است و هرگونه فعالیت آزاد جسمانی و روحی را متوقف می سازد. همین آسان شدن کار وسیله شکنجه می شود، زیر ماشین کارگر را از کار آزاد نمی کند، بلکه کارش را بی محتوا می سازد ". (4)
2- از خود بیگانگی در ارتباط با طبیعت
که او را احاطه کرده است، چرا که طبیعت در بسیاری از موارد منشأ دردها و رنج هاست.3- بیگانگی از همنوع
به جهت سازمان های اقتصادی که از او بهره کشی می کنند و موجب رقابت میان افراد و گروه ها می شوند. مالکیت خصوصی که عامل اساسی رقابت هاست. افراد را به طبقات و گروه های گوناگون تقسیم کرده، آنها را با یکدیگر بیگانه می سازد.4- بیگانگی از خودی که مظهر قدرت جمعی است،
زیرا در جامعه سرمایه داری نفع دولت از نفع فرد جداست و قواعد اخلاقی از طرف طبقه حاکمه به طبقه زیر دست تحمیل می شود، در حالی که قواعد اخلاقی و قوانین اجتماعی باید از روی آگاهی و رضایت انجام گیرد.چهار حالت فوق را می توان بیگانگی انسان از کار و طبیعت و همنوع جامعه دانست. برای آنکه انسان از خود بیگانگی نجات یابد باید مناسبات اقتصادی و روابط تولیدی را در جامعه تغییر داد تا دین نیز به خودی خود از میان برود و زحمتکشان از خود بیگانگی نجات یابند.
« انتقاد دینی انسان را از اشتباه بیرون می آورد تا به عنوان انسانی که به اشتباه خود پی برده و حاکم بر خرد خویش است بیندیشد، عمل کند و واقعیت خویش را بیافریند تا گرد خورشید واقعی خود یعنی گرد خودش به گردش درآید» (5).
از جمله کسانی که بعد از مارکس سخن از خود بیگانگی انسان به میان آورده اند باید از اریک فروم نام برد. اریک فروم که می کوشد تا سیمایی معنوی و غیرمادی از مارکس ارائه دهد و به خوانندگان آثارش بقبولاند که مارکس هم به مسایل غیر تولید توجه داشته و هم انسان را در حرکت تاریخ دارای نقش سازنده دانسته، آنان که بر این عقیده نیستند چهره مارکس را تحریف کرده اند به گونه ای دقیقتر مساله از خود بیگانگی را مطرح کرده است.
به گمان وی از خود بیگانگی حالتی است که انسان نه خالق اعمال خود است و نه خود را مرکز عالم به حساب می آورد. چنین انسانی نه با خود در رابطه است نه با دیگران بلکه چونان شی ای است که به قدرتهای خارج از خود وابسته است.
انسان زمان ما دنیایی از اشیای مصنوعی برای خود ایجاد کرده، در کنار آن، نظام اجتماعی پیچیده ای را فراهم ساخته تا آنچه را که خود ساخته و پرداخته اداره کند. هرچه هم که می گذرد بشر نیروهای بیشتری از خود را به ماشین و تکنیک واگذار می کند، بدون آنکه متوجه باشد که ماشین و تکنیک و آنچه که او به وجود آورده حاکم بر او شده اند. و او را به مالکیت خویش درآورده اند. مساله بیگانگی اختصاص به طبقه یا گروه خاصی ندارد، بلکه در هر دسته و گروهی بویژه طبقه کارگر یافت می شود، چرا که مدیریت حاکم بر موسسات اقتصادی یا برنامه ریزی خاص خود حق فکر کردن و خلاقیت را از کارگر می گیرند و در نتیجه او را با کارهای مکرر و بی روح و بی هدف، به بیگانگی از خود می کشانند. اما این تنها کارگر نیست که از خود بیگانه می شود، بلکه مدیر و صاحب کارخانه نیز هر یک به گونه ای به این درد بزرگ مبتلا می شود.
انسان نه تنها در رابطه با کار و جامعه و همنوعان خود بیگانه می شود، بلکه از همه مهمتر در رابطه با خود نیز بیگانه می شود، زیرا که خود را شی ای می داند که باید خود و نیروهای خویش را به بازار عرضه کند تا پولی به دست آورد، خویشتن را به مصرف زدگی مبتلا سازد. انسان امروز مصرف می کند نه از آن جهت که نیازی از او را برطرف سازد، در نتیجه شادکامی و نشاطی به دست آورد بلکه صرفاً برای آنکه تفریح و تفننی کرده باشد و بدون آنکه خود فایده آنچه را که می خواهد مصرف کند بداند. درست مثل فردی که تابلو گرانبهایی را از روی هم چشمی و رقابت تهیه می کند. در حالی که از هنر هیچ گونه اطلاعی ندارد. به هر حال آنچه که برای فروم مهم است این است که از خود بیگانگی یک پدیده ای تازه و جدیدی نیست که تنها انسان روزگار ما گرفتار آن باشد بلکه بت پرستی که همواره در طول تاریخ وجود داشته چیزی جز بیگانگی از خود نبوده است. اینکه پیامبران همواره با این پدیده که انسان بتی را به دست خود بسازد و آن را پرستش کند سخت مبارزه می کردند به این انگیزه که می خواستند انسان ها را از خود بیگانگی نجات دهند.
در بت پرستی انسان بتی را ساخته و به آن خصوصیاتی از خود را انتقال می دهد و سپس به پرستش و ستایش آن می پردازد و در نتیجه خود را به صورت شی ای از خود بیگانه تبدیل می کند.
فروم که تا اینجا به خوبی به بحث پیرامون از خود بیگانگی پرداخته و رابطه آن را با بت پرستی بیان نموده است بر اثر دریافت های غلطی که از خدا دارد یک باره به راه اشتباه و گمراهی می افتد. چرا که وی گمان می کند که ادیان یکتاپرستی به بت پرستی گراییده اند و انسان ها را به بیگانگی از خود کشانده اند. بدین معنا که انسان نیروهایی از وجود خود را نظیر عشق و خرد را به خدا نسبت می دهد و از خدای خویش می خواهد تا مقداری از آنچه را که خود به او داده است به وی باز گرداند. عبادت و پرستشی هم که انسان می کند و خود را تسلیم او می نماید بت پرستی است و از خود بیگانگی، زیرا که عابد نیروی کارش را به معبود منتقل ساخته و آنچه را که خود ساخته مانند یک بت پرستش می کند.
« حال، رابطه انسانی که بدین طریق گرانبهاترین نیروهای خود را در خدا منعکس ساخته با نیروهای خود او به چه صورت است؟ نیروهای او از وی جدا شده و در این فراگرد انسان از خود بیگانه شده است. هرچه او اکنون دارد از آن خداست. در درون او چیزی باقی نمانده است. تنها رابطه او با خودش از طریق خداست و ضمن پرستش خدا می کوشد با آن قسمت از وجودش که از طریق انعکاس از دست داده تماس برقرار کند. پس از اینکه هر آنچه خود داشته به خدا داده است حالا از او می خواهد آنچه را که اساساً متعلق به اوست - یا قسمتی از آن را - به او برگرداند. اما با از دست دادن آن، خود را به طور کامل تابع مرحم خدا ساخته است، به الزام احساس می کند که " گناهکار " است، زیرا خود را از هر چیز خوب محروم ساخته، حالا فقط به لطف و عنایت خدا می تواند آنچه را که تنها شرط انسان بودن اوست بازیابد...
اما این بیگانگی انسان با نیروهای خودش نه تنها احساس وابستگی برده واری را نسبت به خدا در او به وجود می آورد، بلکه خود را هم موجودی بد و نامتعادل می سازد. او به صورت انسانی در می آید که به همنوعان خود یا به خویشتن ایمان ندارد».(6)
از آنچه که درباره نظریات فویرباخ و مارکس و اریک فروم گفتیم دریافتیم که هر یک به گونه ای اعتقاد به خدا را موجب از خود بیگانگی دانسته اند و هر کدام برای نجات بشریت از این بیماری مهلک راه حلی را ارائه کرده اند که وجه اشتراک همه آنها کنارگذاشتن خدا و گریز از اعتقاد به اوست.
برای نقد و بررسی این نظریات عاری از حقیقت و واهی در ابتدا به این مطلب اشاره می کنیم که وجود شرایط مساعد اجتماعی برای پرورش انسان و حاکم بودن نظام اقتصادی سالم بر جامعه برای نجات انسان ها از " خودبیگانگی " از مهم ترین شرایط است اما اینکه ما بیاییم و تنها یک عامل خاص را موجب از خود بیگانگی بدانیم و راه بخصوصی را برای رهایی از آن پیشنهاد کنیم کاری به خطا کرده ایم و در واقع طبیعت انسانی را خیلی ساده و ناچیز پنداشته ایم.
عامل از خودبیگانگی تنها مسأله کار و بیگانگی انسان از بازده های تولیدی نیست. چرا که بسا در جامعه ای افراد آن از کار و بازده های حاصله از آن بیگانه نیستند اما از خود بیگانه اند. مسأله از خود بیگانگی خیلی دقیقتر از آن است که این متفکرین سطحی نگر پنداشته اند.
راه های از خودبیگانگی نیز فقط با از میان بردن نظام سرمایه داری میسر نیست - اگر چه آن خود شرطی بس مهم است - زیرا که اگر یک جامعه بی طبقه سوسیالیستی نیز برپا سازیم هیچ گاه قادر نخواهیم بود ادعا کنیم که تمام افراد آن از خود بیگانگی نجات پیدا کرده اند. از اینها گذشته در اصولاً کسی می تواند سخن از خودبیگانگی به میان آورد که برای انسان طبیعت ثابته ای قایل باشد که اگر آدمی از آن دور شود از خودبیگانه شده است وگرنه فردی که برای انسان طبیعت ثابته ای باور ندارد، او را ساخته شده تاریخ و شرایط اجتماعی و مناسبات تولیدی می داند چگونه خواهد توانست مسأله از خود بیگانگی را مطرح سازد؟ آیا این تناقض نیست که از یک سو مسأله از خودبیگانگی را مطرح سازیم و از سوی دیگر برای انسان خودثابتی قایل نباشیم؟ خودی که فطرت اصیل انسانی است و از امکانات و استعدادهای بالقوه ای برخوردار است که قابل شکوفا شدن و فعلیت یافتن است.
آیا اگر انسان طبیعت ثابت و خود پایداری نداشته باشد می توان گفت که او از خود بیگانه شده است؟ آیا لازمه از خودبیگانگی این نیست که برای انسان ذات و نهادی را در نظر بگیریم و بر مبنای آن به ارزیابی انسان بپردازیم، چنانچه اگر وی پا از آن فطرت و نهاد فراتر گذاشت بگوییم از خود بیگانه شده است؟
آری برای آنکه انسان از این مشکل اساسی رهایی پیدا کند باید در اولین گام مساله ای به نام " خود " و ارزش حیاتی آن را برای بشریت مطرح ساخت. باید به انسان فهماند که این " خود " در میان دو بی نهایت می تواند نوسان کند. این " خود " هم می تواند به پست ترین درجات گام نهد و هم می تواند به عالیترین مراحل کمال سیر کند. این " خود " قادر است که انسان و جهان را بر خود برنهد و از آن دو گام فراتر نهد. اینکه ما بیاییم خود انسانی را تنها در قلمرو کار و بازده های تولیدی بگنجانیم و یا فقط سخن از خودبیگانگی طبقه کارگر (7) به میان آوریم خیانت بزرگی به فرهنگ انسانی کرده ایم. خیانتی که نتیجه آن نفی شخصیت حقیقی انسان ها خواهد بود. برای آنکه انسان را از خودبیگانگی نجات دهیم باید او را آزاد سازیم، چرا که تا آزادی نباشد " خود " هم نخواهد بود. اینکه می گوییم باید به مساله آزادی توجه کرد فقط به این معنا نیست که آزادی اجتماعی را فراهم سازیم زیرا برای دستیابی به خود واقعی و خویشتن خویش تنها برپایی یک نظام اجتماعی و اقتصادی سالم که افراد آن به آزادی برونی دست یافته باشند کافی نیست، اگر چه لازم است - باید انسان ها را از درون آزاد کرد تا از خود بیگانگی نجات پیدا کنند. باید بندهای درونی و بت های نفسانی را در هم کوبید تا آزادی حقیقی ایجاد شود.
آزادی حقیقی که به معنای شکوفا شدن استعدادهای درونی آدمی است جز بارهایی از هوا و هوس های نفسانی امکان پذیر نیست.
برای آنکه انسان را از خودبیگانگی نجات دهیم و حیاتش را مستند به خویش گردانیم باید به اصول انسانی پای بند باشیم. باید طبیعت انسانی را درست تفسیر کرده، شایستگی ها و بایستگی های او را دقیق مطرح سازیم. باید ارزش های والای انسانی را که در قلمروی مافوق زمان و مکان هستند در محدوده شرایط تاریخی و اجتماعی خلاصه نکنیم. باید اصول ثابت اخلاقی را که از طبیعت انسانی ریشه می گیرند نسبی تلقی نکنیم. باید انسان و امکانات وجودی او درست ارزیابی شوند، چرا که در غیر آن صورت قادر نخواهیم بود که انسان را از خودبیگانگی رهایی بخشیم.
اما اینکه این متفکران چرا خدا را موجب از خود بیگانگی دانسته اند به این علت است که این مشاهیر سطحی نگر، هیچ گونه دریافت درستی از خدا ندارند. اینان گمان کرده اند که اگر خدا را بپذیریم قادر نخواهیم بود که برای انسان صفات نیک و فضایل اخلاقی قایل شویم. زیرا میان انسان و خدا تضاد وجود دارد. تضادی که هیچ گاه قابل جمع نخواهد بود، و به بیان دیگر اگر بخواهیم خدا را بپذیریم، انسان عاری از امکانات وجودی خواهد شد و اگر بخواهیم برای انسان ارزش قایل شویم و صفاتی چون محبت و خرد و عدالت را برای او در نظر بگیریم دیگر نمی توانیم این گونه صفات را به خدا نسبت دهیم.
از این مشاهیر باید سؤال کرد که آیا همه ی کسانی که به خدا اعتقاد دارند به از خود بیگانگی رسیده اند؟ آیا همه ی اندیشمندان و متفکرانی که در طول تاریخ به خدا اعتقاد داشته اند انسان هایی از خود بیگانه بوده اند ولی آنها که ایمان نداشته اند از خود بیگانه نبوده اند؟
از طرفداران نظریه از خود بیگانگی باید سؤال کرد که آیا مکتب های توحیدی که سخن از خدا و انسان به میان می آورند و عالیترین صفات را بر اساس فلسفه الهی برای ذات احدیت قایل هستند برای انسان هیچ گونه ارزشی قایل نیستند؟ آیا مگر این قرآن نیست که از یک سوی به دقیقترین وجه، خدا را مطرح می سازد و از سوی دیگر والاترین ارزش ها را برای انسان در نظر می گیرد؟
آیا اگر انسان خدا را کنار بگذارد تمام بت های درونیش که او را به بیگانگی می کشاند، از میان خواهد رفت؟ آیا اگر انسان اعتقاد به خدا را کنار بگذارد و ماده گرا شود صفات وجودی او چون محبت و عدالت و خرد تحقق خواهند یافت؟
آخر مگر نه این است که تنها گرایش به خدا قادر خواهد بود تمام بت های درونی را از میان برده، انسان را از بند هوا و هوس ها نجات دهد؟
اگر فردی مختصر اطلاعی از حکمت الهی داشته باشد و خدا و صفات الهی را درست شناخته باشد به خوبی در خواهد یافت که هیچ گونه تضادی میان انسان و خدا وجود ندارد.
جالب اینجاست که خود اریک فروم به این مسأله توجه کرده و دریافته است که یکتاپرستی نمی تواند با از خودبیگانگی جمع شود. و تنها نگرانی او این است که ادیان یکتاپرستی به بت پرستی تبدیل شده اند، زیرا که عشق و خرد انسانی به خدا نسبت داده شده است.
اشتباه اریک فروم این است که گمان می کند که اگر دینی صفاتی را به خدا نسبت دهد آن دین به بت پرستی می گراید، (8) در حالی که این چنین نبوده و ایمان به خدا موجب می شود که خود طبیعی که از عوامل خود بیگانگی است از میان رفته، به خود ایده آل تبدیل شود، نه آنکه خود حقیقی انسان از میان برود. در واقع برای دستیابی به خود حقیقی لازم است که بسیاری از خودهای دروغین و مزاحم یکی پس از دیگری نابود شوند. می دانیم که یکی از عوامل از خود بیگانگی احساس بیهودگی و پوچ گرایی است؛ احساس اینکه زندگی را از ارزش و معنایی نیست و سرانجام کوشش های آدم مرگ است و نیستی؛ احساس اینکه انسان موجودی است به خود رها شده و وانهاده که نه در خلقتش هدفی منظور شده و نه به سوی مقصدی خاص در حرکت است. از همین جاست که انسان روزگار ما که نسبت به روزگاران پیشین به رفاه و آسایش بیشتری دست یافته بیش از همه ی قرون و اعصار از خود بیگانه شده است. اینکه آمار بیماری های روانی و خودکشی ها روزبه روز افزایش می یابد و کانون های خانوادگی از هم پاشیده می شود بدین علت است که انسان عصر ما به وادی های نومیدی و پوچ گرایی راه یافته است. پوچ گرایی هایی که انسان را به گریز از خویشتن خویش می کشاند.
کسانی که از ایمان به خدا برخوردارند و اعتقاد به آفریدگار جهان را ضروری می دانند از آنجا که به پوچ گرایی دچار نمی شوند کمتر به بیگانگی دچار خواهند شد. انسان در رابطه با خدا نه تنها به بیگانگی نمی رسد، بلکه در این رابطه به خود حقیقی خویشتن نیز دست می یابد. خود انسانی در اعتقاد به خدا مقامی بالاتر از آنچه که یک انسان مادی در آن قرار دارد قرار می گیرد.
من انسانی که ایمان حقیقی به خدا دارد سیر روحانی می کند، سیری که در کل به قول " اقبال لاهوری: « هدف نهایی من آن نیست که چیزی را ببیند، بلکه آن است که چیزی باشد. در کوشش من برای چیزی بودن است که فرصت های نهایی به دست می آورد تا جنبه عینیت و توجه به خارج خود را تیزتر کند و " خودمی " و " من هستی " اساسیتری به دست آورد که دلیل واقعیت آن در " من فکر می کنم " دکارت نیست، بلکه در " من می توانم " کانت است.
پایان جستجوی من، رهایی از محدودیت فردیت نیست، رسیدن به تعریف دقیقتری از آن است.
عمل نهایی، عمل عقلی و ذهنی نیست، بلکه عملی حیاتی است که به تمام وجود من عمق بیشتری می بخشد و اراده او را استوارتر می سازد، و این اطمینان خلاق برای او فراهم می شود که جهان چیزی نیست که تنها از طریق تصورات دیده یا شناخته شود، بلکه چیزی است که با فعل پیوسته باید ساخته و از نو ساخته شود. لحظه ای از سعادت اعلا و نیز لحظه ای از بزرگترین آزمایش برای من است».(9)
در واقع هیچ کس و هیچ چیز جز خدا نمی تواند من انسانی را به حرکت درآورده، او را به سوی تعالی و کمال کشاند. فردیت و شخصیت حقیقی انسان که این همه متفکران معاصر بر روی آن تاکید دارند تنها با ایمان به خدا میسر است. خلاصه آنکه این ایمان به خدا نیست که انسان را به بیگانگی از خود می کشاند، بلکه این مکتب مادی گرایی است که انسان را به گریز از خود می کشاند. چرا که تنها در این مکتب است که انسان خود را موجودی مادی و پوچ خواهد دانست که نه سرچشمه و منشأ درستی دارد و نه مسیر و مقصدی مشخص. آیا انسانی که در گذران عمر نه امیدی به آینده دارد و نه در انتظار پاداش و کیفری است به خود بیگانگی کشانده می شود یا انسانی که خود و جهان را مخلوق آفریدگار با شعوری دانسته که بر اعمال و کردار او نظارت دارد و ذره ای از اعمال مثبت و منفی او را بدون پاداش و یا مجازات نخواهد گذاشت؟
پی نوشت ها :
1. لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان ص 2-51.
2. مارکس و مارکسیسم ص 244 ( به نقل از اقتصاد سیاسی و فلسفه).
3. مارکس و مارکسیسم ص 239 ( به نقل از نقد فلسفه حقوق).
4. سرمایه ج 1 ص 2-391.
5. مارکس و مارکسیسم ص 40-39 ( به نقل از نقد فلسفه ی حقوق هگل).
6. روانکاوی و دین ص 5-64.
7. نگاه کنید به انتقاد اریک فروم بر مارکس در " سیمای انسان راستین " ص 2-71.
8. نگاه کنید به " جامعه سالم " ص 132.
9. احیای فکر دینی در اسلام ص 244.
نصری، عبدالله؛ (1373)، خدا در اندیشه ی بشر، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اول