خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

هفت سین جبهه

قبل از عملیات والفجر4، نزدیک اذان مغرب بچه ها دسته دسته برای نماز آماده می شدند. در حالی که وضو می گرفتم، صدای خمپاره ی دشمن از پشت به گوش رسید. یکی از بچه ها که چند قدمی از من دورتر بود، دوید به طرفم و گفت:
يکشنبه، 24 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هفت سین جبهه
 هفت سین جبهه

 






 

 خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

آخرین نماز عشق
جمعی از شهدا
قبل از عملیات والفجر4، نزدیک اذان مغرب بچه ها دسته دسته برای نماز آماده می شدند. در حالی که وضو می گرفتم، صدای خمپاره ی دشمن از پشت به گوش رسید. یکی از بچه ها که چند قدمی از من دورتر بود، دوید به طرفم و گفت: «چرا دست دست می کنی، زود باش! بچه ها با حاجی آماده شدند برای نماز جماعت؛ اذان نمی گویی؟»
سریع تر وضو گرفتم و به سمت جایگاه نماز جماعت آمدم. بر روی سکویی قرار گرفتم و «الله اکبر، خدا بزرگتر است، الله اکبر، خدا بزرگتر است، بزرگ تر از همه...»
چشمانم بسته بود و اذان می گفتم که ناگهان صدای مهیبی من را از حال خودم خارج کرد. چشمانم را باز کردم و دیدم همه جا پر از دود و آتش است. تنها چند نفر از بچه ها که اطراف سکوی من بودند، در میان دود و آتش دیده می شدند که به طرف جایگاه نماز پیش می رفتند. آری! نماز آنان آخرین نماز عشق شد. چهره های آنان غرق در خون به روی محراب نماز افتاده بود.
آنان با اقتدا به سالار شهیدان که در ظهر عاشورا در محشر جنگ نماز را برپا می داشتند، در خون خود غلتیدند و رفتند.(1)

صعود سریع

شهید بیژن بهتویی
آمدن و رفتن بیژن به قدری سریع اتفاق افتاد که هیچ کدام از بچه های پایگاه نتوانستند او را درک کنند. به خصوص این که از نظر سن و سال، یکی از جوان ترین بچه های پایگاه بود. معرفت و شناخت عمیق بیژن نسبت به خداشناسی و انسان شناسی، به قدری قوی و پر جاذبه بود که سریع باعث صعود او از پله های تکامل شد و در مدت کوتاهی به درجه های عالی کمال که آرزویش بود رسید. به همین جهت حرف زدن در مورد او خیلی مشکل است. من فقط چیزهایی را می گویم که از بیژن به چشم خود دیدم. فقط در حدّ دیدن. و آرزو می کنم ای کاش دایره دید من بیش تر بود و می توانستم بیژن را بیش از این درک کنم!
خیلی کم صحبت بود. به اندازه ی لازم و خیلی کوتاه حرف می زد. شوخی هایش مثل حرف زدنش، آرام و ملایم بود؛ اما در همان حرف های کم و شوخی های آرام، دنیایی از صفا نهفته بود. اهل نماز شب بود. نماز شبش ترک نمی شد. آن هم چه نمازی! دوست داشتی بنشینی و این نماز شب را نگاه کنی! حال نماز و اشک و سوزهایش عجیب بود.
جالب تر این که آن وقت ها اگر کسی بیژن را نمی شناخت، فکر نمی کرد این آدم اهل نماز شب باشد. بچه هایی که بیژن را دیده بودند، می دانند که او خیلی خوش تیپ و خوش لباس بود.
جنازه ی بیژن هیچ وقت یادم نمی رود. شکل صورت و لب های او طوری بودکه گویا داشت فریاد الله اکبر سر می داد.(2)

راه حل

شهید محمد بروجردی
بی سیم خبر محاصره شدن برادر «افیونی» و تعدادی از همراهان را داد. موقعیتی که در آن بچه ها محاصره شده بودند، صعب العبور بود و احتمال رسیدن به نیروهای محاصره شده خیلی بعید به نظر می رسید.
مسئولان و فرماندهان و از جمله شهید بروجردی مضطرب بودند و تا پاسی از شب در حال تکاپو و چاره اندیشی بودند. هنوز راه حلی برای رهایی نیروهای محاصره شده پیدا نشده بود. شهید بروجردی پس از مدتی به نماز ایستاد. نمازی سراسر نیاز.
التماس برای گره گشایی. دعا برای استخلاص. شکل های تضرع و توسّل او چون مرواریدهایی به سیمای فروزان او می لرزید و می لغزید.
پس از نماز، بر اثر خستگی و بی خوابی، مدتی پلک هایش بر روی هم قرار گرفتند. چند دقیقه ای گذشت. ناگهان از خواب برخاست و سراسیمه به سوی نقشه ی عملیاتی دوید. مدتی بر روی آن تأمل کرد. سپس با صدای بلند همه را به سوی میز محل استقرار خود فرا خواند. همه به دور نقشه حلقه زده بودند. طرحی را برای کمک به نیروهای در محاصره مطرح کرد. طرحی بدیع و نو، با رعایت تمامی جوانب احتیاط. از این راه حل و چاره اندیشی و دقت در طرح عملیات، همه متعجّب به یکدیگر خیره شده بودند. وقتی موافقت و رضایت دیگر فرماندهان را یافت، سریعاً فرمان اجرای عملیات را برای آزاد سازی نیروهای در محاصره صادر کرد. طبق طرح پیشنهادی نیروها وارد عمل شدند.
با عنایت و تفضّل الهی، پس از چند ساعت نیروهای محاصره شده با هلاکت تعدادی از افراد ضد انقلاب رهایی یافتند.
با پایان یافتن عملیات، از شهید بروجردی در مورد طرح پیشنهادی سؤال نمودیم. چشمان پر فروغ و نافذش را به زمین دوخت و از پاسخگویی طفره رفت. ما هنوز مصرّ به شنیدن پاسخ بودیم. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بودند، سیمای پر صلابت و نورانی اش را متوجه ما ساخت، با کلماتی سراسر دلدادگی و شیدایی گفت: «هر وقت با مشکلی مواجه می شوم، به نماز می ایستم و توسّل به ائمه ی اطهار پیدا می کنم. خدای را می خوانم به جایگاه منیع و منزلت آن بزرگواران. این نجواهای خالصانه و خواسته های عاشقانه، راه هایی را بر من می نمایاند.»(3)

هفت سین جبهه

شهید جعفر صمدی
سال 1362 بود. ناامنی های مناطق مرزی غرب کشور، مخصوصاً مناطق مرزی کردستان موجب شده بود تا رزمندگان زیادی جهت برقراری امنیت در منطقه حضور داشته باشند. اواخر اسفند ماه من و جعفر با عده ای دیگر از رزمندگان طی عملیاتی برای برقراری امنیت و پاکسازی روستاهای منطقه ی مرزی، عازم قسمت های غربی کردستان شدیم.
مناطق غربی کشور زمینه ی مساعدی جهت پناه گرفتن و پنهان شدن دشمن برای پیش برد اهداف منفور ضد انقلاب بود.
عملیات چند روزی بود که ادامه داشت. بارش برف و سرمای سوزان زمستان از یک طرف و نفوذ دشمن از طرف دیگر، باعث کندی عملیات شده بود. پس از پاکسازی چند روستا به اطراف یکی از روستاهای کردنشین در دامنه ی کوه رسیدیم.
به تحویل سال چیزی نمانده بود. سال 1362 با تمام سوز و سرمایش کم کم لحظات آخرش را طی می کرد. در دامنه ی کوه اطراق کردیم تا بعد از کمی استراحت و تحویل سال به عملیات ادامه دهیم. دقایقی به سال جدید نمانده بود. بچه ها حال و هوای دیگری داشتند. فکر خانواده و لحظه ی تحویل سال، ذهن بیش تر بچه ها را مشغول کرده بود. شاید در رؤیا کنار خانواده، سر سفره ی هفت سین، خیره به تنگ ماهی طلایی، منتظر سال نو بودند.
سوز سرما از دل چادرها هم عبور می کرد. سفره ی محقّر تحویل سال نو را آماده کردیم. سکه، سیم، سیم چین، سنگ، ساعت، سوزن، سوز سرما، هفت سین ما بود. کمتر از نیم ساعت به تحویل سال نمانده بود. از چادر بیرون رفتم. سرما بیداد می کرد. جعفر با آب قمقمه اش وضو می گرفت. پرسیدم: التماس دعا! خیر است. ان شاء الله؟
رو به من در حالی که تبسّم به لب داشت گفت: «سید! می خواهم دو سال نماز بخوانم.»
پرسیدم: چگونه ممکن است انسان دو سال در نماز باشد؟
خندید و گفت: «اکنون که لحظات پایانی سال 62 است، نمازم را شروع می کنم تا بعد از تحویل سال 63 نمازم را اقامه می کنم. به این ترتیب می بینی که دو سال در حال اقامه ی نماز بوده ام.»
از شوخی اش خنده ام گرفت. گفتم: التماس دعا. ما را هم دعا کن!
داخل چادر شدیم، جعفر مشغول نماز شد. دقایق، لحظه به لحظه سپری می شد. جعفر هنوز مشغول اقامه ی نماز بود. دیگر به لحظه های آخر سال 62 رسیده بودیم. توپ تحویل سال که به صدا در آمد، جعفر در حال قنوت بود و هم زمان با رادیو در دعای قنوت دعای «یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبر اللیل و النهار یا محول الحول والاحوال حول حالنا الی احسن الحال» را می خواند. هیجان زده به صدای دعای جعفر که آن دعا از رادیو نیز پخش می شد، گوش می دادیم. دیدن آن لحظه حال هر بیننده ای را منقلب می کرد.
سرانجام دعایی که در قنوت از پروردگار خویش تمنا کرده بود، همان سال مستجاب شد و جعفر در عملیات بدر به دیدار آن مقلب القلوب و الابصار، آن مدبر اللیل و النهار، آن محول الحول و الاحوال، در بهترین حال نایل آمد.(4)

گرم عبادت

شهید غلامحسین امامی
زمستان سال 62 بود که رزمندگان تیپ ویژه ی شهدا، ارتفاعات مشرف به زندان «دولتو» را از وجود ضد انقلاب کومله و دموکرات پاکسازی کردند.
شب های اوّلی که در آن جا مستقر شده بودیم، هنوز امکانات گرمازا وجود نداشت. هر کداممان یک کیسه ی خواب و یکی دو پتو همراهمان بود. هوا در آنجا مخصوصاً شب ها به قدری سرد می شد که با وجود ضخیم بودن کیسه ی خواب، سرمای زیاد نمی گذاشت بخوابیم. معمولاً پتوها را دور خودمان می پیچیدیم و بعد داخل کیسه ی خواب می شدیم و سرمان را هم داخل آن می کردیم.
آن شب بعد از تمام شدن پست نگهبانی ام، با همان وضعی که گفتم، رفتم داخل کیسه ی خواب. چند لحظه ای نگذشته بود که ناگهان به این فکر افتادم که نکند ضد انقلاب ما را غافل گیر کند و همه را در این وضعیت از بین ببرد و یا اسیر بگیرد. این خیالات و فکرها وادارم کرد که سرم را از داخل کیسه بیرون بیاورم تا مواظب اطراف هم باشم.
همان طور که چشم هایم این طرف و آن طرف را می پایید، ناگهان فردی را دیدم که بدون حرکت ایستاده است. بلافاصله از جا پریدم و سلاحم را برداشتم. نزدیکش که رفتم، دیدم غلامحسین امامی است. نماز شب می خواند؛ در آن هوای سرد که واقعاً تحملش خیلی مشکل بود. اشک هایش جاری بود و با خدای خویش راز و نیاز می کرد. آن قدر گرم عبادت و راز و نیاز با خالق بود که گویا اصلاً سرما را احساس نمی کرد.(5)

روح لطیف

شهید ابراهیم امیر عباسی
توی یکی از مأموریت های شناسایی اش در کردستان، یکی از سرکرده های ضد انقلاب را اسیر کرده بود چند ساعت که راه می آیند هوا تاریک می شود. تا مقر نیروهای خودی فاصله زیاد بوده است. ابراهیم جای امنی را پیدا می کند، تصمیم می گیرد شب را آن جا استراحت کند و صبح دوباره بزند به راه. دست و پای آن اسیر را می بندد و می خوابد. نیمه های شب از خواب بلند می شود، وضو می گیرد و مشغول خواندن نماز شب می شود.
صبح آن اسیر می گوید: «حال و هوای دیشب و آن گریه های سر نماز، مرا زیر و رو کرد. راستش را بخواهی من اصلاً فکر نمی کردم شماها این قدر روح لطیفی داشته باشین.»
چند روز بعد، آن اسیر پیش بروجردی توبه کرده بود. همان روز هم رفته بود توی سازمان «پیش مرگان کُرد مسلمان».
گفت: «پسرم! این دوستانت هر دو تاشون شهید می شن!»
منظورش ابراهیم امیر عباسی بود و مجید گرایلی. نماز شب خواندن شان را دیده بود. و ناله و زاری شان را وقت نماز.
گفتم: چرا این حرف را می زنی مادر؟!
گفت: «اینها معلومه که مال این دنیا نیستن.»
مادرم آن شب یک حرف دیگر هم زد. گفت: «اول دوستت، همون که قدش بلندتره، زودتر شهید می شه.»
منظورش ابراهیم بود. نمی دانم به مادرم الهام شده بود یا از حال و هوای آن ها وقت نماز فهمیده بود. هرچه که بود پیش بینی اش درست از آب درآمد.(6)

دعا در پشت بام

شهید حسن امامدوست
در اعزام به کردستان ما هشت نفر پاسدار و سی تن بسیجی بودیم و حسن امامدوست، فرماندهی ما را به عهده داشت. به ارومیه که رسیدیم خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی را شنیدیم و از این بابت بسیار اندوهگین شدیم. هنگام ظهر به مهاباد رسیدیم. فرماندهی شهر اعلام کرد که ما باید برویم و سیلوی گندم را به پایگاه تبدیل کنیم. هنوز شب نشده پشت بام های سیلو را سنگر بندی کردیم. ساعت هفت و سی دقیقه ی شب، حسن امامدوست برادران رزمنده را برای اجرای مراسم دعای کمیل دور هم جمع کرد. ولی هنوز بیش از نیم ساعت از خواندن ما نگذشته بود که افراد کومله و دموکرات به پایگاه ما حمله کردند و از چهار طرف زیر باران گلوله گرفتند.
امامدوست بلافاصله افراد را به سنگرها فرستاد و خود پشت تیر بار قرار گرفت و به سوی پشت بام هایی که ضد انقلاب سنگر گرفته بودند، تیر اندازی می کرد. او در عین حال به دیگر سنگرها سر می زد و برادران رزمنده را تشویق می کرد تا آن که سرانجام پس از سه ساعت درگیری، ضد انقلاب فرار را بر قرار ترجیح داد و صحنه را ترک گفت.(7)

روی گلیم

شهید ابوالقاسم حاج باقری
قبل از چهلم برادرش به جبهه عزیمت نمود و بعد از سه ماه برگشت. اولین شب که موقع خواب رختخواب پهن کردیم، دیدم که رختخواب را جمع کرد و روی گلیم خوابید. وقتی علت را سؤال کردم، گفت: «بدنی که می خواهد به خاک مبدل شود نباید به آن بسیار بها داد.»
نیمه های شب بود که با صدای گریه بیدار شدم. دیدم ابوالقاسم است که نماز شب می خواند و گریه می کند...(8)

پی نوشت ها :

1- شکسته های ایستاده، ص 76.
2- همین پنج نفر، ص 60.
3- قاف عشق، صص 108- 107.
4- حقیقت سرخ، صص 95- 93.
5- سجاده عشق، صص 91- 90.
6- ساکنان ملک اعظم، صص 79 و 27.
7- درآغوش دریا، ص 69.
8- زورق معرفت؛ ص 126.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط