شجاعت در سیره ی شهدا (1)

هر وقت در مراسم عزاداری اباعبدالله، ذکر مصیبت وداع حضرت را با یارانش می شنوم، یاد آن شب می افتم: در عملیات کربلای پنج، دسته ی ویژه ی غواصی باید وارد کار می شد. تونلی زده بودند که به رودخانه ی خیّن واقع در مرز
دوشنبه، 25 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شجاعت در سیره ی شهدا (1)
 شجاعت در سیره ی شهدا (1)

 






 

سرگروه

شهید امیر نظری منش
هر وقت در مراسم عزاداری اباعبدالله، ذکر مصیبت وداع حضرت را با یارانش می شنوم، یاد آن شب می افتم: در عملیات کربلای پنج، دسته ی ویژه ی غواصی باید وارد کار می شد. تونلی زده بودند که به رودخانه ی خیّن واقع در مرز ایران و عراق منتهی می شد. محدثی فر فرمانده ی گردان یاسین، بچه ها را جمع کرد و گفت: «اولین گروهی که از این تونل رد می شوند، باید معبر را باز کنند تا سایر بچه ها دنبالش بروند. مأموریت بسیار حساسی است و سرگروه باید مشخص شود.»
لحظه ای سکوت کرد تا کسی داوطلب شود. همه می دانستند که سرگروه مسئولیت سنگینی دارد و احتمال شهادتش تقریباً صد درصد است. فرمانده به اعضای گروه نگاه می کرد. انتخاب برایش مشکل بود. چه کسی شایسته است؟
در گوشه ای در حال استراحت بود و پتویی روی سرش قرار داشت. یکی از بچه ها گفت: «سر گروه، خلاصه مشخص می شود. تکلیف ما را روشن کنید.»
محدثی گفت: «اویس خوب است.»
و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: «امیر تازه داماد است نباید شهید شود.»
گویا امیر از زیر پتو گوش می داد. تا این حرف را شنید. از جا بلند شد و به طرف محدثی فر آمد. شروع کرد به بوسیدن سر و گردنش و او را قسم می داد که اسم مرا به عنوان سرگروه بنویس.
محدثی فر گفت: « اصلاً و ابداً.»
امیر به دست و پای فرمانده پیچید و آن قدر اصرار کرد که محدثی تسلیم شد.
شاید می دانست که این تونل او را به آرزویش خواهد رساند. شب موعود فرا رسید. امیر اولین کسی بود که وارد تونل شد. چون به انتهای تونل رسید، متوجه شد که دهانه ی تونل برای خروج نیروها تنگ است وممکن است با گیر کردن اسلحه به سقف، از سرعت عمل گروه کاسته شود.
دهانه ی تونل را باز کرد. وقتی اطمینان پیدا کرد که فضا مناسب است، سرش را بیرون آورد تا آماده ی شنا شود، که همان جا مورد اصابت گلوله قرار گرفت و داخل تونل افتاد. شب بود و فضای داخل تونل، تاریک. نیروها بدون دیدن امیر از کنارش رد شده و در جاهای خود مستقر می شدند.
آخرین نفر متوجه امیر می شود. با دقت نگاه می کند و تقریباً یقین می کند که امیر شهید شده است. پس از شروع عملیات، امیر را به عقب می بردند و به بیمارستان منتقل می کنند. اما امیر به افق و از همان جا به ضیافت عشق رسید.(1)

چشمان پر فروغ

شهیدان جعفر کمره ای و صادق کلهر
از شیعیان واقعی مکتب امام جعفر صادق (علیه السلام) بودند. یکی جعفر و دیگری صادق. بریده از علایق؛ جعفر کمره ای و صادق کلهر.
از روستای «سیاه پوش»، آن دو بسیجی همواره در کنار هم بودند. روزی برادر کمره ای از من خواست که همراه برادران قرارگاه رمضان به عملیات برون مرزی داخل عراق برود. با موافقت فرماندهی، من نیز موافقت خود را اعلام نمودم. چهل روز رفت و برگشت آن ها طول کشید. موقع برگشتن نزد من آمد و گزارش عملکرد خود را بیان کرد. از جمله کارهای او، منهدم نمودن دکل رادیو و تلویزیون کرکوک با موشک آر. پی. جی بود.
سال 66 به هنگام عملیات برای آزادسازی برادران سپاهی و ارتشی از زندان دموکرات درخاک عراق، به دست ضد انقلاب اسیر شدند. ددمنشان مزدور، پوست صورت آن دو عبد صالح خدا را زنده می کنند. دست ها و پاهایشان را از چند قسمت می شکنند. چشمان پر فروغ آنان را از حدقه بیرون می آورند. و بالاخره آن ها را به شهادت می رسانند. وقتی پیکرهای مطهر شهید کمره ای و شهید کلهر را به خانواده شان تحویل می دهند، هنگام دفن، مادر و نامزد شهید کمره ای با دیدن آن منظره ی دلخراش از خود بی خود می شوند. واقعاً دیدن آن همه قساوت و بی رحمی چگونه ممکن بود؟
آری! آن دو بزرگواری که همواره در حسرت وصال بودند، با پیکری زخم دار و مثله از قساوت دشمنان خدا و خلق، به سوی جانان شتافتند تا یاد و نام آن ها به عنوان مصادیق بارز مظلومیت و پایداری، سرفصل زندگی نسل فردا باشد(2)

تهاجم بی مهابا

شهید حاج حسین روح الامین
در عملیات نصر 1، عراق پاتک سنگین خود را شروع کرده بود. حاج حسین روح الامین، مثل همیشه در نزدیکترین محل دشمن حضوری فعال داشت. او مشخصاً در محل استقرار نیروها و محل تفنگ 106 قرار گرفت. حاج حسین برای دفع پاتک دشمن، بیش از دویست گلوله را خودش شلیک کرد. با وجود انفجارهای پیاپی در نزدیکی اش، حاضر نبود به عقب برگردد. با وجود این روحیه ی تهاجمی، وقتی در روستای قلقله، دشمن از محل سکونت مردم استفاده کرده و تعدادی از بسیجی ها را به شهادت رسانده بود، حاج حسین روح الامین اجازه نداد حتی یک تیر به طرف روستا شلیک شود.
روستای قلقله واقع در جاده ی سقز - بانه در حال پاکسازی بود. برادر روح الامین کمی تأخیر کرده بود. وقتی به ما رسید، درگیری بسیار شدید شده بود و ضد انقلاب با محاصره ی تعدادی از برادران، قصد اسیر کردن آنها را داشت. من می دانستم حاج حسین از افراد نادری است که در عملیات ها برای حفظ اسلام، بی مهابا به دشمن یورش می برد. با بقیه ی برادران رزمنده، همراه ایشان شدیم. به دشمن حمله کردیم و محاصره را شکسته با تلفاتی که به آنها وارد کردیم، آنها را مجبور به فرار از منطقه نمودیم.
حرکت حاج حسین هنگام یورش به دشمن، آن قدر سریع و دلاورانه بود که افرادی که در طرفین او در حمله به دشمن شرکت داشتند، به ندرت می توانستند با او همگام شوند تا جناحین او را پوشش دهند و همیشه او با فاصله ی زیادی در نوک حمله به دشمن قرار داشت.
عید سال شصت و یک رنگ و بوی دیگری داشت. حاج حسین از کردستان به قصد شرکت در عملیات فتح المبین به جنوب آمده بود تا یک رزمنده به خط دشمن حمله کند. او در اولین عملیات، تا نزدیکی پل «چونِ» عراق پیشروی کرد و پس از جنگ تن به تن ومنهدم کردن نیروی دشمن، در محل مستقر شد. صبح عملیات، خودروی فرماندهی دشمن، بدون اطلاع از انهدام پل و حضور رزمندگان اسلام به طرف پل در حرکت بود. حاج حسین با زرنگی و شجاعت خاصی خودش را به خاکریز پشت سر آن ها رساند. دریک فرصت مناسب آتش رگبار اسلحه ی سبک را به طرف آن ها گشود و سپس با پرتاب نارنجک به داخل خودرو، همه را به درک واصل کرد. اگر چه در این عملیات، تیر دوشکا دست او را سوراخ کرد ولی او بلافاصله بعد از عملیات، با دست گچ گرفته برای خدمت در منطقه ی کردستان حاضر شد تا مبادا خصم بتواند نفسی تازه کند.
پاکسازی کردستان از لوث وجود ضد انقلاب، روستا به روستا و خانه به خانه انجام شد. پاکسازی روستا هزارخانه با طراحی و برنامه ریزی حاج حسین روح الامین شروع شد. ارتفاع بالای سر روستا، توسط او و گروه همراهش به تصرف درآمد.
در حال پاکسازی منطقه، دو گروهان از برادران رزمنده، در محاصره ی کامل قرار گرفتند و چند نفر نیز شهید شده بودند. لحظاتی به سختی می گذشت و راههای مختلف برای نجات آن دو گروهان سیزده نفری به نتیجه نمی رسد. با وارد شدن حاج حسین روح الامین به جمع مسئولین، حال وهوای تازه ای پدید آمد. حاج حسین به اتفاق بیست نفر از رزمندگان که همراه وی بودند، داوطلب عملیات شدند و با یک یورش دلاورانه حلقه ی محاصره ی دشمن را شکستند و با هدایت رزمندگان به خارج از منطقه ی محاصره، ضربه ی هولناک و سهمگینی به دشمن زده و با وارد کردن خسارت و تلفات به مقرّ اصلی باز گشتند. آری! از فرمانده ای دلیر و مؤمن که خود جلوتر از همه به دشمن می تازد، به جز موفقیت، انتظاری دیگری نباید داشت.(3)

به پاس تقدیر

شهید سید محسن حسنی
دوستانش می گفتند چون عملیات فاو سنگین و سخت بود، فکر می کردیم محسن با این جسارتی که دارد، حتما یا جزء شهدا است یا جزء مجرومین. بعد از پایان عملیات به مشهد آمد. یک اسلحه ی کمری به همراه خودش آورده بود. از محسن پرسیدم: این اسلحه را سپاه داده؟
توضیحی نداد. فقط گفت: « برای حفاظت شخصی است.»
چون ما، در جریان بودیم که منافقین شخصیت های مورد نظر خودشان را بی رحمانه ترور می کنند، با همین توضیح قانع شدیم.
اما بعد از شهادتش، دوستش تعریف می کرد محسن در عملیات فاو با یک فرمانده ی عراقی جنگ تن به تن داشت و توانست او را خلع سلاح کرده و با اسلحه ی خود عراقی، به زندگیش پایان دهد. این عمل محسن مثل توپ در منطقه صدا کرد، خیلی از بچه ها تجدید روحیه شدند. مسئوولین هم به پاس تقدیر از شجاعتش، این کلت عراقی را به او هدیه دادند.(4)

نجات خلبانان

شهید رهبری
جلوی لشکر 28 در سنندج، تپه ای وجود داشت. یک فرزند هلیکوپتر کبرا برای زدن مواضع ضد انقلاب، به پشت تپه رفت. متأسفانه با شلیک آرپی جی آتش گرفت. سعی و تلاش خلبان برای کشاندن هلیکوپتر به طرف لشکر، بی نتیجه ماند و در پشت تپه سقوط نمود.
شهید رهبری با اسلحه، همراه تعدادی از برادران برای آوردن خلبانان حرکت کرد. مخالفت های فراوانی با او شد که سطح شهر و پشت تپه در تصرف ضد انقلاب است. او گفت: «ما اگر شهید هم بدهیم، باید آن دو خلبان را بر گردانیم.»
به طرف محل سقوط هلیکوپتر، عازم شدیم. حدود سه ساعت در گیری شدید با ضد انقلاب به طول انجامید. بالاخره با تقدیم دو شهید و دو مجروح، به محل سقوط هلیکوپتر رسیدیم و خلبان ها را در حالی که دچار سوختگی شده بودند، نجات دادیم و به مقرّ برگشتیم. وقتی به محل باز گشتیم، به شهید بروجردی گفتیم: «ما دو شهید و دو زخمی برای نجات دو خلبان داشتیم. اگر همان دو نفر شهید می شدند و ما دو مجروح و دو شهید دیگر نمی دادیم، مناسب تر نبود!»
ایشان گفت: ضد انقلاب از ارزشی که ما برای نیروهایمان قائل می شویم، حساب کار خود را می کند وقتی می بیند ما برای نجات دو خلبان خود، فداکاری نشان می دهیم، کمتر جرأت می کند به ما ضربه بزند.(5)

عبور از کمین

شهید رسول هلالی
مشغول صحبت کردن با برادر هلالی بودم که یکی از برادران اطلاعات، خبر داد در منزلی واقع در شریف آباد، مقداری اسلحه و مهمات وجود دارد. باید گشت شهر به آن محل سرکشی کند.
برادر هلالی گفت: «صبرمی کنیم تا شب شود و بعد از خواندن نماز مغرب و عشا به آنجا می رویم.»
با وجود این که مسئولیت سه گذشت تیم شهری را به عهده داشتیم و نیروهای آماده برای این کار را نیز داشتیم، اما نظر شهید هلالی را پذیرفتم. با یک جیپ شهباز به طرف آن محل حرکت کردیم. بعد از شناسایی وارد منزل شدیم. کسی در آن جا نبود.
تعدادی فشنگ و یک نارنجک از جاسازی زیر سقف بیرون آوردیم. نیمه شب بود که به طرف سپاه برگشتیم. در مسیر بازگشت، نیروهای ضد انقلاب به طرف ما تیراندازی کردند.
شهید هلالی بدون هیچ ترس و دلهره، پشت فرمان نشست. با این که چندین گلوله به خودرو اصابت کرد، ولی با مهارت فوق العاده از کمین عبور نمود و همه سالم به مقر سپاه رسیدیم.(6)

دشمن نباید از ما عبور کند

شهید احمد ساربان نژاد
ما باید وارد عمل می شدیم. شب شده بود و ما فرصت کمی داشتیم. دشمن برای عملیات فردای خود، تانک هایش را در یک جا جمع کرده بود و تعداد زیادی از نیروهای پیاده اش را هم برای حفاظت از تانک ها در اطراف همان نقطه گرد آورده بود.
خلاصه، با حمله ی شبانه ی بچه ها، تعدادی از تانک ها ی عراق در همان شب اول منهدم شد.
صبح روز بعد، پاتک سنگین و همه جانبه ی عراق، شروع شد. با پیشروی عراق، یکی از گردان ها که گردان حضرت قاسم (علیه السلام) بود، دچار مشکل شد. وضعیت بسیار بحرانی بود. وقتی ما یک کامیون مهمات فرستادیم، چند ثانیه ای نگذشته بود که دود شد و رفت هوا. مانده بودیم چه کنیم که گردان قمربنی هاشم (علیه السلام) وارد عمل شد.
این گردان به فرماندهی احمد، مهیای عملیات قهرمانانه و جان فشانی بود. نهیب احمد از آگاهی او به واقعیت ریشه می گرفت. ما شروع کردیم به نق زدن که طوری نمی شود. نه حسابی و کتابی و نه نقشه ای. خوب بود اول ما را توجیه می کردند و بعد دستور حرکت می دادند. احمد از کوره در رفت و گفت: «من می گویم دشمن نباید از ما عبور کند. شما می گویید نقشه بده؟»
همه سکوت کردند. این اولین باری بود که او را تا به این حد عصبانی و تند می دیدیم. حق با او بود. دشمن داشت می آمد به سمت جزیره ی شمالی. احمد یک ریزه فریاد می زد: «بروید جلو! هر چه می توانید با خودتان موشک آر پی جی ببرید.»
خودش هم با همان دست مجروح و بی حسش، به هر سختی و جان کندنی که بود، جعبه های موشک را بازمی کرد و به بچه ها می شک آرپی جی می داد.
احمد گردان را به سه بخش تقسیم کرد: گروهان والعادیات به فرماندهی شهید محمد موافق به سمت دشت، گروهان والفجر به فرماندهی شهید کشاورز به جلو و گروهان ما، والفتح به عقب.
وارد عمل شدیم و هنوز چند دقیقه ای از حرکت ما نگذشته بود که تیرباران دشمن، برای چند ثانیه قسمتی از گروهان ما را زیر آتش خود گرفت. چندین شهید و مجروح دادیم. چند نفر از نیروهایم را از دست دادم. بی سیم زدم به احمد و قضیه را گفتم. احمد گفت: « قاسم نوروزی را می فرستم به کمکتان...»
از حرف های احمد دلم آرام گرفت و حس کردم تنها نیستم. قاسم نوروزی از نیروهای دم دست احمد بود. از تدبیرهای فرمانده ی گردان قمر بنی هاشم (علیه السلام) این بود که به غیر از آن گروه ویژه ی پانزده نفره که از عملیات والفجر دو تشکیل شده بود، چند نفر از نیروهای قدیمی را در کنار دستش داشت. این نیروها حکم آچار فرانسه را داشتند. با این تدابیر او، من روحیه گرفتم و به اتفاق بچه ها رفتیم جلو و خوشبختانه موفق هم شدیم.(7)
ادامه دارد...

پی نوشت ها :

1. جرعه عطش، ص 45-44
2. قاف عشق ص 82-81
3. قاف عشق صص 39-35 و 44و 56
4. جرعه عطش، ص 82
5. قاف عشق ص 90-89
6. قاف عشق ص 114
7.آرام بیقرار ص 78

منبع مقاله :
 -  (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط