خنثی کردن مین با بیل !

حاج علی موحد دوست ازمن خواست که همراه او برای سرکشی به خط مقدم برویم. چند نفر سوار جیپ شدیم و راهی شدیم. دشمن آتش شدیدی روی جاده می ریخت، ولی ما همچنان راه را ادامه می دادیم. گلوله ها، از چپ و راست، بر
دوشنبه، 25 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خنثی کردن مین با بیل !
 خنثی کردن مین با بیل !

 






 

شهید علی موحد دوست
حاج علی موحد دوست ازمن خواست که همراه او برای سرکشی به خط مقدم برویم. چند نفر سوار جیپ شدیم و راهی شدیم. دشمن آتش شدیدی روی جاده می ریخت، ولی ما همچنان راه را ادامه می دادیم. گلوله ها، از چپ و راست، بر اطراف جاده فرو می آمد. اما حاج علی، خم بر ابرو نمی آورد. ناگهان، گلوله ای نزدیک ما منفجر شد. به سرعت، از جیپ بیرون پریدیم و روی زمین دراز کشیدیم. گرد و غبار و بوی باروت، همه جا را فرا گرفته بود. به فکر حاج علی بودیم. وقتی گرد و خاک فرونشست، حاج علی را دیدیم؛ استوار برجای خود، بر جیپ نشسته است و به ما می خندد. به راستی که حاج علی، مظهر پایداری و صلابت بود و از زمره ی اندک مردمانی که مرگ از آنان گریزان بود.
خنثی کردن مین، کاری است که به دقت و جسارت زیادی نیاز دارد و اگر این عمل نیاز به سرعت داشته باشد، دقت و شجاعت باید به چندین برابر برسد. بچه های گروه تخریب، مثال پنبه ای بودند که مدام در کنار آتش، خانه می کردند. در عملیات فرمانده ی کل قوا، کاری دیدم که نتوانستم آن را باور کنم. عملی دیدم بیرون از حد تصور. علی را دیدم که در حرکتی سریع و بنا به ضرورت، با بیل مین ها را خنثی می کرد! چه شهامتی !
علی، جنگاوری عاقل بود و همیشه نکات ایمنی جنگ را به شکلی مقبول به دیگران توصیه می کرد. بی تابی او در جهاد، گاهی عدم رعایت ایمنی را در مورد خودش هویدا می کرد. اما خوب می دانم که شکستن اصول ایمنی، برای علی یک ضرورت بود. علی هیچ گاه از دیگران انتظار نداشت که مثل او باشند و تا این حد از خود بی باکی و تهور نشان بدهند. گستردگی حمله و روح جنایتکارانه ی دشمن، به علی اجازه می داد تا خارج از اصول کلاسیک جنگ، گاهی کارهایی انجام دهد که البته می باید ضرورتاً انجام می شد. به خاطر همین، علی با خطرات متعدد، دست و پنجه نرم می کرد و بدنش پر از آهن پاره های دشمن بود.
به هر حال، علی انتخاب کرده بود که یک اسطوره شود. در خط فاو بودم که روزی علی گفت: «برویم خطوط مقدم را بررسی کنیم.»
علی، من و یک بیسیم چی، آماده شده و حرکت کردیم. هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بودیم که علی گفت: «از من فاصله بگیر تا اگر خمپاره آمد، همه با هم ترکش نخوریم!»
از علی فاصله گرفتم و هنوز چهل متر دور نشده بودم که ناگهان خمپاره ای از نزدیک علی به زمین خورد و او و بیسیم چی اش به سختی مجروح شدند. فوراً علی را با آمبولانس راهی بهداری کردیم. او انگار می دانست و این لحظه را احساس می کرد. به هر حال علی این نکته ی ایمنی جنگ، یعنی با فاصله حرکت کردن را در جایی که باید؛ اعمال کرد و نشان داد که همین طوری و باری به هرجهت نمی جنگد.
اگر علی نمی گفت که باید با هم فاصله بگیریم، هر سه آسیب می دیدیم و در نتیجه نیروهای بیشتری از مدار جنگ خارج می شدند. علی همیشه مدعی بود که باید کمترین تلفات را داد و بیشترین نتیجه را گرفت و این عملی نمی شد مگر با احتیاط به جا و بی باکی به جا. علی هر دو را داشت و زندگی جنگی او گواه این نظر است.
من بیسیم چی بودم. درگیرودار عملیات سختی بودیم. حجم آتش دشمن سنگین بود. به گونه ای که هر جنبنده ای را وادار به اختفاء می کرد. بنا بود با علی و چند نفر دیگر، به پاسگاه شرهانی برویم. یکی از بچه ها از روی شوخی گفت، «علی آقا دستی دستی ما را به کشتن ندهی؟»
علی ناراحت شد و گفت: «اگر شهادت را دستی دستی حساب می کنی به عقب برگرد! »
موقعی که عراقی ها حمله ی خودشان را از طرف پل سابله شروع کردند، علی موحد دوست و چند نفر بیشتر آن جا نبودند. سلاح های ما نیز بسیار محدود بود؛ چرا که فی الواقع اسیر یک موقعیت ویژه ی جنگی شده بودیم. عراقی ها با پنجاه تانک قصد عبور از پل را داشتد. علی با خونسردی گفت: «بیایید ما این جا هستیم.»
او دستور شلیک نمی داد تا تانک های دشمن کاملاً روی پل بیایند. دیدن این طور صحنه ها فقط توی فیلم های سینمایی ممکن بود، ولی من آن روز فیلم سینمایی نمی دیدم، داشتم واقعه را به شکل حقیقی می دیدم. بالاخره علی دستور شلیک داد. یکی از بچه ها به نام ادیب مجلسی با شلیک دقیق 106، اولین تانک دشمن را زد. عراقی ها سعی می کردند تا با تانک های بعدی، تانک مصدوم را به رودخانه بیندازند. دستور شلیک دوم صادر شد. ادیب مجلسی تانک دوم را دقیق تر از تانک اول به آتش کشید. آن روز بر اساس یاری خدا، لیاقت، وقت شناسی، خونسردی و شجاعت موحدی دوست، توانستیم با نیروی کم، جلوی جمعیت کثیر عراقی را بگیریم.
پد چهارم جاده ی خندق واقع در منطقه ی عملیاتی هورالعظیم جهنّمی بود به تمام معنی. دشمن امان را از ما بریده بود و ما واقعاً مستأصل بودیم. حجم آتش خمپاره ی شصت وحشتناک بود. قدرت فکر کردن به کلی از ما سلب شده بود. بدتر از همه، این که بچه های خط به امید پشتیبانی آتش ما بودند؛ آتشی که به آن ها نیرو ببخشد. برای استقرار خمپاره تا پانصد متر پشت پد، نقطه ای نبود که از آتش دشمن محفوظ باشد. با سکوت اجباری، بچه ها هیچ پناهی نداشتند و از همه سو به آن ها تاخته می شد. ناگهان علی موحد دوست آمد.
وقتی آمد، با خود دریایی از اراده و روحیه آورد تا درد جهنم سوزان را التیام بخشد. علی وقتی آمد، متوجه ماجرا شد و با دوربین، موقعیت دشمن را کاملاً بررسی کرد. نقطه ای را به ما نشان داد و دستور آتش داد.
به علی گفتم که این کار غیر ممکن است و در این اوضاع، امکان هیچ حرکتی وجود ندارد. استواری و خشم در چشمان علی موج می زد. علی فریاد زد که: «اگر در اینجا دو قبضه خمپاره ی شصت مستقر نکنید و سریعاً آتش نکنید، تمام سلاح ها و ادوات را به آب خواهم انداخت.»
ما مطمئن بودیم که علی از روی هوای نفس سخن نمی گوید و فرمان نمی دهد و از سویی می دانستیم که تهدید خود را عملی خواهد کرد. فریاد علی کار خود را کرد و چون قلمی شجاعت ما را دوباره نوشت. به هر حال دستور او را به هر شکلی که ممکن بود، اجرا کردیم و مثل همیشه ناممکن ها ممکن شد. تعداد دو قبضه خمپاره ی شصت را بیرون سنگری کوچک مستقر نمودیم. خدمه ی قبضه، در سنگری مسقف و دو پوش، همراه با مهمات پناه گرفتند، وضعیت سنگر طوری بود که افراد از اصابت ترکش و گلوله در امان بودند. دست خود را از محفظه ای بیرون آورده و با
بستن گرای مورد نظر، گلوله را شلیک می کردند. از آن به بعد با شروع آتش دشمن، سریعاً بچه ها گلوله های خمپاره ی شصت بر سر آن ها می ریختند و بدین ترتیب، منطقه آرامش نسبی به خود گرفت. علی یک بار دیگر نبوغ نظامی و شجاعت بی حدّ خود را نشان داد. آن روز من معنی مدیر و فرمانده را به خوبی فهمیدم. خوب تر آن که معنی فرمان قاطع را یافتم.
همراه با علی موحد دوست برای سرکشی به نیروهای خودی، به خط فاو رفته بودیم. دشمن که ما را دیده بود، مدام با خمپاره هایش آتش می ریخت. یکی از خمپاره ها در کنار ما به زمین اصابت کرد. همگی به داخل یکی از سنگرها شیرجه زدیم و البته این کار ما بسیار طبیعی و درست بود. وقتی گرد و غبار صحنه های انفجار خوابید، دیدم که علی همچنان ایستاده است.
من بی درنگ خنده ام گرفت. جسارتی کردم و به او گفتم: «حداقل سرت را پایین می آوردی!»
علی که مثل یک مجسمه ی آهنین ایستاده بود گفت:
« کلاه آهنی گذاشتم که سرم را پایین نیاورم.»
در جمله ی علی معنای عمیقی نهفته بود که هنوز نمی توانم بگویم همه ی ابعادش را درک کرده ام. الحق که علی، مردی آهنین بود
علی موحد دوست از جمله افرادی بود که لشکر را پایه گذاری کردند. لشکری که پر آوازه شد و غیر ممکن است از تاریخ این جنگ حرفی میان باشد و نام لشکر امام حسین (علیه السلام) در آن برده نشود. حسین خرازی به همراه علی موحد دوست، ردّانی پور، محسنی، موحدی، حمیدی، پهلوانی نژاد، قوچانی، عرب، وقتی از کردستان به جنوب آمدند، به راستی این لشکر امام حسین (علیه السلام) بود که می آمد. آدم با این ها بوی کربلا را استشمام می کرد. علی موحد دوست از امیدهای حسین خرازی بود و معمولاً حسین، کارهای اصلی و خطرناک جنگی را به علی ارجاع می داد. علی نیروی پا به کار، شجاع و یک سرباز همیشه آماده بود. به راستی علی مصداق بارز عبارت «دلیر مرد» بود. من هرگز کار پل های عظیم و طولانی عملیات بدر را فراموش نمی کنم و فراموش نمی کنم که علی با مهندسان خود، در یک کارشبانه روزی و پر تلاش، ناممکن را ممکن کردند.
اگر کسی می خواست بفهمد که عراق از چه نوع سلاح هایی استفاده می کرده است این کار عملی بود، چرا که رزمنده ای در میان ما می زیست که بدنش پر بود از تیر و ترکش های مختلف النوع دشمن. علی موحد دوست کلکسیون ترکش های ریز و درشت بود. این موضوع اغراق و گزافه نیست. او اسطوره ای بود که با انواع تیغ های دشمن از پای در نیامد و ایستاد. او ایستاده مرد!(1)

پی نوشت ها :

1. حریر و حدید، صص 80 و77 و67 و 64-61 و 52 و 46-45 و38 و30.

منبع مقاله :
 -  (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط