شهید کیومرث (حسین) نوروزی
ساعت دوازده بود. پشت خط آمدیم. دشمن دست به پاتک دیگری زد. می خواستیم نماز بخوانیم. فرصت زیادی نداشتیم. جای ثابتی هم نبود. آتش شدید دشمن، شرایط را سخت کرده بود. به صد و پنجاه متری خاکریز دشمن رسیدیم. با تیربارها نفرات ما را از نزدیک هدف گرفته بودند. به شدت زمین گیر شدیم و نمی خواستیم حرکت کنیم. حسین با سرباند پیچی شده، ایستاده بود. یکی از دوستان گفت: «حسین هم که اینجاست.»
راست می گفت. در آتش شدید، حسین، آن جا ایستاده بود.
گفتم: شجاعت یعنی این!
جاده ی خندق، ما را در بد وضعی قرار داده بود. دو طرف جاده ی خندق، آب بود و سنگرهای کوتاهی داشت. به طوری که نمی توانستیم بایستیم. ابتدای جاده، نیروهای ما مستقر بودند. با فاصله ی صد، صدو پنجاه متر، یک بریدگی ایجاد شد. آب، دو طرف وصل شده بود. محراب، نقطه ی تماس ما با دشمن بود.
آن ها کمی خود را جلو کشیدند. فاصله ی ما با دشمن صد متری بود. امکان نداشت دو طرف آب، رفت و آمد صورت گیرد. تدارکات در ساعت دوازده شب توسط قایق ها می رسید. قایق در صد متری کاسه محراب می ایستاد. آن قدر گلوله زده بودند که میدان به شکل کاسه درآمده بود. بیش از این نمی توانست جلو بیاید. غذاها را تخلیه می کرد و می رفت. کار دشواری بود. حسین گفت: «این که نمی شه مدام شب بریم، باید کاری بکنیم!»
معلوم شد فکری دارد. رو به من کرد و گفت: «سوار موتور شو بریم.»
اول یواش می رفتیم. جلوتر محل نیروی ما شروع می شد.
همه ی نیروها در امتداد جاده بودند. به میدان که رسیدیم، خودمان را دردل خطر دیدیم. گفتم: نرو. گفت: «محکم بشین ببینم.»
سرعت موتور را زیاد کرد.
گفتم: حسین! نرو، ما رو می زنن.
مقداری که رفتیم، دو سه رگبار به طرفمان آمد. سرش را پایین آورد و تا جایی که توانست رفت. بیشتر از آن نمی شد رفت.
موتور را کنار سنگر کشید. محکم به زمین خوردیم. بلافاصله داخل یک سنگر رفتیم.
گفتم: چرا این کار رو کردی؟
داشتیم از عصبانیت فریاد می زدم و او ساکت بود. اما طلسم ورود به خط را او شکست.
بچه ها برید تو سنگراتون!
با قامتی استوار و ثابت، بربلندای ثپه ای ایستاده بود. و فریاد می زد: «بچه ها برید تو سنگراتون.»
صدای حسین بود.
در حمیدیه ی اهواز بودیم. قبل از عملیات والفجر هشت، هواپیماها برای بمباران منطقه آمده بودند.
- بچه ها برید تو سنگراتون.
ما می دانستیم حسین همیشه در مقابل دشمن، ثابت می ایستاد. حتی آن روز در شرایط سخت بمباران، سرخم نکرد و بچه ها را به سمت سنگرهایشان راهنمایی می کرد.
بعد از عملیات خیبر، در خط پدافندی بودیم. عراقی ها آتش پرحجمی از گلوله های کاتیوشا، خمپاره و انواع بمب ها بر سرِ ما فرو می ریختند. باران هم آمده بود. می خواستم از سنگرم به سنگر دیگری بروم. زمین گلی بود و سینه خیز رفتن هم مشکل.
خمیده، به طرف سنگر می رفتم که صدایی گفت: « خجالت بکش! این چه طرز راه رفتنه!»
حسین بود. با قد بلندش ایستاده بود. خجالت کشیدم بلند شوم. سعی کردم مثل او بایستم و حرکت کنم. خیلی مشکل بود؛ ولی بالاخره رفتم.
شب عملیات، بنا بود با قایق های تند رو، که قبلاً در اختیارمان گذاشته بودند، بروند.
بگذریم. حسین قبل از ما، در آن اطراف مستقر شده بود. به دلیل شدت آب و عرض زیاد اروند، نگران بودیم. حرکت کردیم. دوازده شب به آن طرف رسیدیم. وقتی به آن طرف اروند رسیدیم، حسین با آن قد و قامت بلندش، در کنار سیم خاردار ایستاده بود.
بچه ها به سرعت می آمدند و قایق ها را به سیم خاردار می زدند. این کار باعث می شد تا تعدادی از بچه ها به بیرون پرت شوند. حسین سریع دست همه را می گرفت و با لبخند و شوخی آن ها را به طرف ام الرصاص هدایت می کرد. آن شجاعت و حالت زیبای او که در آب ایستاده بود، به بچه ها روحیه می داد.
شب عملیات والفجر هشت بود. زمانی که عملیات شروع شد، ما در این طرف اروند مستقر بودیم. می بایست اول گردان موسی ابن جعفر (علیه السلام) وارد عمل شود، بعد ما.
من پیک گردان مهدوی نژاد بودم. زمانی که فرمان عملیات صادر شد، بچه های گردان رسیدند. وقت کار، عراقی ها مین های خورشیدی را به عنوان مانع در آب قرار داده بودند. مکانی به نام قصر در کنار اروند قرار داشت.
بچه های طرح و عملیات، وضعیت منطقه را شناسایی کرده بودند. فکر می کردم وقتی از اروند بگذریم، آن طرف اروند خشکی است و ما در خشکی وارد عمل می شویم. اما وقتی فرمان رسید، دیدن آن صحنه و آن وضعیت ، من را تحت تاثیر قرار داد.
همه ی بچه ها ی گردان آماده بودند. در رأس آن ها حسین بود. مسئولیت سنگینی را بر عهده داشت. عراقی ها متوجه حمله شده بودند. شروع کردند به آتش ریختن روی بچه ها. بچه ها در قایق وسط آب مانده بودند. آتش دشمن، حرکت را از آن ها سلب کرده بود.
ناگهان حسین بلند شد و فریاد زد: «برید جلو!»
فریادش جای کوچکترین تردیدی را در دل بچه ها نگذاشت. آن قدر فریاد زد، صدایش گرفت.
دیگر صدایش در نمی آمد. او با جلودار شدن خود، باعث شد تا گردان از جا کنده شود. با توانمندی خاصی عملیات را هدایت کرد. خط عراقی ها شکسته شد. پایه ی این کار مشقت آور را حسین گذاشته بود. بالاخره به جزیره ی ام الرصاص رسیدیم و نتیجه ی زحماتمان را دیدیم. پیروزی قطعی شده بود.
از راهپیمایی بر می گشتیم که گاز اشک آور زدند. چشم هایمان می سوخت. به گوشه ای رفتیم تا کمتر آسیب ببینیم. وقتی به تکیه سفید رفتیم، بچه ها آنجا بودند. مقابل ما هم افرادی چماق به دست ایستاده بودند. در بین آنها شخصی جدا ایستاده بود. هر کسی از مسجد خارج می شد و در راهپیمایی شرکت می کرد، توسط آن شخص اذیت می شد. حسین او را شناخت و گفت: «می خوام روشو کم کنم!»
گفتم: بهتره مواظب باشی!
به طرفش رفت و پرسید: «می خوای چه کار کنی؟»
- بزنم.
- خوب بزن.
آن مرد موقعیت خودش را از دست داده بود و وقتی دید حریف حسین نمی شود، رفت.
خط خندق، جاده ای خاکی در هورِ جزیره ی مجنون بود.
زمانی که بچه ها تا دجله پیشروی کردند، تانک ها از همان معبر پاتک زدند. برخی مجروح شدند و عده ای هم به شهادت رسیدند.
بچه ها در حال عقب نشینی جلوی نیروهای عراقی را گرفتند. بچه های تخریب با مواد منفجره، خط را از وسط قطع کردند و همان جا موضع گرفتند. با دادن تعدادی شهید، آن جا را دژ زدند.
در روز، جرأت رفت و آمد نداشتند. فقط شب ها تردد می کردند.
شب ها هم دشمن آتش سنگینی داشت.
فصل خرما پزان بود و هوا گرم و شرجی. یک شب، حسین را دیدم که با موتور روی جاده رفت و آمد می کرد. از شدت گرما، لباسش خیس شده بود. در آن فضا با چنین شرایطی واقعاً جرأت می خواست. او دو ساعت بیشتر در خط پدافندی نبود. مدام جلو می رفت و بر می گشت و از تمام سنگرها و کانال ها بازدید می کرد.
به پاسگاه هایی که در هور نقش کمین را داشتند و با قایق، بچه ها را تدارک می کردند سرکشی می نمود. بیشتر شب را بیدار بود. فقط یکی دو ساعت استراحت داشت.(1)
پی نوشت ها :
1. می خواهم حنظله شوم، صص 203و 118-117و 114و84 و 53 و 46 و 25- 24 و16
منبع مقاله :- (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول