شجاعت در سیره ی شهدا (2)

شب بود و آتش دشمن سنگین. آن قدر نزدیک شده بودند که سلاح های سبک آن ها هم به راحتی ما را هدف قرار می داد. شخصی آمد و تیربار را بر دوش گذاشت و به بالای سنگر برد و با تمام وجود، دشمن را هدف گرفت.
دوشنبه، 25 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شجاعت در سیره ی شهدا (2)
 شجاعت در سیره شهدا (2)

 






 

با تمام وجود می جنگید

شهید ایرج نوروزی
شب بود و آتش دشمن سنگین. آن قدر نزدیک شده بودند که سلاح های سبک آن ها هم به راحتی ما را هدف قرار می داد. شخصی آمد و تیربار را بر دوش گذاشت و به بالای سنگر برد و با تمام وجود، دشمن را هدف گرفت.
بعد از این که شدت تیراندازی دشمن کاسته شد، دیدم ایرج بود که این کار را کرد.
دشمن خیلی به ما نزدیک شده بود. سنگرها چندان مقاوم نبودند. اما بچه ها مقاومت می کردند. من کمک تیربار ایرج بودم. او با تیربارش به دشمن امان نمی داد. تا این که یک گلوله ی توپ دشمن، در مقابل سنگر ما به زمین خورد و چند ترکش آن در سر و کتف ایرج جای گرفت.
هفدهم مرداد سال شصت و دوبود. منطقه ی مهران جایی بود که ایرج شهید شد.(1)

ترکش را از پایش در آورد!

شهید کیومرث (حسین) نوروزی .
لنگ لنگان داخل سنگر دوشکا رفت. صدایم زد. وقتی رفتم، دیدم زانویش ترکش خورده است. گفت: «از وسایل امداد چی داری؟»
زبانم بند آمده بود. ترسیده بودم. فقط توانستم بگویم: «باند رو بیارین!»
سریع رفتم وسایل را آوردم. محل زخم را بستیم.
گفت: «حسین! پام رو نگه دار تا ترکش رو در بیارم!»
از ترس چشم هایم را بستم و پایش را نگه داشتم. بعد از این که ترکش را از پایش در آورد، کمی آرام شد. گفت: «جنگ این سختی ها رو هم داره دیگه. باید خودمون رو برای کارزار سخت تر و مهم تری آماده کنیم!»(2)

انتخاب

شهید غلام رضا رسولی پور
عملیات کربلای چهار بود. بچه ها در سنگر بودند. از طرف فرماندهی برای انتخاب یک آرپی جی زن آمدند. در بین بچه ها غلام رضا بلند شد و گفت: «لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم.»
او به عنوان آرپی جی زن انتخاب شد.
او از من زودتر اعزام شد. به مقر تیپ دوازده قائم که رسیدم، او را سوار اتوبوس دیدم، برایم دست بلند کرد و به شوخی گفت: «خوش آمدی برادر!»
به او نگاه کردم. پرسیدم: «غلام رضا! به کدوم منطقه می رین؟»
با خنده گفت: «جاده ی خندق.»
جاده ی خندق، موقعیت حساسی بود که با دشمن زیاد فاصله نداشتیم. ا ز روحیه ی بالا و ایمان او تعجب کردم.(3)

قهرمان جنگ

شهید علی موحد دوست
سن زیادی نداشتم که به جبهه رفتم و بیش از هر چیز علاقه مند بودم که فرمانده ام را بشناسم. وارد شهرک دارخوین که شدم، علی موحد دوست را به عنوان فرمانده شناختم. از این که یک قهرمان جنگ را می دیدم، خوشحال بودم. اوصافش را شنیده بودم. با این که از تمامی نقاط بدن مجروح بود، اما روحیه ای بالا و سرشار از پاکدامنی و تقوی داشت. مرحله ی اول عملیات بیت المقدس شروع شد و من از نزدیک با شجاعت و دلاوری وی رو به رو شدم. با کمترین تلفات، کاری بزرگ انجام گرفت. در یک مسافت طولانی از لا به لای دشمن عبور کردیم. به ایستگاه حسینیه واقع در جاده ی اهواز - خرمشهر رسیدیم و در همین مکان سنگر گرفتیم.
در مرحله ی دوم هدف دژ مرزی بود. نم نم باران آمد. با دعای کمیل صفایی کردیم و به خط اول دشمن زدیم. گاه می رفتیم و گاهی می ماندیم.
در جایی، دشمن با ده ها تانک مقاومت می کرد و با چهار لول های شیلیکا- کالیبر 70 از روی دژ عرصه را بر ما تنگ کرده بود. نیروها، زمین گیر شده بودند و تنها این علی بود که در بین بچه ها حرکت می کرد. انگار نه انگار که آتش می بارید. به هر حال با رهبری وی و استفاده از آرپی جی زن ها توانستیم چهار لول ها را خاموش کنیم و به حمایت هلیکوپترهای خودی، دژ مرزی را به تصرف درآوریم.
این مرحله، مرحله ی شیرینی بود چرا که هم دژ مرزی آزاد شد و هم من علی را به خوبی شناختم. هدف بعدی گردان ما، شکستن ضلع غربی و محاصره ی خرمشهر از طرف پل نو بود. به خاطر دارم که علی در توجیه ها می گفت: «اگر در این عملیات شل بجنبید، ضربه را محکم خواهید خورد، و اگر استوار باشید، دشمن را در خواب غافلگیر خواهید کرد.»
حرف ساده ای نبود. علی با انبوه تجربیاتی که داشت، لابد چیزی می دانست.
با توکل به خدا و با اطمینان به فرماندهی علی، استوار تاختیم و دشمن را در خواب غافلگیر کردیم. علی گفته بود که ان شاء الله می خواهیم صبحانه را در خرمشهر بخوریم. شهر از همه طرف در محاصره بود. نیروهای دشمن، گروه گروه به اسارت نیروهای ما در می آمدند. وقتی شهر در محاصره بود، علی با یک ماشین عراقی وارد شهر شد و ناشناس در شهر گشتی زد و موقعیت دشمن را از نزدیک شناسایی کرد. شناسایی علی با این اوضاع حیرت انگیز بود و شجاعت بی اندازه ی علی را نشان می داد. گردان علی موحد دوست اولین گردانی بود که وارد خرمشهر شد و گام های علی، اولین گام هایی بود که کوچه های خرمشهر را بوسید.
موحد دوست همیشه بیسیم چی اش را با فاصله ی اندکی به وسیله ی طناب به خود می بست. من هیچ فرماندهی را ندیدم که این گونه عمل کند. علتش را از علی پرسیدم. وی گفت: «ارتباط با فرمانده و قرارگاه از ارکان اصلی حمله و جنگ است. این طوری من مخابرات را با خودم حمل می کنم تا هیچ وقت ارتباطم قطع نشود و جایی که باید، دنبال بی سیم چی نگردم.»
مدتی بی سیم چی علی بودم. با همه ی آدم های دیگر فرق داشت. بی سیم چی علی بودن کار سختی است، چرا که آرام نداشت و مدام با آتش بازی می کرد.(4)

با پای مصنوعی می جنگید!

شهید برزگر
خرداد شصت و هفت دشمن بعثی، پاتک سنگینی در جبهه ی شلمچه آغاز کرد. حجم آتش سنگین دشمن باعث بسته شدن جاده های تدارکاتی شد. دشمن غدّار با چندین لشکر مجهز حمله کرده بود. رزمندگان اسلام با تلاش و مجاهدتی بی نظیر مقاومت می کردند.
آنها که مهمات نداشتند، از دوستانشان چند فشنگ می گرفتند و می جنگیدند. با بسته شدن جاده های تدارکاتی و تنگ شدن حلقه ی محاصره، سختی های جنگ، فزونی می یافت. ولی رزمندگان و حتی مجرومین، با تمام توان مقابله می کردند.
شهید برزگر که در همین پاتک به شهادت رسید، با پای مصنوعی، اسلحه به دست گرفته بود و می جنگید. حماسه ی مقاومت رادمردان الغدیر، کربلای شلمچه فقط با ظهر عاشورا قابل مقایسه بود.(5)

پیشاپیش همه

شهید محمد جهان آرا
چند عکس از دوران مبارزات بر دیوار اتاق جهان آرا به چشم می خورد و یاد ایام گذشته را زنده می کند. محمد، قبل از جنگ شروع به سخنرانی می کند: «زمانی که هنوز جنگ شروع نشده بود، من در سپاه خرمشهر و پیش شهید عزیز جهان آرا بودم. یک روز خبر آوردند که خلق عرب در نخلستان های بوتان گاز بمب گذاشته است. شهید جهان آرا در صدد خنثی سازی آن برآمد. با هم هماهنگ کردیم و راه افتادیم. خودش جلو افتاد و ما هم از عقبش حرکت کردیم. ایشان به دلیل موقعیت خاص خرمشهر، یک دسته از بچه های سپاه را همیشه در حالت آماده باش قرار می داد که به محض خطر و رویارویی با یک اتفاق، حاضر باشند و خدای ناکرده مسئله ای پیش نیاید. به منطقه ی مذکور که نزدیک شدیم، گفتم: « آقای جهان آرا! شما از عقب سر بیا، بگذار ما جلو باشیم.
گفت: «چرا؟»
گفتم: «این جور بهتر است!.
منظور ما را فهمید و اجازه نداد.
ما حدس می زدیم که الکی ما را کشانده باشند آن جا و قصد ترور جهان آرا داشته باشند. برای همین فکر کردیم اگر ما جلو باشیم بهتر است و به وجود ایشان احتیاج بیشتری هست تا ما. اما اجازه نداد و همچنان خودش جلو بود. نزدیکی بوتان گاز چند تا عشایر را دیدیم که چوب به دست ایستاده بودند. گفتیم: «چه خبر؟ کسی را این طرف ها ندیدید که مشکوک باشد؟
گفتند: «نه، ما هم وقتی خبر را شنیدیم آمدیم. فکر کردیم شاید نیاز به کمک ما باشد.»
عشایر با چوب و چماق آمده بودند کمک. شهید جهان آرا از آنها تشکر کرد و فرستادشان منزل. آنها هم وقتی دیدند ما آمدیم، رفتند.
وارد محوطه ی بوتان گاز شدیم و به بازرسی و بررسی آن جا پرداختیم. اما هر چه گشتیم اثری از بمب ندیدیم. فهمیدیم که ضد انقلاب قصد داشته جو سازی کند و منطقه را ناآرام نشان دهد، تا مردم احساس آرامش نکنند. شهید جهان آرا وقتی این مسئله را دید، پیشنهاد کرد که باید در اولین فرصت، مرز را مجهز کنیم. عبور و مرور در منطقه ی مرزی را دقیق
بررسی شود. قبول کردیم که به نوبت آن جا نگهبانی بدهیم و رفت و آمدهای مشکوک را زیر نظر بگیریم. از وقتی که منطقه ی مرزی را دقیق تر کنترل کردیم، به موارد زیادی برخوردیم. عراقی هایی را گرفتیم که با بمب وارد می شدند که بمب گذاری کنند و مردم را نسبت به انقلاب بدبین سازند. عده ای را گرفتیم که برای جاسوسی می آمدند. چند روزی را در منطقه می ماندند و خوب که از موقعیت ما با خبر می شدند، بر می گشتند تا عراق را در جریان اوضاع و احوال ما قرار دهند.(6)

هجوم تانک ها

شهید صدرالله فنی
تابستان شصت و یک بود و گرما گرم عملیات رمضان.
عملیاتی مظلومانه که از غربت شهیدانش چه حکایت ها به جای ماند. قصه های ناگفته و ناشنوده ای که از جانفشانی های جنگ و دانش و جوانمردی های به یاد ماندنی آنان در سینه ها جا خودش کرده است.
وقتی دستور عقب نشینی داده شد و تانک های عراقی از سمت راست منطقه ی عملیاتی، به طرف پاسگاه زید می آمدند، سوار بر ماشین بودیم و مهیّای برگشت. در آن گیرودار سخت و نفس گیر، نگاهمان به فردی افتاد که در سمت چپ پاسگاه، دست ها را پشت کمر دارد و غمناک و دردناک آرامی قدم می زند. چنان قدم زدنی که انگار توپ و تانکی در آن حوالی نمی بیند. به راننده گفتم: «به آن طرف برویم تا ببینیم آن برادر کیست و چرا به عقب نمی رود مگر نمی بیند هجوم عراقی ها را؟
جلوتر که رفتیم دیدیم آقا صدر الله است.
گفتم: «برادر فنی! چرا این جایی؟ برگرد.
گفت: «شما بروید. من موتور دارم و خودم می آیم. کاری نداشته باشید.»
او با روحیه و شجاعت و جوانمردی و نیز آرامش خاطرش اصلاً در آن موقعیت نمی هراسید و چون کوه راسخ و استوار ایستاده بود.
آقا صدرالله، یک خلبان اسیر عراقی را که درجه ی سرهنگ دومی داشت، چنان از نظر فکری ساخته و پرداخته نمود که طی یک برنامه ریزی حساب شده، همراه با یکی از جنگاوران قرارگاه فجر، به بغداد رفته و مخفیانه با خانواده اش ملاقات کرد.
آنان با نتیجه ی خوبی که از آن مأموریت گرفتند، سالم به قرارگاه برگشتند. چنین کارهایی در عرصه ها ی نظامی دنیا شاید بی سابقه باشد.(7)

بال گشوده

شهید سید هیبت الله فرج اللهی
صبح عملیات کربلای پنج بود و آتش از زمین و آسمان به روی خط می بارید. ناگهان شهید بزرگوار، سید هیبت الله فرج اللهی که یکی از فرماندهان اطلاعات - عملیات لشکر هفت ولی عصر (عج) و از بچه ها ی گل دزفول بود- را دیدم که آمده بود تا از آخرین وضعیت نیروها مطلع شود. او که همواره پر از شور و هیجان بود، آن روز با قامتی استوار برخاکریز ایستاده بود و در میان آن همه انفجار، موضع دشمن را می نگریست و هر لحظه از این طرف خط به آن طرف می رفت تا راه مقابله با پاتک دشمن را به دست آورد. به او گفتم: سیدجان! نمی ترسی این طور روی خاکریز راه می روی؟
لبخند همیشگی بر لبانش نشست وگفت: «مگر چه می شود؟ می رویم به بهشت. ما که آرزویمان همین است.»
درست چند دقیقه ی بعد، خمپاره ای به نزدیکمان خورد. سراسیمه به سوی سید شتافتم که دیدم او همراه شهید حاج عظیم محمدی زاده به بهشت پرکشیده است.(8)

لبخند آخر

شهید محمد قاسم زاده
در گرما گرم عملیات و حجم سنگین آتش - در آن لحظات که باران خمپاره می بارید و همه زمینگیر شده بودیم - برای یک لحظه سرم را بالا گرفتیم و او را دیدم که انگار در محیطی آرام ایستاده است و به مرگ لبخند می زند. از خود خجالت کشیدم و برخاستم. آسمانی مرد خاکی پوش محمد قاسم زاده را می گویم که اکنون شاگردان بی شمارش در سنگر دانشگاه، راه او را ادامه می دهند. پیکر آفتابی این شهید دلاور را پس از دوازده سال، با اشک هایمان غسل دادیم.(9)

من الان در سنگر عراقی ها هستم

شهید مجید عراقی زاده
در عملیات شکست حصرآبادان، مسئولیت محور کنار کارون به عهده ی شهید عراقی زاده بود. بی سیم چی او تعریف می کرد: «شب که عملیات شد، آقا مجید بعد از رتق و فتق امور، همراه با تک تیراندازها به دل دشمن رفت و تا صبح فردا، از او خبری نشد. تا این که منطقه ی تصرفی به تثبیت رسید و آقا مجید را پیدا کردم. ایشان به من گفت:« حاجی کشفی را بگیر. می خواهم با او صحبت کنم.»
وقتی تماس برقرار شد، به حاجی کشفی گفت: «من الان در سنگر فرماندهی عراقی ها هستم. سنگرهای محکم و خوبی برای اورژانس است، این جا می نشینیم تا امکانات و نیروی بهداری را برای استقرار بیاوری.»(10)
ادامه دارد...

پی نوشت ها :

1. می خواهم حنظله شوم، صص 268 و 263.
2. می خواهم حنظله شوم، صص 147.
3. حدیث شهود، صص 172 و 169.
4. حریر وحدید، صص 87-85.
5. نور سبز، صص 58-57.
6. آن روزها، صص 18-16.
7. کوچ غریبانه، صص 131و 101-100.
8. آن روزها، صص 27-26.
9. زخم های خورشید، ص 152.
10. فرشتگان نجات، ص 83.

منبع مقاله :
 -  (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط