شهید محمود صالحی
شبی که به عنوان بیسیم چی به چادر فرماندهی گروهان معرفی شدم، در میان مسئولین گروهان فردی بود با سیمای نورانی و زیبا، عینکی بر چشم و موهای فر. روز بعد در قرارگاه تاکتیکی، بیشتر چهره و صحبتهای شیرینش مرا مجذوب خود کرد. بعد متوجه شدم، که با او همشهری هستم و به این خاطر بیشتر با او انس گرفتم. یادم می آید وقتی که او هم متوجه همشهری بودنمان شد، پرسید: «تو از کجای شهری.»گفتم: «از روستای بیدوی.»،
گفت: «تا به حال اسم روستای شما را نشنیده ام.»
از فرصت استفاده کردم و گفتم:«از جبهه که ان شاء الله برگردیم به دیدنم می آئید و روستایمان را از نزدیک می بینید.»
گفت: «از جبهه که برگردیم، تو باید به دیدن من بیایی. آن هم در بهشت عسکری»
آن موقع خوب متوجه حرفش نشدم. گفتم: «البته درست است که من کوچکترم و وظیفه ی من است، که به دیدن شما بیایم ولی شما هم حتماً جبران می کنید.» ولی وقتی با دوستان دیگر هم صحبت می کرد، حرف از شهادت می زد و گفت: «که این دفعه برای شهادت آمده است و حتماً شهید می شود.»
بعداً هم تعریف کرد که چطوری بی خبر به جبهه آمده است.
می گفت: «از پایگاه چند نفر برای فرماندهی می خواستند که من هم داوطلب شدم. به خانه رفتم. وسایلم را جمع کردم. و گفتم: «به تهران به مأموریت می روم.» و بعد که به تهران رسیدم، تلفن زدم و گفتم: «به جبهه می روم.»
فردی بسیار مخلص و شجاع بود. می گفت دیپلم را از هنرستان گرفته و بعد وارد سپاه شده است. و می گفت خانمش را تازه عقد کرده است. ایشان معاون گروهان بود و فردی به نام دهقان فرمانده ی گروهان، بالاخره وارد عملیات مسلم بن عقیل (علیه السلام) شدیم و در همان شب اول آقای دهقان مجروح شده و به پشت خط منتقل شد و فرماندهی گروهان به عهده ی ایشان افتاد. فردی بسیار شجاع و جدی بود و در عین حال بسیار شوخ طبع. از اخلاص او همین بس که ظرف غذا را بر روی سر می گرفت و به تک تک سنگرها می برد و به آنها غذا می داد و در ضمن این کار راهنماییهای لازم را هم می کرد. به نیروها خیلی اهمیت می داد. نیروها مدت زیادی در خط مانده بودند و از نظر بهداشتی وضع خوبی نداشتند. فرمانده ی گردان دستور داده بود که به کنار رودخانه بروند و آبتنی کنند، ولی ایشان پافشاری کرد، که حتماً باید برای حمام به شهر بروند و بالاخره 48 ساعت استراحت گرفت و نیروها را به پادگان الله اکبر اسلام آباد برد. در پادگان، بچه ها ضمن حمام به خانواده هایشان تلفن زدند و از وضعیت خودشان گفتند و این کار باعث شد که حسابی روحیه ی نیروها بالا برود. خودش هم تلفن زد و برای آخرین بار با خانواده اش صحبت کرد و خداحافظی نمود. بعد از آنکه از اسلام آباد برگشتیم محل استقرار ما را تغییر داده و به نزدیکی شهر مندلی عراق بردند. در آنجا دشمن خیلی پاتک می زد و امکانات ما هم بسیار کم بود. هر روز تعدادی از نیروها شهید و مجروح می شدند و او به عنوان فرمانده، بسیار ناراحت بود، هر چه از طریق بی سیم تماس می گرفت، نه امکاناتی می فرستادند و نه نیرویی، تا اینکه یک روز تصمیم گرفت شخصاً به مقرّ فرماندهی گردان برود و درباره ی وضعیت منطقه و نیروها صحبت کند. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم گفت دیشب خواب شهادتش را دیده است و امروز حتماً به آرزویش می رسد و شهید می شود. گفت خواب دیده که ازدواج کرده است و ملائک او را غسل می دهند. با همه ی ما خداحافظی کرد و به گروهان یکم رفت و با فرمانده ی گروهان آقای ماشاء الله ادیبی که از دوستانش بود خداحافظی کرد و گفت: «به محل فرماندهی گردان می روم تا با فرمانده گردان صحبت کنم.»
یکی از بی سیم چی ها هم به نام آقای نصرالله عظیمی به همراه ایشان رفتند. تقریباً یک ساعت از رفتن آنها می گذشت که بی سیم به صدا درآمد. از مقرّ فرماندهی گردان با ما تماس گرفتند و پیام دادند. وقتی پیام را کشف کردیم نوشته بود تا اطلاع بعدی آقای زنگنه فرمانده ی گروهان می باشند. همه متوجه شدیم که صالحی به آرزویش رسیده است. تا عصر منتظر ماندیم که آقای عظیمی آمد. ایشان خیلی متأثر بودند و گفتند: «در کنار سنگر فرماندهی گردان نشسته بودیم و آقای صالحی با فرمانده گردان صحبت می کرد که صدای سوت خمپاره ی دشمن بلند شد. همه خوابیدیم ولی چند ترکش به بدن ایشان اصابت کرده و مجروح شدند. او را به پایین تپه بردیم و منتظر آمبولانس بودیم که باز صدای سوت خمپاره بلند شد. هر کسی در گوشه ای دراز کشید. بعد متوجّه شدیم که گلوله درست به محلی اصابت کرده که ایشان پناه گرفته اند.»
بدون مجروحش دوباره مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود و سفیر گلوله او را به آرزوی دیرینه اش رسانده بود. بعد از مدتها وقتی به شهر آمدم. خواستم به وعده ام وفا کنم. به بهشت عسکری رفتم و در گلزار شهدا به دنبال مزارش گشتم تا اینکه چهره ی آشنایش را در قاب عکسی یافتم که در پای آن بر سنگی نوشته بود:
شهید محمود صالحی (1)
پی نوشت ها :
1- از جبهه تا دانشگاه، صص35-33.
منبع مقاله :-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389