خاطرات شهدای دفاع مقدس

زلال عرفان (1)

دوتا بریدگی بود. در بریدگی سمت چپ ما درگیر بودیم و در بریدگی سمت راست هم آقا مهدی و بچّه ها. از طرف شهرک حریبه به شدت ما را می زدند. چند قدم بیشتر نرفته بودم که شدت تیر اندازیها نگذاشت بروم. نشستم. تیراندازی که
چهارشنبه، 27 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زلال عرفان (1)
 زلال عرفان (1)

 






 

خاطرات شهدای دفاع مقدس

من امروز شهید خواهم شد

شهید مهدی باکری
دوتا بریدگی بود. در بریدگی سمت چپ ما درگیر بودیم و در بریدگی سمت راست هم آقا مهدی و بچّه ها. از طرف شهرک حریبه به شدت ما را می زدند. چند قدم بیشتر نرفته بودم که شدت تیر اندازیها نگذاشت بروم. نشستم. تیراندازی که قطع شد، بلند شدم و سریع رفتم جایی که آقا مهدی بود. وقتی رسیدم آقا مهدی با عراقی ها درگیر بود. کنارش هم 8-7 نفر بیشتر نبودند. آقا مهدی کلاه آهنی بر سر نداشت ولی بقیه داشتند. علی اکبر کاملی، بی سیم چی آقا مهدی هم کنارش بود. تندرو ایستاده بود داخل قایق و از روی آب آقامهدی را صدا می کرد. چند تا از بسیجی ها هم از دست های آقامهدی گرفته و می کشیدند به سمت قایق و قسمش می دادند: «ترا به خدا بیا برو عقب.»
التماس می کردند. وقتی اصرارشان بیشتر شد، آقا مهدی گفت:
- «من نمی روم، ما امروز اینجا شهید خواهیم شد!»
تندور گفت: «از قرارگاه اومدن دنبال شما، منتظرن برگردین.»
گفت: «نمی روم، من امروز شهید خواهم شد!»
این جمله را با گوش خودم از دهان آقا مهدی شنیدم و برگشتم پیش آقا جمشید. پرسید: «چه خبر؟»
گفتم: «تندرو با قایق اومده ولی آقا مهدی نمیره عقب، می گه من امروز شهید خواهم شد...»
آقا جمشید دیگر چیزی نگفت، مشغول جنگ با دشمن بودیم. جایی که پناه گرفته بودیم، در فاصله ی اندکی از ما، عراقی ها پشت سد بودند. وسط هم باتلاق بود. اگر یکی با قدرت نارنجک پرتاب می کرد به عراقی ها می رسید، یعنی این قدر نزدیک بودیم. پس از چند دقیقه آقا جمشید برگشت و گفت: «حسین! یک بار دیگر برو ببین از آقا مهدی چه خبر.»
تند و تیز برگشتم جایی که آقا مهدی و بچّه ها می جنگیدند. وقتی رسیدم، دیدم آن شور و حرارت قبلی را بچّه ها ندارند. گرفته به نظر می رسیدند. رضا لطفی نشسته بود داخل قایق، و گاز می داد. پرسیدم: چه خبر شده؟ پس آقا مهدی کو؟
رضا با دستش کف قایق را نشان داد و گفت: اینجاست. هم آقا مهدی رو زدن و هم تندرو را.
هر دو جنازه توی قایق بود. زمین و زمان دور سرم چرخید. (1)

من دیگر برنمی گردم

شهید امیر نظری ناظرمنش
بعد از شروع عملیّات، در ساعت چهار صبح، قرار بود خطّ اوّل دشمن، شکسته شود. من آن زمان در «معاونت زرهی» انجام وظیفه می کردم. دشمن تمام رودخانه را پر از موانع خورشیدی و مین های متفاوت کرده بود. روی سد، با دوشکا و موشک های «مالیوتکا» محافظت می شد.
پس از شکسته شدن خطّ اوّل دشمن، باید پل شناور زده و تانکها را سریعاً اعزام می کردیم، تا خط دوم را پوشش دهند. عبور از این همه موانع، غیرممکن به نظر می رسید. دسته ی ویژه ی غوّاصی، شامل پانزده نفر از افراد زبده ای بود که هم تخریب چی بودند و هم دوره های مختلفی را گذرانده بودند. «امیر» سرگروه این دسته بود، آن شب، پیش من آمد و گفت: «داداش! کسی هست مرا به تونل برساند؟»
گفتم: «اگر مسئولیت تانک ها را نداشتم، حتماً خودم تو را می رساندم»
«امیر» در جواب گفت: «داداش! شما نیا. من دیگر برنمی گردم!»
خیلی سریع با یکی از رفقا، سوار موتور شد و رفت. آن شب گروه غوّاصی، با عبور از تونل و گرفتن سدّ، راه را بر سایر رزمندگان هموار کرد. و «امیر» جزو اوّلین شهیدان تونل بود. من هنوز به یاد آخرین حرفش هستم. گویا به او الهام شده بود که گفت: «من دیگر برنمی گردم»

توکّل به خدا

شهید حاج حسین روح الامین
در منطقه ی «دیوان دره»، «درّه ی هوان» منطقه ای شناسایی شده بود که محل تجمع ضدّ انقلاب محسوب می شد. به همراه تعدادی از برادران رزمنده و تعدادی از توابین گروهک ها، شبانه، عازم آن محل شدیم. در بین راه، به دلیل همراهی با عناصر گروهک های توّاب، تشویق و اضطراب در دلم موج می زد و خوف خیانت این افراد رنجم می داد. در تاریکی شب و پیچ و خم جاده، خودم را به «حاج حسین» که مسئول عملیات بود، رساندم و گفتم: «حاجی! چطور جرأت می کنید پشت این افراد راه بروید؟ آیا احتمال خطر وجود ندارد؟»
«حاج حسین» با همان آرامش همیشگی گفت: «اگر توکّل به خدا داشته باشی، تمام مسائل حل است»
با شنیدن این جمله، آن چنان آرامشی یافتم که همه ی تشویش و اضطرابم زایل شد. در آن شب، توسط همان نیروها، ضربه ی هولناک و سهمگینی به دشمن وارد شد. تا مدّت ها ماجرای شکست آن شب مطرح بود و این در حالی بود که رزمندگان اسلام همگی سالم به مقر برگشتند!
«حاج اکبر آقا بابائی» پشت فرمان خودرو نشسه است. خودرو با حوصله از پیچ های جاده عبور می کند. جاده تاریک است و طولانی. نگاه «حاج اکبر» و «حاج حسین روح الامین» به هم گره می خورد. «حاج اکبر» خاطرات دلاوری ها و رشادت های «حاج حسین» را مرور می کند. «حاج حسین» پس از یک سکوت طولانی لب به سخن می گشاید و در حالی که سخن گفتن برایش راحت نیست می گوید: «حاج اکبر!» سال پنجاه و نه، وقتی مجروح شدم، چهار ملک مرا به سوی آسمان بردند. ولی آن زمان من خواستم که بمانم و خدمت کنم. الان به لطف خدا، امنیّت به «کردستان» برگشته و جنگ به بیرون مرزها کشیده شده است»
پس از مکث کوتاهی اضافه می کند؛ «از خدا می خواهم که دیگر شهید شوم.»
سکوت سنگینی حاکم می شود. «حاج اکبر» نور شهادت را در سیمای او تشخیص می داد. «حاج اکبر» در حالی که اشک هایش را با آستینش پاک می کرد و سعی داشت بغضش را مخفی کند آرام گفت:«ان شاء الله که زنده بمانی.»
«حاج حسین» گفت: «دیگر وقتش شده که شهید شوم»
بقیه ی کلماتش را زیر لب زمزمه می کرد. صبح روز بعد هنوز سرخی شفق فرصت خودنمایی نیافته بود. حال و هوای «حاج حسین» برای دوستان همرزمش غیرعادی می نمود. بدون مقدّمه قرائت زیارت عاشورایش را قطع کرد و در مورد مرگ و آخرت صحبت کرد. بعد از آن یکی یکی دوستان خود را بغل کرد و از آن ها حلالیّت طلبید و در واقع با آن ها وداع کرد. دیگران دلیل این کار را نمی دانستند. ساعتی بعد در ارتفاعات «هزار قله»، وقتی به سوی ابدیّت خیره شد بود و مشغول نجوای عاشقانه بود، گلوله ای در نزدیکی او منفجر شد و روح بلند «حاج حسین» پس از مدّت ها بی قراری و شیدایی به سوی ملکوت پرواز کرد تا در جوار دوست مأوی گیرد. (2)

سرم از تنم جدا می شود

شهید احمد ساربان نژاد
پس از حدود بیست روز، اوّلین اطّلاعات از «عملیات خیبر»، به ما داده شد. عملیات با رمز مقدّس «یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)» در ساعت 20:30 دقیقه ی سوّم اسفند ماه سال 62 در منطقه ی عملیاتی «هورالهویزه» و «جزایر مجنون» آغاز شد. «تیپ سیدالشهداء (علیه السلام)» در مرحله ی اوّل عملیات، به کار گرفته نشد. در مرحله ی بعدی به ما مأموریت دادند تا روی یک پَد، که هیچ جان پناه مناسبی نداشت، عمل کنیم. امّا در این عملیّات می کوشیدند. «گردان قمربنی هاشم (علیه السلام)» در منطقه ای بنام «سه راه فتح» جایی در شرق «جزیره ی مجنون» مستقر بود. چندین بار شبانه، خودمان را به پَدهای هلی کوپتر رسانیدم ولی دوباره ما را برگرداندند. صدای بچّه ها درآمد که: «این چه وضعی است؟ اگر حضور ما فایده ای ندارد، بگویید؛ بروید پی کارتان»
انی حرف ها به گوش «احمد» رسید. دستور داد بچّه ها یک جا جمع شوند و او شروع به صحبت کرد: «شرکت در عملیات خودش یک توفیق است. یک کمی فکر کنید ببینید چه کرده اید که توفیق نصیبمان نمی شود؟ آیا اسراف نکرده ایم؟ اصلاً از یکدیگر حلالیت طلبیده اید؟»
زمانی که نیروهای تیپ، در منطقه ی «دو کوهه» مشغول آموزش دیدن بودند، به اتفّاق تعدادی از فرماندهان، به شناسایی منطقه رفتیم. من بودم، «حاج کاظم رستگار» و فرمانده ی تیپ سیدالشهدا (علیه السلام»، برادران «دولابی»، «اسکندرلو»، و «احمد ساربان»، به اضافه ی یکی، دو نفر دیگر از جمله؛ «مرتضی سلمان طرقی». بهمن ماه بود. هوا خیلی سرد بود. کنار پاسگاهی به نام «حانی» سنگر کوچکی داشتیم. پیچیدگی عملیات خیبر اقتضا می کرد هیچ سنگر جدیدی ساخته نشود. یادم هست؛ یک بخاری وسط سنگر بود و سنگر گنجایش آن تعداد آدم را نداشت. با هر سختی که بود، استراحت کردیم و تا نماز صبح خوابیدیم. وقت نماز صبح بچّه ها برای وضو آماده شدند. «احمد» همین طور که داشت پای بخاری دست هایش را گرم می کرد، لبخند زنان گفت: «بچّه ها! هیچ می دانید که من در این عملیات شهید می شوم؟» «مرتضی طرقی» زد زیر خنده و گفت: «تو دیشب تُن ماهی زیاد خوردی، مال آن هاست!»
احمد با جدیّت گفت: «به خدا شوخی نمی کنم! من خواب دیدم. که مثل امام حسین (علیه السلام) سرم از تنم جدا می شود». یادم هست که او این چند جمله را آن قدر جدی و تأثیرگذار گفت که همه ی ما ساکت شدیم.
«احمد» به مرخّصی که می آمد، خیلی وقت ها در خانه نبود. اکثراً یا با دوستان بود و یا در پادگان های اطراف. در یکی از همان روزهای مرخّصی- که به اتفّاق دوستش شهید «مرتضی طرقی» در خانه بودند- حرف از ازدواج شد. «احمد» گفت: «من اهل زن گرفتن نیستم.»
این را بدون هیچ شوخی و خنده ای گفت و حرف دلش بود. دیر وقت در یکی از شب ها به اتاقش رفتم و پرسیدم: «پسرم! چرا این قدر تو فکری؟»
گفت: «همه ی بچّه ها رفتند و من مانده ام... نکند سعادت ندارم...»
احساس کردم می خواهد تنها باشد از اتاق بیرون رفتم. یک حسّ غریبی به من می گفت که او رفتنی است... (3)

مأموریت مار

شهید حسین قاینی
به ابتدای شیب ملایم که رسیدیم، ناگهان ماری که بر روی دم ایستاده بود و حالتی تهاجمی داشت، درست وسط راهمان سبز شد. همه توقف کردند. فرمانده مان با تعجّب گفت: «مار، آن هم در برف! در چنین سرمایی و در چنین فصلی چطور این حیوان بیرون از لانه اش مانده است؟»
همه با حیرت به مار نگاه می کردیم. مار از جایش تکان نمی خورد. برای عبور لازم بود شرّش را کم کنیم. یکی از رزمنده ها گفت: «بگذارید خلاصش کنم. زیاد وقت نداریم.»
فرمانده امان که با فراست و آشنا با حال و هوای معنویت جبهه ها بود، با دست اشاره کرد که همچنان در صف بمانیم و گفت: «کسی از جایش حرکت نکند.»
همگی منتظر بودند تا ببینند فرمانده ی دسته، چه کار می خواهد بکند. مار همچنان بر سر دم ایستاده بود تکان نمی خورد. مدتی به سکوت گذشت، دیدیم مسئول گروهمان سخت در فکر است. یکی از بچّه ها حوصله اش سر رفت و گفت: «به کشتن مار فکر می کنید؟» گفت: «به کشتن مار فکر نمی کنم، فکرم جای دیگری است.»
دوستمان پرسید: «خوب فکرتان را به ما بگویید، شاید با مشورت مشکل حل شود.»
گفت: «مار در برف؟ طبیعی نیست، غیرعادیست، باید معنایی داشته باشد.»
گویا طرح سؤال مسئول گروه همه را به فکر واداشت، همه به فکر فرو رفتیم. این صحنه چه معنایی می توانست داشته باشد؟ بالاخره مسئولمان سکوت را شکست و گفت: «هر چه هست این حیوان گویا می خواهد به ما بگوید جلوتر نوریم.»
وقتی حرف به اینجا رسید، مار هم با چند حرکت و پیچ و تاب از سر راهمان کنار رفت و پشت تخته سنگ های پوشیده از برف کنار راهمان گم شد.
فرمانده سرنیزه اش را از کمرش باز کرد و کمی دورتر از جایی که مار ایستاده بود، آهسته برفها را کنار زد. قدری جستجو کرد و بالاخره صدایش بلند شد و گفت: «از جایتان حرکت نکنید، این شیب تا انتهای آن، میدان مین دشمن است. گویا گروه تخریب به جهت بارش برف نتوانسته است میدان مین را پیدا کند.»
و دستور داد از همان راهی که وارد میدان مین شده ایم، با سلامت خارج شویم. همه برگشتیم و با دور زدن میدان مین، به سنگرهای دشمن حمله بردیم. (4)

پی نوشت ها :

1- آشنایی ها، صص171-170
2- ...
3- آرام بیقرار، ص 76-75 و 64.
4- شمیم معطر دوست، صص 106-105.

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط