خاطرات شهدای دفاع مقدس

با کاروان عشق و عرفان (1)

در یک غروب سرد اسفند 62، در امتداد کانال سوئیپ، مشغول ادامه ی عملیات خیبر و پدافند از جزایر مجنون بودیم که حسن سرباز، مسئول اطلاعات لشکر هشت نجف اشرف، نزد من آمد. پس از گفت و گو، حول و حوش وضعیت
پنجشنبه، 28 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
با کاروان عشق و عرفان (1)
با کاروان عشق و عرفان (1)

 






 

خاطرات شهدای دفاع مقدس

زلال عرفان

شهید حسن سرباز
در یک غروب سرد اسفند 62، در امتداد کانال سوئیپ، مشغول ادامه ی عملیات خیبر و پدافند از جزایر مجنون بودیم که حسن سرباز، مسئول اطلاعات لشکر هشت نجف اشرف، نزد من آمد. پس از گفت و گو، حول و حوش وضعیت دشمن در حالی که به اجساد بی جان شهدا و بدنهای خون آلود و نیمه جان مجروحان نگاه می کرد، گفت: «عجب کربلایی است! این کربلا حسین می خواهد.»
سپس از من سؤال کرد کجا بهتر می تواند دشمن را دیده بانی کند. چون او مسئول اطلاعات بود و باید آخرین وضعیت استقرار و نقل و انتقالات دشمن را کنترل می کرد.
سنگر بالاسر خود را نشانش دادم و گفتم: «البته همین طور که این سنگر دید خوبی نسبت به دشمن دارد، دشمن نیز از طرف دیگر بر این سنگر اشراف دارد، بهتر است کمی صبر کنید یا از سنگر آن طرفی استفاده کنید.»
او که از گفته ی من جا خورده بود گفت: «حسین، مگر تو اعتقاد نداری مرگ دست خداست، اگر او بخواهد با یک خمپاره همه ی ما به هوا خواهیم رفت و اگر نخواهد، همانطور که دو روز است میان انبوه گلوله ها راست راست راه می رویم، و اتفاقی نمی افتد.»
این را گفت و سینه خیز خودش را به سنگر دیده بانی رساند و مدتی دیده بانی کرد و سرش را پایین آورد. اما وقتی برای مرتبه دوم سرش را از سنگر بالا برد، پیشانی اش هدف گلوله قرار گرفت. ناگهان دیدم دوربین از دستش افتاد و سرش را روی خاک گذاشت. به سرعت او را از سنگر پایین کشیدم. خون چهره اش را پاک کردم و با او حرف زدم اما او اصلاً متوجه حرف های من نبود. با خودش زمزمه می کرد. نمی دانم اشعار عارفانه ای را که در حال احتضار می خواند از چه کسی بود اما چون با آثار خواجه عبدالله انصاری آشنا بود، به گمانم اشعار او را زمزمه می کرد.
بچه ها، که دو شبانه روز بود مرتب شهید و مجروح داده بودند، گرد حسن جمع شدند و به اشعار ناب عارفانه ی او گوش سپردند و در حالی که از پیشانی حسن خون فواره می زد، می گریستند. به آنها گفتم که متفرق شوند چون گریه، آن هم در خط مقدم باعث تضعیف روحیه می شد، اما دیدم سرباز با اشعار عارفانه اش آن هم در لحظات استثنایی، زلال عرفان را به آنها می نوشاند و منقلبشان می کند.
امکان انتقال پیکر او به عقب نبود. تا نزدیکی های صبح، مثل پروانه، گرد وجود حسن چرخیدیم، به اشعارش گوش سپردیم و گریستیم تا عاقبت او به جوار رحمت حق پیوست. (1)

هنوز هیچ چیز نیستیم!

شهید مرتضی نور صالحی
نماز مرتضی نور صالحی که تمام شد، رفتم کنارش نشستم و گفتم: «خب! حالا راستش را بگو ببینم از کجا آمدی؟»
گفت: «عضو ثابت سپاه هستم.»
گفتم: «پس چرا لباس نداری؟»
گفت: «ارزش پوشیدن لباس را ندارم.»
گفتم: «این لباسی که تن من است چطور؟»
گفت: «این یک چیز دیگر است.»
گفتم: «پس چرا از آرم سپاه استفاده نمی کنی؟»
گفت: «حالا حالاها مانده تا به آنجا برسم.»
پرسیدم: «در تهران شغلت چه بوده؟»
گفت: «کار می کردم.»
گفتم: «دیگه چه شغلی داری؟»
گفت: «روحانی هستم.»
گفتم: «پس چرا لباس تنت نیست؟»
گفت: «طلبه ام.»
گفتم: «پس چرا لباس طلبگی نپوشیدی؟»
گفت: «هنوز به آن حد نرسیدم که بخواهم احترام لباس روحانیت را داشته باشم و تنم کنم، لباس روحانیت متعلق به آقا امیرالمؤمنین (علیه السلام) هست، نه من. هر وقت به آن درجه اجتهاد رسیدم، می توانم لباس روحانیت را به تن کنم. نه حالا، که هنور هیچ چیز نیستم.» (2)

مثل پل صراط

شهید مریم فرهانیان
لوله های تیره ی نفت تا چشم کار می کرد ادامه پیدا کرده بود. مریم گفت: «همین جا صبر کنید تا من از روی لوله ها به آن طرف دره بروم و برگردم.»
بتول با ترس و نگرانی گفت: «کار خطرناکیه. اگر پایت سر بخورد و بیفتی پایین تکه بزرگت گوشت می شود.»
مریم دست بر شانه ی او گذاشت و گفت: «این پل و این دره ی کوچک در برابر پل صراط و جهنم زیر آن خیلی ناچیز است. روز قیامت تمام انسان ها باید از روی پل صراط که زیرش آتش جهنم زبانه می کشد بگذرند. هر کس که مؤمن و با خدا باشد به راحتی از پل می گذرد. اما برای گناهکاران پل صراط اندازه ی یک تار مو می شود.»
مریم کفش و جورابش را کند و با پای برهنه روی لوله ی نفت رفت. لوله ی نفت از شدت نور آفتاب داغ داغ شده بود. مرضیه و بتول هم می خواستند کفش و جورابشان را بکنند، اما مریم نگذاشت. هر چه مرضیه و بتول اصرار کردند، مریم با آمدن آن دو موافق نبود. مریم راه افتاد. کف پایش می سوخت. چشمهایش از شدت سوزش پاهایش اشک افتاد. اما طاقت آورد. هر چه جلوتر می رفت، احساس عجیبی پیدا می کرد.
انگار در روز معاد بود و واقعاً روی پل صراط جلو می رفت. ناگهان پایش لغزید. صدای جیغ مرضیه و بتول را شنید. به زحمت به خود مسلط شد. سر به آسمان بلند کرد. «خداوندا اینجا یک دره ی کوچک است. و این پل فلزی در برابر پل صراط که برای گناهکاران چون تار مو می شود بسیار وسیع است. خدایا به من توفیق بده که بنده ی خوبی باشم و بتوانم با قدمهای مطمئن از پل صراط بگذرم.»
مریم دوباره قدم برداشت. این بار با قدمهای مطمئن و بلند جلو می رفت و سرانجام به آن طرف دره رسید. اشکهایش را پاک کرد. بتول و مرضیه از دور مریم را می دیدند که روی زمین سجده کرده است. دقایقی بعد مریم به سویشان آمد، انگار که پرواز می کرد.
به پهنای صورت می خندید. وقتی به خواهران کوچکش رسید، مرضیه و بتول خود را در آغوش او رها کردند. مریم خنده کنان گفت: «دیدید موقع رفتن کم مانده بود، پایم بلغزد و بیفتم پایین، اما از خدا کمک خواستم. هر وقت خدا را از ته دل صدا کنید. شک نکنید که کمکتان می کند حالا برویم خانه.
آن سه در حالی که مریم آشکار می لنگید، به سوی خانه رفتند. (3)

پی نوشت ها :

1- لحظه های دیدار، ص46-45.
2- مردان میدان مین، ص32.
3- داستان مریم، صص 67-66.

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط