روز آخر عمر!

تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و شب بر زمین خیمه زده بود. من به همراه اکبر کوثری از ساعت دو نیمه شب دهم مهرماه 61 تا ساعت چهار صبح در سنگر خط مقدم در منطقه ی کوشک، مشغول نگهبانی بودیم.
پنجشنبه، 28 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روز آخر عمر!
 روز آخر عمر!

 






 

شهید اکبر کوثری

تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و شب بر زمین خیمه زده بود. من به همراه اکبر کوثری از ساعت دو نیمه شب دهم مهرماه 61 تا ساعت چهار صبح در سنگر خط مقدم در منطقه ی کوشک، مشغول نگهبانی بودیم.
- «رضا...رضا... خوابیدی؟»
- «نه... تو رو خدا یواش تر... چیز مشکوکی دیدی؟»
- «نه بابا، چیز مشکوک کجا بود؟ عراقی ها تا حالا هفت تا خواب کرده اند.»
- «اگر خسته شدی می خوای بخوابی، بخواب؛ من بیدارم.»
- «دستت درد نکنه برادر. می خواستم با اجازه ی شما اگر اشکالی نداره امشب برای آخرین بار نماز شب بخونم.»
من به شوخی حرفی به او زدم و بعد گفتم: «برو ولی حواست باشد برادر. راستی فرصت کردی برای ما هم دعا کن.»
اکبر رفت وضو گرفت و نماز شب را خواند و آرام و ساکت برگشت داخل سنگر. ساعت نزدیک چهار صبح بود و ما کم کم خودمان را آماده می کردیم که پست نگهبانی را به بچه های بعدی تحویل بدهیم. آنها خیلی زود آمدند و من به همراه اکبر، خسته و خواب آلود به سمت سنگرهای اصلی به راه افتادیم.
صبح، بچه ها هم داخل سنگر جمع بودند و از هر دری سخن می گفتند. اکبر هم با علاقه ی عجیبی به بچه ها خیره شده بود و به آن ها نگاه می کرد.
- «راستی بچه ها، من امروز تولدمه. ولی چه فایده که اینجاییم و هیچ امکاناتی هم برای جشن تولد نداریم.»
- «این حرفها چیه برادر... بسپارش به من. یک جشن تولدی برات راه بندازم که تو خواب نبینی.»
- «اکبر جون ولمون کن اینجا که چیزی نداریم.»
- «چیزی نداریم؟ حالا می بینی.»
اکبر به سرعت سفره ای آماده کرد و داخل آن چراغ بادی، فشنگ، کمپوت، کنسرو، آیینه و مقداری میوه گذاشت. بعد بچه های سنگر کناری را هم صدا زد و گفت: «رضا جان، من امروز بیشتر زنده نیستم و شهید می شوم، می خواهم جشن تولد خوبی برایت بگیرم.»
بعد دوربین عکاسی را آورد، داخل آن فیلم گذاشت و خلاصه به همّت اکبر جشن مفصل و خاطره انگیزی شد.
برنامه ی جشن تولد من تمام شد و آوای اذان جان و دل همه را نوازش کرد. همه به سمت تانکر آب رفتیم تا وضو بگیریم. اکبر گفت: «بچّه ها اگر موافق باشین من آخرین نماز رو به جماعت بخونم.»
بچه ها نگاهی به همدیگر کردند و دل اکبر را نشکستند. نماز به جماعت برگزار شد و بعد از آن به صرف ناهار پرداختیم و خسته و کوفته خوابیدیم.
- «رضا...رضا...»
- «چیه؟ مگه تو خواب نداری؟»
- «خواب دیگه فایده نداره رضا... من می خوام شهید بشم؛ باید آخرین نامه رو برای خانواده ام بنویسم.»
- «پدر مارو درآوردی اکبر، دیشب تا حالا شهید شهید کرده ای. تو رو خدا بذار یک کم استراحت کنیم.»
اکبر دیگر چیزی نگفت و کاغذ سفیدی با خودکار برداشت و بر روی میز کوچکی که در سنگر داشتیم شروع، به نامه نوشتن کرد. نامه را در کمال دقّت و آرامش نوشت و بعد یک ده ریالی را داخل آن گذاشت و در پاکت را چسباند.
- «برای چی ده ریالی داخل پاکت گذاشتی اکبر؟!»
- «مگه تو قرار نبود بخوابی؟»
- «مگه تو خواب برای آدم می ذاری؟ حالا نگفتی برای چی ده ریالی رو گذاشتی توی پاکت؟»
- «راستش رضا، من دو تا برادر دوقلو دارم که دوست دارم وقتی نامه ی من به دستشون می رسه، با این ده ریالی برن شکلات بخرن و بخورن.»
- «حالا چی شده این همه مهربون شدی اکبر؟»
- «می دونی رضا. امروز روز آخر عمر منه. نمی خوام کسی از من دلخور باشه.»
- «تو رو خدا اکبر دیگه حرفشو نزن که اصلاً حوصلشو ندارم.»
حدود ساعت 4 بعداز ظهر بود که یک روحانی به همراه یک بسیجی که ضبط صوت در دست داشت به سنگر ما آمدند. آنها به هر کدام از ما یک شیشه عطر و یک جانماز هدیه دادند و بعد مشغول ضبط کردن خاطرات بچه ها شدند.
خاطرات بچه ها مثل کبوتران سفیدی، به نوبت به پرواز در می آمدند و فضای داخل سنگر را عطرآگین می کردند. بوی بهشت از هر سو به مشام می رسید که ناگهان خمپاره ای به در سنگر خورد و همه جا پر از گرد و غبار شد.
صدای ناله و یا حسین بچه ها به گوش می رسید. من دچار موج گرفتگی خفیفی شده بودم و ترکش ریزی نیز به کتفم اصابت کرده بود. بعد از چند دقیقه به هر زحمتی بود، خودم را به بیرون از سنگر رساندم. اکبر آن سوتر ایستاده بود و مرا صدا می زد.
- «رضا...رضا... منتظر بیرون آمدن تو از سنگر بودم؛ طوری که نشدی؟»
- «نه به آن صورت... فقط یک ترکش کوچولو به کتفم خورده. تو چطوری؟»
- «یک ترکش خورده به سینه ام؛ می رم اورژانس پانسمان می کنم.»
- «بچه های دیگه چطورن؟»
- «الحمدالله همه خوبن. فقط اون روحانیه از ناحیه کمر ترکش خورده.»
بعد یک باره، در حالی که همه تماشا می کردند رو به قبله نشست و این سه جمله را گفت: «السّلام علیک یا ابا عبدالله... السّلام علیک یا فاطمة الزهرا... السّلام علیک یا صاحب الزمان.»
سپس بلند شد و ما او را به همراه برادر روحانی، عقب تویوتا سوار کردیم. اکبر در حالی که با همه ی بچه ها خداحافظی می کرد و حلالیت می طلبید آرام آرام از پیش ما رفت.
او در همان روز پرماجرا و در بین راه به علت اصابت ترکش به قلب پاکش به پیش معبود پر کشید. روحش شاد و یادش گرامی باد. (1)

پی نوشت ها :

1- دامنه های آبی بهشت، صص14-11.

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.