حرکت ماهرانه

یک شب، ‌میلاد حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) بود. از طرف مسئول زندان ـ محمد کچویی ـ سفره ی جشنی برای پذیرایی از زندانی ها انداختند. به پیشنهاد علی‌، من و او کنار زندانی ها نشستیم. یکی از آن ها که استاد کاراته بود و
شنبه، 30 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حرکت ماهرانه
 حرکت ماهرانه

 






 

شهید علیرضا موحد دانش
یک شب، ‌میلاد حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) بود. از طرف مسئول زندان ـ محمد کچویی ـ سفره ی جشنی برای پذیرایی از زندانی ها انداختند. به پیشنهاد علی‌، من و او کنار زندانی ها نشستیم. یکی از آن ها که استاد کاراته بود و شهرتی نیز به هم زده بود با لحنی خاص به علی گفت: «چه طوری جرأت می کنی با اسلحه کنار ما بشینی؟»
علی جواب داد: «اسلحه ی من هفت تا تیر که بیشتر نداره. می تونین منو بکشین. اما مطمئن باشین که عکستون هم نمی تونه از این جا بیرون بره.»
او آن چنان با قدرت و صلابت این حرف را زد که اثرش در چهره ی استادکاراته و دیگرانی که حرف او را شنیده بودند به خوبی دیده می شد.
دو روزی می شد که از کاخ ریاست جمهوری به پادگان ولی عصر(عج) آمده بودم. توی پادگان بودم که علی به سراغم آمد و گفت: «هر طور شده بچه ها را پیدا کن. سنندج داره سقوط می کنه.»
بچه ها به مرخصی رفته بودند. چند نفری را که می دانستم موتور دارند، جمع و سریع به درخانه ی تک تک بچه ها فرستادم و خبرشان کردم. وقتی همه در پادگان جمع شدیم، ابوشریف ـ فرمانده ی وقت سپاه تهران ـ برایمان صحبت کرد. او گفت که تنها سه نقطه از شهر سنندج باقی مانده است. فرودگاه، لشکر 28 و باشگاه افسران و بقیه شهر را ضد انقلاب به رهبری عزالدین حسینی تصرف کرده است. نود نفر بودیم. به هر کدام از ما یک تفنگ ژ ـ 3 همراه با صد فشنگ دادند. سوار اتوبوس شدیم و به فرودگاه تهران رفتیم. از آن جا هم با هواپیمای سی ـ 130 به کرمانشاه عازم شدیم. به آنجا که رسیدیم، در خانه ی فرهنگ مستقر شدیم. تازه آن جا بود که فهمیدیم از بس عجله کرده ایم متوجه نشدیم که بعضی از اسلحه هایمان سوزن ندارد. علی اسلحه های بی سوزن را طوری که بچه ها نبینند کنار گذاشت و به من که معاونش بودم آهسته گفت: «صداشو در نیار.»
معتقد بود که اگر بچه ها بفهمند روحیه شان را می بازند. دنبال راهی می گشتیم تا از آنجا بتوانیم خودمان را به سنندج برسانیم. فرودگاه سنندج توی دره واقع شده بود و ضد انقلاب که در کوههای مشرف به آن موضع گرفته بود. فرودگاه را در محاصره داشت. راه های زمینی منتهی به سنندج نیز دست ضد انقلاب بود. بعد از صحبت های زیادی که با مسئولان داشتیم، بالاخره رضایت دادند هواپیمایی در اختیار ما قرار گیرد. قرار شد هواپیما را از نزدیک فرودگاه سنندج ببرد. سپس در حالی که حرکت می کرد، از آن بیرون بپریم.
سوار هواپیما که شدیم، ‌علی توی کابین رفت و با خلبان حرف زد و او را توجیه کرد. بعد پیش من آمد و گفت: «بچه ها را آماده پرش کن. »
نزدیک فرودگاه سنندج رسیدیم. خلبان شجاعت به خرج داد و تا خود فرودگاه ما را رساند. به فرودگاه که نزدیک شدیم، خلبان ارتفاع هواپیما را کم کرد. پایین آمد. به محض آنکه هواپیما پا به زمین نهاد، ‌بچه ها بیرون پریدند. بعضی ها حتی جعبه های فشنگ همراهشان بود.
ما در دوره ی آموزشی، از ماشین در حال حرکت بیرون پریده بودیم اما پریدن از هواپیما چیز دیگری بود. همین که بچه ها بیرون پریدند، ‌هواپیما در جا بلند شد به طوری که در عقبش در همان حال بسته شد. به سرعت به طرف سالن سالن فرودگاه دویدیم. ناگهان صدای مهیبی شنیده شد. چیزی به کف باند فرودگاه خورد و آسفالت را از جا کند. ما تا آن موقع خمپاره ندیده بودیم. ضد انقلاب ها هواپیما را دیده بودند و به طرفش شلیک کردند. اما خوشبختانه هواپیما بی آن که آسیبی ببیند از آن جا دور شد.
مهر ماه پنجاه و نه بود. حدود شش روز از شروع جنگ می گذشت. با مهدی، همان سپاهی که از طرف علی در بیمارستان کنارم ماند، به طرف جنوب حرکت کردیم. هنوز در راه رفتن مشکل داشتم و به کمک عصا حرکت می کردم. بامشقت توانستیم خودمان را به آبادان برسانیم. به هتل پرشین رفتیم و سراغ علی را گرفتیم. علی نبود. گفتند: «چند روزی است که برای شناسایی به خرمشهر رفته است.»
شهری که در تصرف دشمن بود. از روزی که علی به آن طرف رودخانه اروند رفته بود، دیگر کسی از او خبر نداشت. بچه ها منتظر ونگران، کنار رودخانه ایستاده و چشم به طناب دوخته بودند. طنابی که پنهان از چشم دشمن بر روی رودخانه اروند کشیده شده بود، و مسیر عبور قایق علی را از رودخانه نشان می داد. بچه ها منتظر دیدن حرکت طناب بودند. تکان خوردن طناب به معنی بازگشت قایق بود. علی دو تا از بچه های خرمشهر به نام های صالح و عبدالله را نیز با خود برد. آن دو عرب زبان بودند. و لباس هوابرد نیروی عراقی را به تن داشتند و کفش های کتانی به پا کرده و کلاشینکف روی دوش انداخته بودند. از آن جا که هر سه نفر سیه چرده بودند، کاملاً عراقی به نظر می رسیدند. شب ساعت یازده و نیم بود که طناب تکان خورد. با بچه ها مشتاقانه طناب را کشیدیم و آن قدر این کار را ادامه دادیم تا شمایل قایق از دور پیدا شد. بی صبرانه منتظر رسیدن علی بودیم. وقتی قایق به ساحل رسید، ‌علی از آن پیاده شد. به طرفش رفتیم و او را در بغل گرفتیم. او با لبخند همیشگی گفت: «با این پاها چه جوری آمدی؟»
در مسیر صعود به سمت ارتفاع 75 که ارتفاع 1050 بعد از آن قرار داشت، ‌معبر و گذرگاهی وجود داشت. که تنها راه عبور و حرکت محسوب می شد. این همان صخره ای بود که علی به خاطر آن زمین گیر شده بود. صخره ای نیز با ارتفاع بسیار بلندی مشرف بر این معبر قرار داشت. دشمن روی صخره موضع گرفته بود و با پرتاب پی درپی نارنجک، جلوی حرکت نیروهای ما را سد می کرد. چند تا از بچه ها زخمی شدند. فرمانده ی اولین گردان عمل کننده بر اثر انفجار نارنجک، طوری زخمی شد که همه خیال کردیم شهید شهید شده است و او را به پشت جبهه انتقال دادیم. علی که طاقتش تمام شده بود برای باز کردن معبر وارد عمل شد. از بچه ها پرسید: «کی تو کوله اش طناب داره؟»
طناب، جزو لوازم مورد نیازمان نبود. به همین دلیل بچه ها مأیوسانه شروع به گشتن کوله پشتی های خود کردند. ناگهان یکی از بچه ها با کمال تعجب طناب را ازدرون کوله پشتی اش بیرون کشید. در حالی که مطمئن بود قبلاً ‌طناب در کوله اش نگذاشته است. علی طناب را گرفت و با یک حرکت سریع آن را به بالای صخره پرتاب کرد. سپس خود را از طناب بالا کشید و به قله ی صخره بلند رسید. او چنان حرکتش را ماهرانه و با سرعت انجام داد که دشمن متوجه حضورش نشد. بالای صخره با عراقی ها درگیر شده و در زمان کوتاهی توانست چند نفر از نیروهای دشمن را که روی صخره بودند از پا درآورد و صخره را به تصرف خود در آورد. سپس به ما علامت داد که پرتاب نارنجک ها متوقف شده و می توانیم بالا برویم. ما که از مهارت و شجات بی نظیرش مات مانده بودیم، ‌به خود آمدیم و با قلاب گرفتن توانستیم یکی پس از دیگری از صخره بالا برویم. به پیشروی ادامه دادیم. در مسیر صخره ها دوباره به نقطه ای رسیدیم که مشرف به پرتگاهی عمیق بود. عراقی ها تصور می کردند به خاطر صعب العبور بودن، ‌کسی جرأت ندارد به آن نقطه صعود کند. آن ها بالای همان صخره مستقر بودند. وقتی دیدیم امکان پیشروی نیست، ‌ابتدا دنبال راهی گشتیم تا بتوانیم از آن بگذریم. راهی به نظرمان نرسید. در کشاکش درگیری، ‌علی را جستجو کردیم، ‌نبود. سراغش را از بچه ها گرفتم. گفتند: «آخرین باری که او را دیدیم، از پشت این صخره عبور کرد.»
خیلی عصبانی شدم. علی فرمانده ی عملیات بود. دست کم باید به من که مسئول محور بودم، ‌اطلاع می داد و هماهنگ می کرد. صخره ای که بچه ها نشان داده بودند بسیار صعب العبور بود و علی درست از همان جا رفته بود. شک نداشتم که او یا شهید شده یا مجروح‌، کناری افتاده است. با خودم گفتم: «ممکن است که از این پرتگاه مخوف پایین بیفتد و زنده بماند؟»
در همین افکار بودم که یکی از بچه ها گفت: «عده ای سفید پوش به طرف ما می آیند.»
جلوتر که آمدم، دیدم علی تعداد زیادی اسیر وعراقی را که بعد فهمیدم شصت نفر بوده اند با لباس خواب جلو انداخته و پیش می آید.
به لبنان رفتیم. ‌یک شب، ‌علی دو تا از بچه ها را برای همراهی اش انتخاب کرده، ‌تعدادی از عکس های امام خمینی (ره) و همین طور یک پرچم پارچه ای جمهوری اسلامی را با خودش برداشت و به طرف یکی از پادگان های اسرائیلی رفتند. اسرائیلی ها با این اطمینان که کسی جرأت نزدیک شدن به پادگان آنها را ندارد، ‌با خیال راحت خوابیده بودند. تعداد کمی از نگهبانان از محوطه و اطراف پادگان محافظت می کردند. علی و بچه ها با سرعت توانستند نگهبانان را خلع سلاح کنند. بعد پرچم اسرائیل را پایین آورده و به جای آن، ‌پرچم جمهوری اسلامی را بالا بردند. عکس های امام و پرچم ها را نیز روی ماشین ها و تانک ها و دیوارهای پادگان چسباندند و به سرعت از آنجا فرار کردند. روز بعد وقتی با دوربین به آن پادگان نگاه کردیم، ‌وحشت اسرائیلی ها را از اوضاع به هم ریخته شان کاملاً احساس کردیم. (1)

پی نوشت ها :

1- من و علی و جنگ، صص141 و 75-73 و 53-52 و 40-39 و 29-28 و 15-11.

منبع مقاله :
 -  (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط