شهید علی چیت سازیان
باهوش، زبل، جسور، نترس، ناآرام!
همه ی این صفات از یک بچه ی ده ساله، یک آدمی ساخته بود که فامیل بهش می گفتند: «علی سرهنگ!»
در سال های حکومت طاغوت، سرهنگ در باور عمومی مردم یعنی آخر شجاعت.
آموزشی ها را برده بود روی یک ساختمان بلند گفته بود بپرید پایین.
اول خودش پریده بود. چند نفر پشت سرش با اکراه پریده بودند که پاهاشون درد گرفته بود. بقیه هم نپریده بودند.
آمدم دیدم ازش شاکی اند. کشیدمش یک گوشه و گفتم: «این افراد را بهت ندادم که بکشی. دادم آموزش بدی.»
خیلی جدی گفت: «جبهه آدم جسور می خواد. اگر توی آموزشی بمونه، توی عملیات کم میاره. شما بسپارشون به من.»
دفعه ی بعد که آمدم سرکشی، دیدم با همه شون رفیق شده. آنها هم سبقت می گیرند برای پریدن.
دیگر رمقی برایمان نمانده بود. این خدا بود که ما را می آورد. باقی مانده ی گروهان من تیر خورده بودند و مجروح. خودم هم ترکش خورده بودم از پا. تازه باید با این وضعیت یک خط از دشمن را می شکافتیم تا به عقب برسیم. لنگ لنگان و آهسته آمدیم بالا. رسیدیم به یک کانال و سنگرهای عراقی که بالای سرمان قرار داشت. توش و توان دیگری نداشتیم. چون برای خدا جنگیده بودیم خدا هم کمکمان می کرد. من نگاه کردم بالای سر خودم و دیدم یک پیراهن سفید دیگر تکان می خورد. رفتم روی کانال، دیدم پنج نفر دیگر هم نشستند داخل. برای یک لحظه فکر کردم باید اسیر آنها بشیم، یا آنها اسیر ما. دور و برشان پر بود از نارنجک و سلاح. حتی با یک کلت کمری می توانستند ستون مجروح ما را اسیر کنند.
گفتم: خدایا! تو ما را در چشم این عراقیها بزرگ کردی.
جرأت کردم یک داد سرشان کشیدم و یک کلاش برداشتم از لب کانال. بلافاصله هفت نفرشان دست بالا بردند. هلهله کنان افتادند جلو. خودم هم خنده ام گرفته بود. جلوم هفت تا عراقی سالم بودند و پشت سرم چند نفر از نیروها که همه شان مجروح بودند.
می رفتند و می آمدند و می گفتند. «نمی شود.»
برافروخته شد.
ـ از خدا کمک بخواهید، می شود!
و خودش افتاد جلو. به طرف کله قندی مهران برای شناسایی توی روز.
چشم های ما از تعجب چهار تا شده بود. پناه گرفته بودیم. کنج یک سنگر دور از چشم عراقی ها. او تک و تنها بغل سنگری که دو عراقی با هم پاسور بازی می کردند. دفتر و خودکارش را گرفت، گذاشت روی زانو و شروع کرد به کشیدن کروکی، پشتش به عراقی ها بود با یک فاصله ده متری!
تیم شناسایی منگ بود و لب گزان. اما علی آقا راحت دفترش را گذاشت زیر بغلش و پشت سنگر شروع کرد به تفرّج. خیلی خونسرد. انگار که دارد توی پارک قدم می زند. باور کردنی نبود. حتی برای همرزمانی که از شجاعت تا آن روز کم نیاورده بودند. دست آخر که داشت از کنار سیم خاردار لب خط عراقی ها به سوی بجه ها می آمد، پاهاش خورد به قوطی کنسرو خالی.
تازه دو عراقی متوجه شدند که دیگر خیلی دیر شده بود. مثل برق پرید داخل یک شیار و رفت به سمتی که نه ما دیدیمش و نه عراقیها .
راز کور شدن عراقیها توی توکل علی آقا بود.
رسید پشت جاده ی آسفالتی زرباطیه به بدره. حالا خط سوم عراقیها را هم رد کرده بود. نشست پشت یک سنگر عراقی لب جاده و داشت زیر نور چراغ خودروهای عراقی، کروکی دقیق سنگرها، امکانات ومسیرهای تردد دشمن را می نوشت که سروکله ی یک ستوان عراقی پیدا شد. از کلت کمری اش شناخت که باید مسئول محور باشد. قیافه اش را خوب برانداز کرد و برگشت. عملیات رو به پایان بود. گردان ها تمام اهدافشان را گرفته بودند و گروه اسرا را به عقب تخلیه می کردند که علی آقا رسید و چشمش افتاد به همان ستوان عراقی!
دست گذاشت روی شانه ی او. به فارسی تفهیم کرد که هفت شب پیش، ساعت دوی شب، یک سری به خط سوم پشت جاده ی آسفالته کنار شهرک بکسایه با جیپ آمدی و خیلی زود رفتی و ...
هر چی علی اطلاعات دقیق تری می داد، چشمان افسر عراقی گردتر می شد. اسیر عراقی متعجب پرسید: «این وقت که می گی شما کجا بودید؟»
علی آقا گفت: «شش متری شما. کنار سنگر فرماندهی!»
توی جاده ی ام القصر مثل شیر ایستاد لب خاکریز.
از بس دور و برش توپ و خمپاره و موشک بالگردهای عراقی منفجر شده بود که روی بادگیر کرمش، لایه ای سیاه از باروت نشست.
احساست همه ی بچه های تو خط، این شده بود که اگر علی آقا توی خط باشه، تمام لشکر انگار توی خطه.
دکل دیده بانی تکان خورد. کسی داشت مثل صاعقه بالا می آمد.
دکل لیز و کج و معوج زیر پای او، مثل کف زمین، صاف و خوش دست بود!
بالا که رسید، جا خوردم. بچه های دیده بان با پای سالم به این سرعت بالا نمی آمدند که او با پای مجروح، روز قبلش تهران بود؛ بیمارستان ساسان و امروز روی دکل جزیره ی مجنون؛ بیخ گوش عراقیها!
کربلای پنج آغاز شد. یک عملیات اشکی. لشکرها باید در مرحله ی دوم از کانال ماهی ادامه ی عملیات می دادند. همون روز که به لشکر ابلاغ شد برود خط کانال ماهی، علی آقا زودتر از همه گفت: «بریم یک بررسی اولیه داشته باشیم.»
پشت خاکریز رسیدیم. زمین و آسمان با آتش به هم دوخته شده بود. همان دقایق اولیه یک ترکش داغ نشست توی بازوی علی آقا. باورمان نمی شد. آخر هنوز لشکر خط رو تحویل نگرفته بود. گفتیم: «چرا نمی ری عقب؟»
زخمشو یک جوری بستیم. خنده از لبش نمی رفت. گفت: «اگر ما توی فاو هفتاد روز جنگیدیم، اینجا باید جنگ به یک نقطه ای برسه که تکلیف صدام معلوم بشه. قرار نیست که روز اول ما از گردونه خارج بشیم.»
علی ماند، با همان جراحت. تا دو ماه عقب نرفت تا دوباره مجروح شد.
از نهر جاسم رد شدیم و جلوی نخل ها خط بستیم. علی آقا یکی از مسئولین طرح و عملیات ـ دکتر حمید زاده ـ را صدا کرد گفت: «برو منتهی الیه خاکریز سمت راست. ببین لشکر بغلی خودش تا کجا کشونده!»
به فاصله ی چند دقیقه حمید زاده رفت و برگشت و عرق ریزان گفت: «سمت راست دست نداده، ممکنه دشمن رخنه کنه و ما را دور بزنه.»
معطل نکرد و خودش رفت به نقطه ی تهدید.
رسید جایی که آخرین نیروی بسیجی خودی، تک و تنها نشسته بود پشت خاکریز.
بسیجی، فرمانده ی اطلاعات عملیات را که دید، نیرو گرفت. علی آقا از او پرسید، «می دونی حساس ترین جای خط دست توست؟»
بسیجی بی پاسخ فقط نگاه کرد.
علی آقا از سینه کش خاکریز بالا نرفته بود که روی خاکریز غلت خورد و افتاد. تیر خورده بود به کمرش.
مجروحیت علی آقا در یک نقطه ی کور در نهر جاسم، ذهن فرماندهان لشکر را به محلی برد که اگر بسته نمی شد، لشکر به راحتی قیچی می شد. علی روی برانکارد پشت جبهه از وضعیت نقطه ی رخنه پرسید. یکی از بچه هایی که تازه از خط برگشته بود گفت: «آنجا هم مثل زخم شما بسته شد. جای نگرانی نیست.»
دژ عراقی ها شکسته شد، اما آتش شدیدی ریختند روی ما و از سمت راست یعنی محوری که دست لشکر المهدی بود، رخنه کردند به دژ. علی آقا چند تا نیرو برداشت و رفت به سمت راست
گفتم: «ما تا اینجا مأموریت داریم اگر بری.»
گوش نکرد و فقط یک لبخند حواله ام کرد و رفت.
خبری از علی آقا و بچه ها نشد. بعد از یک ساعت رفتیم سمت راست. او را دیدم سرحال و لبخند زنان گفت: «تثبیت کردیم دژ را.»
بعد از نیم ساعت یک منوری بالای سرمان روشن شد. تازه متوجه شدیم که علی آقا مجروح شده است، صدایش در نمی آید. (1)
پی نوشت ها :
1- دلیل، صص174و 168و 143و 122و 93 و 66 و 51 و 39 و 23.
منبع مقاله :- (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول