شهید ابراهیم امیر عباسی
به محمود گفتم: «شما نباید اجازه بدی ابراهیم همراه من بیاید! چون او هم بابا شده و هم این که مادر و تنها خواهرش بعد از خدا، چشم امیدشون به اوست.»
بنا بود برویم شناسایی ارتفاعات دو پازا. با شرایط حساسی که آن جا داشت، احتمال برگشت مان خیلی کم بود. می گفت: «جواد مسئول واحده. هر چی باشه حفظ جون او بیشتر از من اهمیت داره»
آخرش محمود وقتی دید حریف هیچ کدام مان نمی شود، گفت: «شما را ظاهراً هیچ جور نمی شه از هم جدا کرد. دوتایی تون با هم برین.»
گشت و شناسایی ما توی دوپازا، شبیه یک عملیات استشهادی بود. سه گردان نیرو بنا بود توی آن منطقه عملیات کنند. ما در واقع می خواستیم مسیر حرکت آنها را کنترل کنیم. موقعیت دوپازا طوری بود که با دوربین کشیدن و حتی رفتن به قسمت های مختلفش، نمی شد استعداد و توان دشمن را فهمید. یک عده باید توی آن مسیر می رفتند. یک عده که حکم فدایی را پیدا می کردند. فدا هم شدند. ابراهیم و چند نفر دیگر جان شان را گذاشتند تا جان سه گردان نیرو حفظ شود.
ارتفاعات شحیطیه، پشت ارتفاع الله اکبر بود. با ابراهیم و دو، سه تا دیگر از بچه ها رفته بودیم برای شناسایی بیشتر مواضع دشمن. داشتیم راه می رفتیم، یک دفعه ابراهیم ایستاد. گفت: «او جا رو!»
ردّ انگشتش را نگاه کردم. چشمم افتاد به لاشه ی لت و پار شده ی چند تا شتر. ابراهیم با دقت دور و بر شترها را نگاه کرد. گفت: «اگر غلط نکنم، ما نزدیک یک میدان مین هستیم.»
حدسش درست بود، دشمن آن میدان مین را زده بود تا اگر ما خواستیم عملیات کنیم، نتوانیم دورش بزنیم. بیسیم زدیم به حسن باقری. گفت: «هر طور شده باید او جا معبر بزنین!»
عملیات الله اکبر نزدیک بود. طول آن میدان مین، ده کیلومتر بود و در عمقش حدود دویست و پنجاه متر! اگر معبر نمی زدیم، درصد موفقیت کار خیلی می آمد پایین. چون خاک آن منطقه رملی بود، به هزار زجر و مکافات توانستیم آن جا معبر بزنیم.
کردستان ـ توی یک مسیر کوهستانی ـ داشتیم با یک ماشین تویوتا استیشن می رفتیم. محمود کاوه، مجروح و خونین، عقب ماشین دراز کشیده بود. باید زودتر می رساندیمش شهر. من پشت فرمان نشسته بودم، ابراهیم کنار دستم. یکهو سی، چهل متر جلوتر، چشمم افتاد به تنه ی یک درخت. انداخته بودنش وسط جاده. این یعنی کومله و کمین!
سرعت ماشین را کم کردم. بیشتر از جان خودم و ابراهیم، نگران محمود شدم. حالا بیست، سی متر بیشتر با درخت فاصله نداشتیم. ابراهیم صورتش را برگرداند طرف من. نگاهم با نگاهش گره خورد آن قدر با هم کار کرده بودیم که توی این لحظه ها بتوانیم فکر هم را بخوانیم. سرعت ماشین را به حداقل رساندم، فرمان را طوری تنظیم کردم که در مسیر مستقیم برود. ده، دوازده متری تنه ی درخت، با ابراهیم بلند گفتیم: «یا علی. و از ماشین پریدیم پایین. به دو رفتیم سمت تنه ی درخت. یک طرفش را گرفتیم و بلندش کردیم وانداختیمش کنار. در همین لحظه ماشین رسید به ما. پریدیم بالا. گازش را گرفتیم.
ضد انقلاب ها فکر نمی کردند این طور رو دست بخورند. انگار تازه به خودشان آمده بودند. ماشین را بستند به رگبار. مرغ از قفس پریده بود!
آن عکس را تا چند وقت پیش هم داشتم. با ابراهیم می رفتیم خرمشهر. بین راه، سروکله ی چند تا هلی کوپتر خودی پیدا شد. طولی نکشید، دو تا از هواپیماهای دشمن هم آمدند. هلی کوپترها بلافاصله کشیدند پایین وارتفاع شان را کم کردند. ابراهیم گفت: «نگه دار! نگه دار!.»
فکر کردم می خواهد جایی پناه بگیرد، ولی دیدم دوربینش را برداشت و پرید پایین.
درست در لحظه ای که یکی از هواپیماهای دشمن شیرجه رفت به سمت هلی کوپتر ما، ابراهیم دکمه ی دوربین را فشار داد بعداً که عکس ظاهر شد، هم هواپیمای دشمن توش پیدا بود، هم هلی کوپتر ها، و هم فضای منطقه.
در صحنه های آتش و خون. از این ذوق و سلیقه های هنری زیاد داشت.
کلاس اول، اسمش را تو مدرسه ای نوشتم که خودم معاونش بودم. هنوز هیچ دانش آموزی نمی دانست که من دایی او هستم.
روز اول مدرسه، یکی از دانش آموزهای شرّ و مردودی، رفت سراغ ابراهیم. بی خود و بی جهت مزاحمش شد. تا آمدم به خودم بیایم، دیدم هلش داد واز روی پله ها انداختش پایین! قلبم از جا کنده شد. روی حساب یتیم بودن ابراهیم، حساسیتی که نسبت به او داشتم، نسبت به پسر خودم نداشتم.
آمدم بروم سر وقت آن دانش آموز شر، که دیدم ابراهیم زود از روی زمین بلند شد. گرد و خاک روی کت و شلوارش را تکان داد و رفت سراغ طرف. باورم نمی شد بتواند او را نقش بر زمین کند و بنشیند رو سینه اش.
آن روز ابراهیم یک درس فراموش نشدنی به آن دانش آموز داد.
بعضی همسایه ها توی چند تا تظاهرات دیده بودنش. یک بار یکی شان بهم گفت: «حاج خانم، این پسرت آخرش یک کاری دست خودش می ده ها!»
با نگرانی پرسیم: «چرا؟»
گفت: «اون با این که نوجوونه ، ولی خیلی بی پرواست.»
نگرانی ام بیشتر شد. ادامه داد: «هر موقع که گاردی ها و مأمورای شاه می آن و شروع می کنند به تیراندازی، ابراهیم جزو آخرین نفراتیه که از جلوی تیر اونا در می ره. تا آخرین لحظه هم علیه شاه شعار می ده.»
چند ماه قبل از پیروزی انقلاب، یکی از روزها، نمی دانم چطور شد در کمد ابراهیم را باز کردم. یکهو چشمم افتاد به کلی کتاب ممنوعه. کتاب های استاد مطهری، آیت الله بهشتی و بعضی از شخصیت های انقلابی دیگر. خانه ی ما روبه روی مقر ساواک بود. با یک دنیا نگرانی رفتم سراغ مادرم. آوردمش پای کمد. کتاب ها را نشانش دادم. گفتم: می دونی اگر ساواکی ها اینارو بگیرن، چه بلایی سر ابراهیم در می آرن؟
مادر که کم کم خودش هم همراه ابراهیم شده بود، گفت: «نگران نباش دخترم، ان شاء الله خدا حفظش می کنه.»
هنوز این سئوال توی ذهن من مانده که در آن شرایط اختناق، ابراهیم آن همه کتاب را چطوری به دست آورده بود؟
تازه آمده بودند محله ی ما. پسر جوانی داشتند که همان روزهای اول معروف شد به لات چاقوکش! چند بار مزاحم چند تا از همسایه ها شد. همان روزها ابراهیم آمد مرخصی. اوصاف پسره را برایش گفتم. اتفاقاً روز بعد دیده بودنش که مزاحم یکی از پیرمردهای همسایه شده. به پیرمرد فحش داده بود. ابراهیم با تمام متانتی که توی محله داشت، رفته بود جلو. یقه ی او را گرفته بود و سیلی محکمی زده بود توی گوشش. بهش گفته بود: «از این به بعد هر وقت احساس گردن کلفتی کردی، بیا پیش من. وای به حالت اگر یک بار دیگه بشنوم مزاحم کسی شدی!»
می گفتند طرف، با این که آدم قلدری بود، اما کُپ کرده بود و لام تا کام چیزی نگفته بود.
نشستم روی زمین. ابراهیم هم مقابلم، به حالت نشانه روی نشست. فاصله مان حدود صدو پنجاه متر بود. ابراهیم می خواست مهارتش را در تیراندازی نشان دهد. چند تا از مربی ها آمده بودند برای تماشا.
ابراهیم اطراف من شروع کرد گلوله زدن وگرد و خاک بلند کردن. فاصله ی گلوله ها را، هی به من نزدیک و نزدیک تر کرد. اوج مهارتش وقتی بود که دو، سه سانتی متری پام گلوله زد. من خونسرد و آرام نشسته بودم و جُم نمی خوردم. اما نفس، توی سینه ی مربی ها حبس شده بود.
وقتی کار ابراهیم تمام شد، بهم گفتند: «خیلی ریسک بزرگی کردی.»
خندیدم. گفتم: «من می دونم طرفم کیه و چه مهارتی داره. با این حساب ریسک نکردم.»
مانور تکاوری بود. باید با طناب از هلی کوپتر می آمدیم پایین.
هلی کوپتری که در حال پرواز بود، در کشورهای مطرح دنیا، به لحاظ نظامی، ارتفاع پرواز در چنین مانورهایی سی و دو تا سی و پنج بود. ولی به پیشنهاد ابراهیم بنا شد از ارتفاع صدو بیست متری بیاییم پایین! ابراهیم و بقیه ی مربی ها کلی روی این موضوع کار کرده بودند. تمرینات سختی هم به بچه ها داده بودند. روز مانور، خلبان از ارتفاع هشتاد و پنج متری بالاتر نرفت. هر چه بهش گفتیم برود بالاتر، قبول نکرد وگفت: «همینش هم خیلی خطرناکه و غیر استاندارده.»
از آن بالا کافی بود یک نگاه به زمین بکنی تا سرت گیج بخورد و ترس تمام وجودت را بگیرد و از خیر همه چیز بگذری. حقیقتش، پایین رفتن از آن ارتفاع، دل شیر می خواست و پایین رفتن به عنوان نفر اول، چند تا دل شیر می خواست!
ابراهیم به عنوان نفر اول این کار را کرد. ازطناب گرفت و خودش را بین زمین و آسمان معلق کرد.
تا رسید پایین، نصف جان شدیم!
منافق ها، ضرب شست ابراهیم را زیاد چشیده بودند. چند تا خانه ی تیمی شان را خود ابراهیم کشف کرده بود. چند بار نامه انداختند توی خانه شان. می خواستند از طریق مادرش روی او فشار بیاورند. نوشته بودند: «اگر جلوی پسرت را نگیری، او را می کشم و جنازه ی تکه تکه شده اش را برات می فرستیم.»
با این که نقشه ی ترورش را کشیده بودند، ولی به خاطر ورزیدگی و هوش بالای ابراهیم، هیچ وقت نتوانستند این نقشه را عملی کنند. با هم رفتیم سپاه. با هم رفتیم واحد آموزش. با هم رفتیم جماران. با هم رفتیم جبهه. تا قبل از شهاتش، اکثر کارها و مأموریت ها رادر کنار هم انجام می دادیم. الان بیست و چهار، پنج سال از شهادتش می گذرد. در بحث کاری، هنوز نتوانستم کسی را پیدا کنم که جرأت و جسارت ابراهیم را داشته باشد. توی مأموریت های شناسایی و در عمق مواضع دشمن، شجاعتش آدم را به تمام وکمال اشباع می کرد. همان وقت ها از بعضی ها می شنیدم که می گفتند: «ما وقتی کنار ابراهیم می ریم شناسایی، کارایی مون خیلی بیشتر می شه. چون نه احساس ترس داریم، نه احتیاط کاری بیش از حد». (1)
پی نوشت ها :
1- ساکنان ملک اعظم، صص77 و 66 و 53-50 و 37 -36 و 24و 24 و 14و6.
منبع مقاله :- (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول