خاطراتی از شیران روز

جانباز شهید،‌ حاج اکبر آقابابایی،‌ چند روز قبل از شهادتش در مورد برادر هلالی گفته بود: «شهید هلالی،‌ بسیار متهور و بی باک بود. همیشه و در همه ی صحنه ها پیشاپیش نیروها حرکت می کرد. مدت ها ذهن مرا این فکر پر کرده بود
يکشنبه، 1 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتی از شیران روز
 خاطراتی از شیران روز

 






 

از خود گذشته
شهید رسول هلالی
جانباز شهید،‌ حاج اکبر آقابابایی،‌ چند روز قبل از شهادتش در مورد برادر هلالی گفته بود: «شهید هلالی،‌ بسیار متهور و بی باک بود. همیشه و در همه ی صحنه ها پیشاپیش نیروها حرکت می کرد. مدت ها ذهن مرا این فکر پر کرده بود که نکند او در قضیه ی شهادتش بی احتیاطی کرده و می توانسته با مراقبت بیشتر،‌ از کشته شدن خود جلوگیری کند. یک شب شهید هلالی را در عالم رؤیا دیدم. از او راجع به منطقه ی عملیاتی و نحوه ی عملکردش در عملیات و چگونگی شهادتش سئوال کردم. او با استدلال های نظامی و عاقلانه برای من توضیح داد که بهترین تاکتیک را به کار گرفته و به بهترین شکل ممکن وارد عمل شده است. و خواست خدا بود که او شهید بشود. همه ی استدلال هایش برایم کاملاً منطقی بود. از خواب بیدار شدم. خدا را شکر کردم که از شبهه ی ذهنی که راجع به آن شهید داشتم،‌ خلاص شده ام. هر چه به ذهنم فشار آوردم که استدلال های او را در بیداری به یاد آورم،‌ چیزی به یادم نیامد. بعد از مدتی تفکر به این نتیجه رسیدم که عملکرد،‌ تصمیم گیری و استدلال های امثال او از افقی بالای عقل و حس است. راز و رمزی است بین خودشان و خدایشان که با ذهن و هوش ما محبوسان در عالم ماده تناسبی ندارد.
قرار بود روستای گیلانه و ارتفاعات اطران آن از لوث وجود ضد انقلاب پاکسازی شود. برادر هلالی نیروها را تقسیم کرد. و هر گروه را به یک طرف گسیل داد. عده ای را نیز برای پاکسازی روستای گیلانه فرستاد. خودش همچون همیشه مشکل ترین بخش کار را به عهده گرفت. با جمعی از نیروها به سمت ارتفاعات مشرف بر منطقه حرکت کرد. عمدتاً در پیشاپیش نیروها بود. آیا او نمی توانست در منطقه ای مشرف بایستد و عملیات را هدایت کند؟ شاید! اما او منطق خاص خود را داشت. می خواست فرماندهی شجاع،‌ دلاور،‌ از خود گذشته همچون خود تربیت نماید.
او در عین حال که فرمانده بود، ‌یک معلم و یک اسوه نیز بود که باید در میدان،‌ درس می داد. او یک روحانی اهل عمل بود. دشمن پیشانی او را با قناصه هدف قرار داد. عضوی را که یک عمر به سجده ی شکر و نیاز سائیده شده بود. اکنون برای آخرین سجده به خاک افتاد. این چنین بود که دوست،‌ او را به حضور خویش فراخواند. شربت شیرین وصل بر او گوارا باد. (1)

رساندن پیام انقلاب

شهید حاج اصغر جوانی
در سال شصت و یک،‌ برادر جوانی به زیارت خانه ی خدا شرفیاب شد. قبل از عزیمت برای رساندن پیام انقلاب به گوش دیگر مسلمانان جهان‌،‌ تعدادی اعلامیه و عکس هایی از حضرت امام (ره) به همراه خود برده بود. اما در فرودگاه جده بعد از یک بازرسی بدنی توسط مأموران سعودی دستگیر شده و پس از چهل و هشت ساعت،‌ ایشان را به ایران برگرداندند. در تهران، پس از مقداری تغییر قیافه و تهیه ی عکس جدید،‌ دوباره عازم جده شد. این بار به سلامتی از بازرسی گذشت و به امور عبادی و سیاسی حج پیوست.
حاج اصغر جوانی با تعداد بسیاری از حجاج کشورهای دیگر صحبت کرد و آنها را از انقلاب اسلامی ایران و شرارتهای کفر جهانی و حقایق جنگ تحمیلی مطلع کرد. تعدادی عکس،‌ با مسلمانان دیگر کشورها از ایشان به یادگار مانده که فعالیت خستگی ناپذیر ایشان در مکه و مدینه را نشان می دهد.
پس از شهادت شهید بروجردی،‌ برادر جوانی اولین کسی بود که همه به اتفاق،‌ او را برای فرماندهی قرارگاه،‌ مقدم و صالح می یافتند. او جانشین شهید بروجردی شد و به عنوان فرمانده معرفی شد. شهید عجیب به نماز جماعت علاقه داشت. در بحث اطلاعات ـ عملیات،‌ مسائل سیاسی‌،‌ مسائل شناخت منطقه،‌ کار بدون نظر او انجام نمی گرفت. در حالی که نهایت جاذبه را برای مردم اعمال می کرد،‌ از ضد انقلاب به هیچ وجه نمی گذشت. رفتارش مصداق «اشداء علی الکفار» بود. بارها به تعقیب ضد انقلاب پرداخت و در شرایط سخت و استثنایی،‌ ضربات مهلکی به آنها وارد آورد.
وقتی ضد انقلاب در روستای تارنجر چند نفر را مجروح کرده بود،‌ در اثر شهامت و سرعت عمل او،‌ بیش از دو کیلومتر ضد انقلاب را تعقیب کردیم.
در حالی که شرایط فوق العاده خطرناک بود و احتمال اسارت همگی وجود داشت. نه تنها امکانات ربوده شده را برگرداندیم،‌ بلکه مجروحان را نیز از دست دشمنان آزاد کردیم.
من به اتفاق فرمانده ی سپاه بوکان ـ شهید جوانی ـ به منطقه ی بیوران پایین سردشت جهت پاکسازی جاده از لوث ضد انقلاب رفته بودم. در حین درگیری داخل کمین ضد انقلاب افتادیم. با اجرای ضد کمین،‌ فرمانده ی گروهک مهاجم کشته شد و یکی از رزمندگان نیز روی جاده شهید شد. من در فاصله ی چند متری برادر جوانی بودم که ایشان جنازه ی شهید را بلند کرد. ناگهان گرد و غبار همه جا را فراگرفت و آسمان تیره شد. صدای مهیبی به گوش رسید. شهید جوانی غرق در خون در کنار شهید متلاشی شده،‌ افتاده بود. نارنجکی زیر جنازه ی شهید گذاشته بودند که با بلند کردن شهید، نارنجک منفجر شد. برادر جوانی مورد اصابت ترکش قرار گرفت. او را به بیمارستان منتقل کردیم. تقدیر الهی این بود که او پس از 22 روز اغماء در بیمارستان به لقاء پروردگارش بشتابد. (2)

به زخم اهمیتی نمی داد

شهید علیرضا کیهان پور
شب چهاردهم بود. مثل شب های قبل‌،‌ ولی مهم تر. باید کار را تمام می کردیم. از پاسگاه زید خارج شدیم. علی رضا به اطراف نگاه کرد و بعد به چهره ی رنگ پریده ی ماه که نفسش توسط ابری پوشیده شده بود.
ـ امشب دیگه باید بیارمش عقب.
گفتم: خطرناکه،‌ ممکنه مهتاب،‌ ما رو لو بده.
خندید و گفت: «راه بیفت تنبل! پناه بر خدا!»
مثل همیشه آرام و با احتیاط راه افتادیم. بعد از عملیات رمضان،‌ وسایل زیادی بین ما و عراقی ها باقی مانده بود و علیرضا از مدتی قبل‌،‌ هر شب به آن حوالی می رفت و هر چه که می توانست با خود می آورد. اما چند روز قبل،‌ از من خواست تا همراه او بروم.
ـ برای چی؟
ـ باید بیای کمک. یه کمپرسی اونجا افتاده که چهار تا چرخش پنچره.
ـ خب منظور؟
ـ هیچی دیگه. اگه ما هر شب یک چرخش رو پنجر کنیم،‌ می تونیم بیاریمش عقب.
هوا گرم بود. قطرات درشت عرق از کنار شقیقه می جوشید و به پایین می غلتید. خیس عرق شده بودم. ابر تیره و ضخیمی که آسمان را پوشانده بود،‌ هوا را شرجی می کرد. کمی بعد به کمپرسی رسیدیم که کنار یک تانک زغال شده قرار داشت.
ـ خب،‌ آقا سعید،‌ بسم الله!
پیراهنمان را درآوردیم و شروع به کار کردیم. کار سختی بود ولی باید به پایان می رسید.
گه گاه منوری در دل تاریکی شب می سوخت و ما آن لحظه روی خاک تب دار منطقه دراز می کشیدیم. چند شب گذشت. اکنون همه ی چرخ ها پنچرگیری شده بود.
ـ پاشو روشنش کن.
پریدم بالا. استارت زدم. موتور کمی لرزید،‌ ولی روشن نشد.
ـ روشن نمی شه.
ـ گازوئیل داره؟
ـ آره.
ـ خیلی خب. خودم یه نگاهی به موتورش می اندازم.
چند منور پشت سر هم روی دل سیاه شب،‌ خطی می کشیدند و خمپاره ای هم در کنار ما منفجر شد،‌ ولی علیرضا بی توجه به اینها با موتور کلنجار می رفت.
ـ یه بار دیگه استارت بزن!
سوییچ را چرخاندم،‌ موتور غرشی کرد،‌ ولی دوباره خاموش شد.
ـ بازم یه بار دیگه.
اما بی نتیجه بود. خمپاره ای دیگر نیز نزدیک ما فرود آمد و منفجر شد. این بار نزدیک تر و جدی تر بود.
موتور روشن شد.
ـ علیرضا بیا بالا!
در را باز کرد. کنارم نشست و به راه افتادیم. تند و سراسیمه جلو می رفتیم. غرش خمپاره ها هنوز ادامه داشت. منورها در تیرگی آسمان می درخشیدند. در روشنایی نور لرزان یکی از منورها،‌ متوجه شدم که خون از گردن علیرضا می جوشد و پایین می آید.
ـ زخمی شدی؟
دست به گردنش گذاشت،‌ دستش خون رنگ شده بود. چفیه ام را به او دادم.
ـ ببندش!
چاره ای نبود. مسیر خاکی و ناهموار تا پاسگاه ادامه داشت.
پرسیدم: حالت خوبه؟
ـ بهتر از این نمی شه.
ـ زخم گردنت اذیت نمی کنه؟
ـ نه بابا اینو ول کن. کمپرس رو بچسب.
خنده ام گرفت،‌ خمپاره ها همچنان به دنبالمان می آمدند و ابر،‌ چهره ی رنگ پریده ی ماه را پوشانده بود. (3)

مقابلتان کاوه است

شهید محمود کاوه
در عملیات لیله القدر،‌ یکی از افراد دفتر سیاسی قاسملو اسیر شد. برادران اطلاعات از او بازجویی کردند. می گفت: «زمانی که عملیات از چند محور آغاز شد،‌ قاسملو آمده بود و گوش می کرد،‌ ناگهان صدای کاوه را از بی سیم شنید که فرماندهان او را صدا می کردند. وقتی قاسملو صدای کاوه را شنید،‌ برخاست و به من گفت: «به آن یگان بگویید مقاومت شما در آنجا بی فایده است. چون کاوه در مقابلشان ایستاده است»(4)

پی نوشت ها :

1- کجایند مردان مرد،‌ صص74-73 و 82-81.
2- کجایند مردان مرد،‌ صص114و 103-101و 99.
3- ضریح خاک،‌ صص53-51 .
4- سرورهای سرخ،‌ ص94.

منبع مقاله :
- (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط