شهید ناصر کاظمی
کمتر کسی را به شجاعت او دیده ام. نه از تیر می ترسید و نه از خمپاره. حرکت می کرد و می رفت در دل دشمن. جوانی بود هیکل دار، چهار شانه و قد بلند. معمولاً موقع حرکت، کاملاً انگشت نما و مشخص تر بود برای تیر خوردن. ولی بدون هیچ ترسی در نوک پیکان حمله بود. ناصر کاظمی مرد میدان نبرد بود.
در عملیات دارساوین، کاظمی قدرت تصمیم گیری را از دشمن گرفت. به گونه ای برق آسا خود را به آن ارتفاع رساند و چنان بی اعتنا به رگبار گلوله ها عمل میکرد که دشمن را مبهوت و غافلگیر کرد. خدا می داند که بیان حالت او در این صحنه از عملیات چقدر برایم سنگین است. انگار که در این دنیا نبود. بعدها وقتی که شهید شد، فهمیدم آن روز در چه عالمی بوده است. در آخرین وصیتنامه اش نوشته بود: «کاملاً آماده ی شهادتم.»
ناصر کاظمی با عزمی راسخ، توانی بالا و امیدی بلند، برای پاکسازی جاده آمده بود. عملیات در زمستان بود و هوا سرد و پربرف. وقتی به هدف رسیدیم، ساعت دو، سه نیمه شب بود. برف شروع به باریدن کرد و در اثر سرمای زیاد، دستور عقب نشینی صادر شد.
لحظه ای که از رودخانه ی «زروار» رد شدیم، وی را دیدیم که آمده به استقبال نیروها. به او اعتراض کردیم، ولی او با تبسم، تک تک افراد را در آغوش گرفت و امید به پیروزی داد و سفارش به صبر و مقاومت در برابر مشکلات کرد.
او در جمع نیروهای عمل کننده، اهداف خودش را به سادگی اظهار کرد و با اطمینان و محکم حرف زد. طوری که موجب امیدواری همه شده بود.
در پاوه بودیم که خبر دادند ناصر کاظمی حرکت کرده رفته سمت نودشه. در سال 58، مفهوم حرکت به سمت نودشه مانند این بود که مثلاً حضرت ابراهیم را بیندازند در کوهی از آتش، طوری که هر کسی از دور نگاه کند، یقین می کند در سوختن و خاکستر شدن او.
او به حکم این که فرماندار پاوه هست و شهرهای نوسود و نودشه تحت کنترل ومسئولیت او و می خواهد به مرم نودشه سرکشی کند، به آنجا رفته بود.
در آن زمان، منطقه در دست ضد انقلاب بود و آنها وقتی که یکی از افراد ما را می گرفتند، تکه تکه می کردند. او عناصر فرمانداری و پرسنل بخشداری نودشه و نوسود را هماهنگ می کند و با یک ماشین آهو حرکت می کند. هر کجا هم که او را متوقف می کنند، می گوید که فرماندار هستم و می خواهم برای سرکشی به نوسود و نودشه بروم. ضد انقلاب هم با این برخورد قاطع او، در موضع انفعالی قرار می گیرد. و او خودش را می رساند به نودشه و نوسود. اعلام می کند که مردم جمع شوند در مسجد، فرماندار پاوه آمده، می خواهد سخنرانی کند. مردم جمع می شوند و ناصر کاظمی در بین آنها حضور پیدا می کند. آن هم در شرایطی که عناصر ضد انقلاب در آنجا مقر داشتند.
ضد انقلاب، بعدها که تسلیم شد، اعتراف کرد که ما نمی دانیم چطور شد که رفتیم وخودمان حفاظت مسجد را به عهده گرفتیم. در اطراف و پشت بام مسجد، نیرو گذاشتند برای این که فرماندار تهدید نشود. او با جسارت تمام سخنرانی کرد و اهداف جمهوری اسلامی را بیان کرد و بلافاصله گفت که می خواهم به مرز هم سرکشی کنم. بعد سوار ماشین می شود و می رود به طرف مرز، از مرز بازدید می کند و بر می گردد، می آید به طرف پاوه.
بعد از چهل و هشت ساعت برگشت. در آن زمان با این که خودمان از مسئولین کشوری و لشکری محسوب می شدیم، این کار برای ما به لحاظ عقلانی قابل تصور نبود.
بعدها هم توفیق پیدا نکردم بپرسم تو با چه جرأت و جسارتی این کار را انجام دادی؟
دشمن در روستای کانی سور مقاومت زیادی کرد، ولی در نهایت شکست خورد. روستا را ترک کرد و رفت روی یکی از ارتفاعات مستقر شد. قرار بود شب بعد روی آن ارتفاع عملیات شود.
صبح زود به همراه ناصرکاظمی روی جاده حرکت کردیم و رسیدیم به پای ارتفاع. ناصر کاظمی متوجه شد که ارتفاع گرفته نشده است. فرمانده گردان گزارش خود را به او داد. نتیجه این شد که تصمیم گرفت با همان تعداد نیرویی که در آنجا بود، برای گرفتن ارتفاع اقدام کند.
تعداد نیروها چهارده نفر بود. آنها را دو قسمت کرد و از دو شیار حرکت داد. خودش هم در جلوی یکی از گروههای هفت نفره به راه افتاد.
دشمن بی سیم ما را شنود کرد. صدای او را شناخت و به تیراندازی خود شدت بخشید. با آن شدت رگبار دشمن، یک دفعه دیدم که او در نوک قله است و فریاد می زند: «بیایید بالا، فرار کردند.»
هر کجا قدم می گذاشت، موجب قوت قلب نیروهای مستقر در مسیر پاکسازی می شد. همان لحظه که بالای این ارتفاع بود، با بیسیم اطلاع دادند که یکی از ارتفاعات دیگر در حال سقوط است و فرمانده ی مربوط عاجز مانده و درخواست می کند که به ناصر کاظمی بگویید با او تماس بگیرد.
موقعی که کاظمی گوشی بیسیم را گرفت، با آن حالت جالب و صدای رسایش شروع به احوالپرسی کرد و جزئیات کار را پرسید و دستورات لازم را داد. طرف مقابل قول مقاومت داد تا نیروی کمکی به او برسد. بعد از مکالمه، تأمل نکرد وبدون درنگ خود را به آنان رساند و از سقوط حتمی قله جلوگیری کرد.
به یاد دارم که اکثر فرماندهان به او اعتراض می کردند که جلو نرود و فقط با بیسیم، کمک فکری کند؛ ولی او با یک لبخند پرمعنا جواب همه را داد.
در روستای قوری قلعه که در ده، پانزده کیلومتری شهر پاوه است، یک گروه سی نفره از ضد انقلاب مستقر شده بود. آنها پیام فرستادن که اگر فرماندار بدون اسلحه بیاید با ما مذاکره کند، حاضریم برگردیم. وقتی ناصر کاظمی قضیه را شنید، گفت که: «حاضرم مذاکره کنم.»
با نظر او مخالفت کردیم. همه می گفتند: «شما فرماندار هستید و اگر بروید آنجا، شما را دستگیر می کنند. این پیام، یک توطئه است.»
ناصر کاظمی با قاطعیت گفت: «من باید بروم.»
رفت پشت کوه قوری قلعه، آن هم بدون سلاح. با آنها صحبت کرد و وقتی برگشت، دیدیم که آن سی نفر را هم با خود آورده است.
بعدها از همان سی نفر در عملیات ها استفاده می کرد که بعضی از آنها هم به شهادت رسیدند.
در منطقه ای به نام دو آب بین پاوه و نوسود، عملیات انجام دادیم و آن منطقه را به تصرف درآوردیم. بعضی از گروه های وابسته در منطقه، از ارتفاعات به ما حمله کردند و ما را زیر آتش گرفتند. با این که تاریخ این عملیات قبل از جنگ بود، ولی عراق با آنها همکاری می کرد و به وسیله ی هواپیما ما را بمباران می کرد. در آن منطقه ما محاصره شدیم و تنها راه بازگشت، عبور از رودخانه بود.
تا اولین محل امن، چند صدمتر فاصله بود. ناصر کاظمی با این که فرماندار اورامانات و فرمانه ی سپاه بود، درعملیات حضور داشت. او پشت تخته سنگی که کنار جاده بود، ماند و گفت: «شما بروید. من اینجا تیراندازی می کنم، دشمن هم به طرف من تیراندازی می کند و شما می توانید از روی جاده به عقب بروید و نجات پیدا کنید.»
این عمل اوجان سی نفر را نجات داد. در آن روزها، این ایثارگری و شجاعت زبانزد خیلی از اهالی منطقه شد. (1)
پی نوشت ها :
1- پیشانی و عشق، صص169-147.
منبع مقاله :- (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول