اسطوره های شجاعت و شهامت (3)

در همان ایام بود که صلیب سرخ برای بازدید از اسرا به اردوگاه آمد و حاج آقا از موقعیت استفاده نمود و نامه ای را در باره ی محکومیت اسرائیل نوشتند که بسیار قاطع و کوبنده و بیانگر پیروی از اسرا از راه و خط حضرت امام بود. این
يکشنبه، 1 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اسطوره های شجاعت و شهامت (3)
 اسطوره های شجاعت و شهامت (3)

 






 

برگ زرین

شهید سید علی اکبر ابوترابی
در همان ایام بود که صلیب سرخ برای بازدید از اسرا به اردوگاه آمد و حاج آقا از موقعیت استفاده نمود و نامه ای را در باره ی محکومیت اسرائیل نوشتند که بسیار قاطع و کوبنده و بیانگر پیروی از اسرا از راه و خط حضرت امام بود. این نامه به نوبه ی خود برگ زرّینی است در میان زندگی سرتاسر افتخار ابوترابی. او که از سال 41 تا 79 هر ساعت و هر روز حماسه می آفرید و از خود سند افتخار و آزادگی به جای می گذاشت، این نامه در میان همه ی آنها از درخشندگی خاصی برخوردار است. با این که احتمال هر گونه خطر بود و نتیجه ی نامه،‌ انتقال به بغداد و محاکمه و سلول انفرادی و شکنجه ی سید و جدایی او از اسرا وحتی محروم شدن سید از خدمت به اسرا بود که ابوترابی آن را جهاد اکبر و مرضی خداوند متعال می دانست و بودن در میان اسرا را بر بودن در بهشت ترجیح می داد و با همه ی این ها،‌ او می خواست این پیام را بدهد که هیچ چیزی نباید مانع از آن شود که ما در مبارزه با غده ی سرطان اسرائیل کوتاه بیاییم؛ خلاصه او متن نامه را نوشت و به وسیله ی بچه ها تکثیر شد و در اتاق ها پخش گردید و از همه ی اسرا خواست تا آن متن را در بالای نامه های خود بنویسند و به ایران ارسال نمایند و دم مسیحایی او سبب شد که همه ی اسرا متن را نوشتن و به ایران فرستادند. (1)

بازدید

شهید مهدی باکری
دشمن به علت حساسیت منطقه، ‌تا نزدیکی تپه های خودی کمین گذاشت. ولی با این همه، ‌آقا مهدی اکثر آبراه ها را خودش می رفت و بازدید می کرد.
فریاد محمد حسین به گوش هر کس رسید، از جا برخاست. بعضی آنقدر عجله داشتند که تجهیزاتشان جا ماند. از سد که گذشتیم،‌ آقا مهدی دویست،‌ سیصد متری با ما فاصله داشت. بی آنکه اسلحه و تجهیزاتی داشته باشد، ‌تنها به سوی عراقی ها می رفت. پا تند کردیم و خود را به آقا مهدی رساندیم. ذکر می گفت وبه پیش می رفت. از خط اول تا خط دوم را یک نفس رفتیم و بدون این که اتفاق خاصی بیفتد، ‌در خط دوم مستقر شدیم.
ساعت نه و نیم صبح بودکه با موتور از روی پل نفر رو گذشتیم. آقا مهدی در نزدیکی اتوبان بصره ـ العماره داخل گودالی نشسته بود. من بودم و برادر غفار رستمی. نزدیک رفتیم و سلام کردیم. عراق پاتک زده بود و غرب دجله در میان آتش و دود می سوخت. هواپیماها، هلی کوپترها، ‌توپخانه و تیرهای مستقیم، منطقه را به جهنمی از آتش تبدیل کرده بود آقا مهدی در کنار گودال آتشبار خمپاره ای بر پا کرده بود و با کمک یک بسیجی دیگر، چوب لای چرخ تیپ های زرهی دشمن می گذاشت. خودش دیده بانی می کرد و بسیجی با یک تکبیر، گلوله را به شکم خمپاره ی شصت می انداخت. چاشنی عمل می کرد و در آن سوی خط،‌ گلوله فرق تانکی را می شکافت و یا سنگری را به هوا می فرستاد.(2)

موقعیت بحرانی و خطرناک

شهید علی نقی ابونصری
خواستیم جلوتر برویم ولی علی گفت که چند روز پیش به تک تک سنگرها سرزده است و داخل آنها را نگاه کرده، اما هیچ کس در آنها نبوده و احتمالاً هدف آنها ایجاد رعب و ترس بوده است که رزمندگان ما جلوتر نیایند. این را گفت و خودش برای امتحان مجدد آنها به راه افتاد. اما ما خواستیم که فعلاً پشت نیزارها بمانیم و منتظر نتیجه باشیم. همین که علی از دید ما پنهان شد،‌ ناگهان من دیدم که از یکی از همان سنگرها،‌ یک عراقی بیرون آمد و مثل کسی که شک کرده باشد،‌ دستش را بالای پیشانی اش گذاشت و یک دور کامل به اطرافش نگاه کرد. آن گاه خمیازه ای کشید و با صدای بلند چیزی گفت. و بعد متوجه شدم که نیروهای جدید و تازه وارد عراقی تمام سنگرها را پر کرده بودند. مدتی خود را پشت نیزارها پنهان کردیم. در حالی که از احوال علی بی خبر بودیم و از برگشت او نیز ناامید شده بودیم و در ضمن به یاد سفارش علی بودم که می بایست از جان خلبان ها مراقبت کرد و آنها را به سلامت به عقب برگرداند. اما واقعاً پیدا کردن راه و برگشتن از آن موقعیت بحرانی و خطرناک در خاک دشمن، به نظر غیر ممکن می رسید. در اوج نا امیدی بودیم که علی با مهارت و شجاعت خاصی خودش را به ما رساند و ما همگی پس از یک شناسایی کامل و موفق، به خاکریزهای خودمان برگشتیم.
وقتی که مواضع خود را پشت سرگذاشتیم و وارد خطوط دشمن شدیم،‌ علی در جاهای خطرناک،‌ خودش جلوتر می افتاد و بعد که مطمئن می شد خطری ما را تهدید نمی کند،‌ از ما می خواست جلوتر برویم و در ضمن وقتی که خودش جلو می رفت، ‌به من یادآوری می کرد که مواظب خلبان ها باشم و نهایت مراقبت و دقت لازم را برای حفظ جان آنها داشته باشم و بعد هم می گفت: «اگر ما شهید بشویم،‌ مساله ای نیست، ‌اما نیروهای متخصص باید برای ادامه ی مبارزه بمانند و حیف است آسیبی به آنها برسد.»
«کسانی که از خودگذشتگی و صلاحیت لازم را در خود احساس می کنند، ‌برای اعلام آمادگی، در همان جا که نشسته اند بلند شوند و بایستند.»
من که در کنار علی نشسته بودم، متوجه شدم علی بی درنگ به عنوان اولین نفر از جا بلند شد. در آن موقع علی هم از نظر سنی و هم از نظر ظاهری و قیافه از بقیه ی بچه هایی که آنجا بودند، ‌کوچکتر بود. لذا پیراهن او را گرفتم و محکم به طرف خودم کشیدم. او را نشاندم و گفتم: «مگر از تو زرنگ تر کسی نبود؟»
اما علی مجدداً با تکرار صحبت فرمانده، از جا بلند شد و من دوباره او را در کنار خودم نشاندم. این کار تا چند مرتبه تکرار شد. اما علی سرانجام موفق شد و برای رشته ی تخریب نام نویسی کرد. او بعدها به قدری در این کار مهارت پیدا کرد که بهترین استاد و مربی تخریب شد.(3)

در بازار عشق

شهید محمد رضا ارند
دشمن که منتظر چنین حمله ی نزدیکی از سوی ما نبود، ‌با دستپاچگی و سردرگمی به دفاع برخاست و من دیدم که محمد رضا با کوله ای پر از گلوله های آرپی جی به سوی دشمن دوید. خواستم برخیزم و جلویش را بگیرم،‌ اما فرمانده دستم را گرفت و گفت: «بناچار باید عده ای فداکاری کنند تا بقیه از قتل عام نجات یابند.»
محمد رضا یک تنه پیش تاخت و به سوی دشمن حمله برد. گاهی بعضی از شجاعت ها آدمی را مبهوت می کند. به راستی من مبهوت آن نوجوان شدم که مرگ را به هیچ گرفته بود و چنان با عظمت و قدرت به سوی دشمن می رفت که گویا به تماشای باغستانی قدم بر می دارد. شلیک های حساب شده ی آرپی جی او در حالی که هر لحظه جایش را عوض می کرد،‌سنگرهای دشمن و تانک های مهاجم را از هم پراکند. بالاخره یک تنه آتشی افروخت که دشمن پنداشت با گروه بی شماری آرپی جی زن روبرو شده است و با روحیه ای متزلزل عقب نشست. بچه ها با گلوله باران دشمن، ‌محمد رضا را پشتیبانی می کردند. همه به آن قامت دلاورانه ی جوان می نگریستند که به تنهایی برابر یک لشکر خصم ایستاده بود و نابودشان می کرد.
وقتی آخرین گلوله ی آر پی جی اش را به هدف نشاند، تانک های خصم در حال فرار بودند. ما با چشم هایی متحیر و مبهوت می دیدیم که محمد رضا نارنجکی برداشت و ضامن آن را کشید و دوان دوان به سوی نزدیک ترین تانک دشمن تاخت. لحظه ای بعد او همراه تانک در انفجاری هراس انگیز از نظر ناپدید شد.
وقتی غبار حادثه فرو نشست، شهید دلاور شیعی از شدت انفجار هزار پاره شده بود.
اجزایی پراکنده در بازار عشق، ‌بر صحنه ی شهادت و پیکری که دیگر چیزی از آن باقی نبود ولاشه ی تانکی که بر جای مانده بود.(4)

شناسایی تنهایی

شهید حیدری
حیدری یکی از بچه های قدیمی جبهه است که قبل ها اطلاعات ـ عملیات بود. بسیار شجاع و دلیر است. حالا بر اثر جراحت،‌ زبانش پیچیده و نمی تواند خوب حرف بزند. گویی زبانش به راحتی نمی چرخد و صدایش تقریباً مثل صداهای افراد عقب افتاده می ماند.
قبل ها جوان خیلی کاری ای بود. شنیده ام که در کردستان اسیر بوده و بعد فرار کرده و چه بلاهایی سرش آمده است. در ضمن در اطلاعات ـ عملیات، یکی از افرادی بود که بر روی کالک های عملیاتی در سطح قرارگاه نظر داشته است. خود تعریف می کند یک بار که به تنهایی برای شناسایی می رود، ‌البته قبل از این که برود،‌ چند نفر تازه کار با او همراه بوده اند و ترسیده بودند. اما او مصمم به کار بوده و راه را ادامه داده بود. آنها برگشته بودند و او تنها رفته است. در راه به میدان مین برخورد می کند. تعدادی از مین ها را پاکسازی کرده،‌ ناگهان مین صوتی ای منفجر می شود و عراقی ها متوجه حضورش می شوند و آن منطقه را خمپاره می زنند که بر اثر اصابت ترکش ها مجروح می شود و به زمین می افتد. آن افرادی که عقب سر بودند، به هوای صدا نزدیک او می شوند و می بینند او در میان مین ها افتاده، ‌فکر می کنند شهید شده و باز می گردند. حیدری ساعت دوی شب پس از مقداری خواب و استراحت به مقر بر می گردد. چون هوا سرد بوده، ‌یک کلاه پشمی بر سر داشته، ‌می بیند در مقر، دعای کمیل می خوانند. او می نشیند و در دعا شرکت می کند. در میان دعا،‌ مداح اشاره می کند که امشب یک شهید داده ایم و بعد برایش مصیبت می خوانند. حیدری که نمی دانسته چه کسی شهید شده و احتمال می داده که بر اثر آتش خمپاره، یکی از افراد شهید شده باشد،‌ می زند زیر گریه. در حالی که نمی دانسته منظور مداح خود اوست و می گوید من آن شب به شهادت خود گریستم.
پس از مدتی کلاه را از سر خود بر می دارد و به بغل دستی می گوید: «چه کسی شهید شده؟»
تا دوستش او را می بیند،‌ جا می خورد و بعد توضیح می دهد که منظور اوست. حالا اصرار دارد که در عملیات شرکت کند. فرمانده ی گردان به زور می خواست به او تسویه بدهد، او قبول نمی کرد. حالا جزء ارکان یکی از گروهان ها است.(5)

در فضای پر از ترکش

شهید حجة الاسلام و المسلمین عبدالله میثمی
در عملیات کربلای یک که منجر به آزاد سازی شهر مظلوم مهران گردید، ‌یکی از فرماندهان تعریف می کرد: «دشمن که دید دارد شهر را ازدست می دهد، دیوانه وار و پراکنده بر سر ما آتش می ریخت. سنگر کوچکی که ما تا نیم تنه در آن جا داشتیم نیز گاه و بیگاه از ترکش خمپاره های متعدد دشمن در امان نبود. در کنار ما حجة الاسلام میثمی هم حضور داشت. او همیشه برای تقویت روحی فرماندهان در خط مقدم حاضر می شد. در آن شدت گرما و آتش،‌ناگهان دیدم این شهید بزرگوار گویی که هیچ آتشی در منطقه و در اطراف ما احساس نمی کند، از سنگر خارج شد و چفیه ی خود را از گردن بیرون آورد و آن را روی سنگر گذاشت و در چهار طرف آن هم چند سنگ بزرگ گذاشت که آن را باد نبرد. این کار او در آن فضای پر از ترکش،‌ چنان آرامش و اطمینان روحی عجیبی در ما ایجاد کرد که قابل بیان نیست.(6)

نظارت نزدیک

شهید حسن باقری
سردار شهید حسن باقری با این که فرمانده ی یکی از محورهای عملیات «خمینی روح خدا فرمانده ی کل قوا» در جنوب بود، ‌در زیر رگبار گلوله ها و ترکش ها،‌در سخت ترین لحظات، ‌سوار موتور می شد و با وجود آتش شدیدی که دشمن داشت، به منطقه ی درگیری می آمد تا از نزدیک بر عملیات نظارت داشته باشد.(7)

تا اوج قله

شهیده مریم فرهانیان
دوره ی نظامی برای عقیله و فاطمه فرهانیان خیلی سخت می گذشت. دویدن و نرمش ها و بنشین و پاشوها طاقت همه را طاق کرده بود. فقط مریم فرهانیان بود که با بردباری،‌ همه ی مراحل را به خوبی می گذرانید و به عقیله که خسته شده بود و از زیر آموزش ها شانه خالی می کرد روحیه می داد.
در روزهای آخر، آن ها زیر نظر فاطمه جوشی برای کوهنوردی آماده شدند و حرکت کردند. هر چه بالاتر می رفتند، ‌راه سخت و سخت تر می شد. در این مرحله، مهدی هم با خواهرانش بود. مریم پا به پای مهدی حرکت می کرد و عقیله و فاطمه غرولند کنان پشت سر آن دو بالا می آمدند.
سرانجام راه به قدری باریک و سخت شد که فقط می شد به تنهایی از آن عبور کرد. حالا اکثر دخترها غرغرمی کردند و ناراضی بودند. فرمانده در محلی مناسب،‌ آن ها را جمع کرد و گفت: «تا این جا آمده ایم،‌ باقی راه با خودتان است که برویم یا برگردیم. هر نظری که رأی لازم را بیاورد،‌ می پذیریم.»
یکی از دخترها گفت: «برادر، ‌راه سخت است،‌ برگردیم.»
دیگری گفت: «اگر پایمان سر بخورد و پرت شویم تو دره چه کسی جواب خانواده های ما را می دهد؟ تا همین جا بس است برگردیم! برگردیم!»
جوشی به مریم نگاه کرد که دستش را بالا برده بود. فرمانده به مریم اشاره کرد که حرف بزند. مریم بلند شد و با لحنی محکم گفت: اگر ما قله ی مادی را نتوانیم فتح کنیم،‌ هیچ وقت نمی توانیم به قله ی ایمان ومعنویت صعودکنیم. این خیلی بد است که ما در این مرحله که نزدیک قله هستیم برگردیم و تسلیم بشویم. با اجازه ی فرمانده،‌ من تصمیم دارم تا قله بروم. هر کس قصد همراهی دارد یا علی بگوید وبیاید.»(8)

ادامه دارد...

پی نوشت ها :

1- ابر فیاض، صص 51- 50 .
2- خداحافظ سردار، صص205و 152 و 58.
3- چکیده عشق،‌ صص 128و 125.
4- شمیم معطر دوست،‌ صص5 تا 6.
5- جبهه جنوب، صص 193-192.
6- صنوبرهای سرخ، صص101-100.
7- صنوبرهای سرخ، ص107.
8- داستان مریم صص13-12.

منبع مقاله :
- (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط