شهید محمدی عراقی در گفتگو با مهندس جمال الدین محمدی عراقی، برادر شهید
شما متولد چه سالی هستید؟
1328. بنده بیست و یک سال از حاج آقا بهاء کوچک تر بودم. نام کامل بنده قبلاً محمدتقی جمال الدین محمدی عراقی بود و بعدها از اداره ی ثبت درخواست کردم فقط جمال الدین باشد. ظاهراً در ایام ولادت امام محمدتقی (علیه السلام) به دنیا آمده ام و پدر چون علاقه داشتند نام بنده هم جمال الدین باشد و هم محمد تقی، هر دو نام را بر من گذاشته بودند. الان اسم شناسنامه ای ام جمال الدین محمدی عراقی است. بنده فارغ التحصیل سال 1356 فوق لیسانس معماری از دانشگاه تهران هستم. شهید حاج آقا بهاء اخوی بزرگ ما بودند و توضیح فوق را دادم که بگویم اسم شناسنامه ای کامل ایشان نیز «جعفر بهاء الدین محمدی عراقی» بود.در خانواده تان چند خواهر و برادر بودید؟
آن طور که من درکشان کردم، سه خواهر و سه برادر بودیم و برادران شامل حاج آقا بهاء و حاج آقا محمدصادق که خدا سلامتش بدارد- الان پرچم روضه خوانی منزل پدر در کنگاور را برقرار کرده و بنده هستیم.حاج آقا بهاء فرزند ارشد بودند؟ یعنی از همشیره ها بزرگ تر بودند؟
بله، بعد از ایشان دو همشیره ام بودند که یکی از آنها به اسم طاهره- که در شناسنامه نامش فاطمه محمدی عراقی بود. آن یکی مطهره خانم، بعد اخوی محمدصادق، بعد همشیره مان صدیقه محمدی عراقی و در نهایت هم من بودم که از همه کوچک تر هستم. در حادثه ی ترور، پدرمان همراه با حاج آقا بهاء از مسجد بیرون می آمدند که هر دو ترور شدند. البته پدر از همان اول متوجه قضایا نبود تا آن که دکتر کلانتر معتمدی وزیر بهداشت و درمان ایشان را به تهران منتقل کردند و مورد عمل جراحی قرار دادند. آن موقع شوهر خواهر بزرگم حاج آقا سیدعباس میریونسی که الان در کنگاور هستند، بعد از پدر امام جمعه بودند ولی بعداً کناره گیری کردند. ایشان از شهرهای کنگاور، هرسین و صحنه نماینده وقت مجلس بود و به همین خاطر سکونتی هم در تهران داشت و پدر که آمدند بیمارستان مصطفی خمینی، ایشان هم نزدیک ابوی بود. آن جا پدر یک ماه بعد از ترور اخوی بستری بودند. تیر به شکمشان خورده بود که آن جا عمل کردند.در آن مدت بیهوش یا در حالت کما که نبودند؟
خیر، فقط مدت کوتاهی بیهوش بودند و به سرعت به هوش آمدند، منتها من شرایط سختی داشتم، چون تنها کسی بودم که از نزدیک مواظب بودم تا شهادت حاج آقا بهاء را متوجه نشوند. حتی یادم است یک بار آقای لواسانی از دوستان بسیار قدیمی ما تشریف آورده بودند. همان آقای لواسانی از یاران امام که در دفتر امام مشغول بودند. من در بخش آی سی یو بالای سر ابوی بودم که دیدم ایشان آمد. آمدم جلو و اشاره کردم که متوجه باشید که نگویید اخوی شهید شده، خلاصه آقای لواسانی به آرامی متوجه ی قضیه شدند. بعد هم بچه های حاج آقا بهاء آمدند آنجا و پدر بزرگ شان را دیدند. آن موقع ما بیشتر هم منزل همشیره بودیم که گفتم شوهرشان در تهران نماینده ی مجلس بودند. منظورم این است که جایی ثبت نشده الان بعضی وقت ها در مصاحبه ها به ما می گویند که شما فرزند جانباز و برادر شهید هستید، تعجب می کنیم، چون مسأله ی جانبازی ابوی هیچ جا ثبت نشده، البته اهمیتی هم برای ما نداشت ولی به هر حال من هیچ جا ندیدم جانبازی ایشان ثبت شده باشد. الان اگر بشود که از طریق بنیاد شهید یا روابط عمومی وزارت بهداشت یا همان بیمارستان این مدارک را در بیاورند تا به عنوان جانباز هم اسم ایشان ثبت شود، خوب است. مثلاً بعدها که لباس بسیجی می پوشیدند- در مراسم شهدا و موقع حضور در جبهه- به ذهنم رسید که کنار اسمشان اگر جانباز هم نوشته شود، برای تقویت روحیه ی رزمندگان و مردم خوب است.ایشان چه مدت بعد از شهید زنده بودند؟
اخوی سال 1360 شهید شدند، ایشان سال 1365 به رحمت خدا رفتند.خدا رحمتشان کند. حاج آقا بهاء در وصیت نامه ای که وقتی به سفر حج مشرف می شدند نوشته بودند، پدرشان را وصی خودشان قرار دادند. این پیش بینی خیلی جالب و کلاً نکته ی ظریف- و البته غم انگیزی است.
ایشان از ناحیه ی شکم چند تیر خوردند. قضیه هم این طور بود که از مسجد که بیرون می آمدند متأسفانه پاسدارها کم تجربگی کردند، چون همان لحظه سوار ماشین شده بودند. مسجد ایشان روی شیب مختصری قرار داشت که از کوچه تا می آمد به خیابان فرعی، راننده باید دور می زد، بنابراین در چنین شرایطی سرعت ماشین کم است. درست سر پیچ، در تاریکی، یک نفر که اتفاقاً لباس پاسبانی هم پوشیده بود، ماشین را به رگبار بست. در ماشین حاج آقا بهاء بودند، شهید علیرضا یوسف پور که یکی از همراهانشان بود که در دم شهید شد، محافظ بعدیشان مرحوم محمدعلی دریابار که خدا رحمتش کند حدوداً یک سال است که در اثر تصادف به رحمت خدا رفته است. مرحوم محمدعلی دریابار بعدها در هوافضای اصفهان سردار شدند و در آن ترور کمی مجروح شده و مدتی در بیمارستان بستری بودند.آن جا ماشین در حال حرکت بوده؟
بله، شاید سر پیچ اندکی توقف کرده.یعنی به فاصله ی پنجاه متری مسجد. آنها با موتور بودند؟
این جزئیات را نمی دانم.
گیر افتادند؟
بعدها آن طور که حاج آقا محمود و وزیر وقت اطلاعات آقای فلاحیان گفتند، ظاهراً جزو گروه هایی بودند که مقداری از اعترافات آنها را هم در یک سخنرانی ذکر کردند. در آن حادثه دو فرزند شهید نیز در ماشین بودند؛ آقای احمد شهاب الدین محمدی عراقی که الان در هلال احمر همکاری می کنند و شمس الدین، که این ها خوشبختانه طوری نشدند. فقط مثل این که چون بدن خونین شهید روی آنها افتاده، خون پاکش روی آنها هم ریخته بود.فاصله ی سنی شما با برادرتان بیست و یک سال بوده، ایشان در واقع جای پدر شما هم بوده اند، یعنی به غیر از این که در زمان قدیم، برادر بزرگ آدم، حتی اگر یک سال هم بزرگ تر بود، یک «ابهت» و شأنی داشت که به هر حال باید رعایت می شد، که فقط در خانواده های صددرصد سنتی هنوز این فرهنگ جاری است، به هر حال ایشان به عنوان یک شخصیت روحانی، هم در جایگاه پدر دوم خانواده و حتی فامیل بودند؛ جدای از آن فاصله ی سنی با شما. دوست داریم از این رابطه و همچنین از اولین روزهایی بگویید که شما ایشان را به یاد می آوردید.
خاطراتی که من از اخوی شهیدم دارم، این است که رفتار و گفتارشان، همه جنبه ی تربیتی داشت و دارای اثر تربیتی بسیار نامحسوسی بود. این که اخوی بنشیند و ما را تربیت کند، نه این طور نبود، تازه الان است که بنده به شما می گویم رفتارشان دارای بار تربیتی بود. اولاً یادم است از وقتی که خودم را توانستم بشناسم، با به کار بردن کلمه ی «فراق» از قول مادرم در رابطه با ایشان رو به رو بودم، چون احتمالاً بعد از تولد من به قم رفته بودند و تقریباً ایشان را به عنوان مقیم در کنگاور ندیدم. البته دقایق و جزئیاتی از این قبیل را که کی و چه سالی بود، چندان یادم نیست.مادرتان با شما زندگی می کردند؟
بله.پس، از سنین کودکی به نوعی باید با فراق ایشان کنار می آمدید.
البته من زیاد حس نمی کردم ولی مادرم در مورد فراق ایشان خیلی آه و ناله می کردند.در واقع شما با پدر و مادرتان در کنگاور بودید و اخوی در قم درس می خواندند. مادر مکرمه شهید چه سالی به رحمت خدا رفتند؟
در سال 1365، اندکی قبل از وفات پدرمان- البته آن هم نکته ای دارد که خدمتتان می گویم- اخوی قم بود ولی معمولاً تابستان ها به کنگاور می آمد؛ با خانواده یا بی خانواده. در کنگاور زیارتشان می کردیم. طبیعتاً مرا خیلی دوست داشتند ولی از آن وقتی که خودم را شناختم این طور بود که من حافظه و استعداد خیلی خوبی داشتم و ایشان خیلی غبطه می خوردند و می گفتند خیلی زود باید بیفتی به میدان طلبگی، و مسیری که دوست داشتند ولی در خصوص این که اخوی ما را تشویق می کردند به حفظ کردن قرآن و احادیث، قرار شد من آیت الکرسی را حفظ کنم و پانزده ریال بگیرم، که این جایزه ها را اخوی حواله می کردند و از پدرم می گرفتم. این جایزه را من جرزنی کردم و تا پانزده تومان هم گرفتم! در حالی که در سن ده سالگیِ من، سال 1338، حتی پانزده ریال هم خیلی پول بود.خاطره ی دیگری که دارم، این که یک بار ایشان در ماه صفر کنگاور بودند، دهه های ماه صفر ما مجلس روضه داشتیم. صحبت حدیث کساء شد، من گفتم هم حدیث کساء را حفظ می کنم و هم روز آخر روضه، عبا می پوشم، بالای منبر می نشینم و حدیث می خوانم. ایشان تعیین کرد برای تشویقم. اتفاقاً اخوی مجبور شد زودتر به قم برود و تا آخر روضه ها نماند، فقط دو سه روزی ماند و بعدش من آن حدیث را حفظ کردم. ظاهراً پدرم گفت من برای ایشان می نویسم که تو به وعده ات عمل کردی. منظور این که اخوی ما را خیلی تشویق می کرد، حتی بعضی وقت ها می گفت اگر شده تصنیف حفظ کنی، نگذار حافظه ات راکد بماند.
می خواستند این حافظه ی خوب شما همیشه بارور بماند.
آن هم در سنین بلوغ جسمی و فکری. یادم است ایشان بعد از حادثه ی هفتم تیر در کنگاور منبری رفتند که آن موقع دیگر من فارغ التحصیل شده و از سربازی هم آمده بودم، هفتم تیر همان سال 1360 که بیستم مردادماهش خود اخوی شهید شدند، بعد از منبر من گفتم حاج آقا، خیلی عالی بود، مخصوصاً از نظر جمع کردن، شروع و ختم مطلب. ایشان با لبخندی گفتند: «چه خوب که آقای مهندس هم کار ما را پسندیدند!» واقعاً هم منبر خیلی جالبی بود، در مورد هفتم تیر و مقایسه ی شهیدانش با هفتاد و دو تن شهید کربلا بود. همان سال، فکر می کنم بیست و چهارم خرداد پسرعموی ما در جبهه ها شهید شد، شهید محمدتقی محمدی عراقی، مهندسی تازه فارغ التحصیل شده بود، ایشان هم استعداد عجیب و غریبی داشت، دانشگاه صنعتی شریف را خیلی سریع تمام کرده بود، بعد خورد به سربازی و انقلاب، که ایشان در جبهه شهید شدند. اشعاری هم راجع به ایشان هست که خودم سروده ام.راجع به حاج آقا بهاء هم شعر دارید؟
یادم نیست. منظورم این است که در آن سال این اتفاقات افتاد. در 24 خرداد که پسر عمو شهید شد من از کنگاور و حاج آقا بهاء از کرمانشاه آمدند کنگاور و من با یک دستگاه لندروری که متعلق به یکی از آشنایان بود، رانندگی می کردم. ما با همدیگر به قم رفتیم برای بزرگداشت شهادت مهندس محمدتقی. مدتی بعد هم در کنار هفتاد و دو تن، آقای هاشمی سنجانی، از فامیل های ما که سال ها با پدرم دوست بسیار صمیمی بودند شهید شدند. سنجان دهی است در نزدیکی کرهرود اراک، که مسقط الرأس پدربزرگ پدرم آیت الله ملا محمدباقر عراقی (رحمه الله) بود. به خاطر شهادت آقای هاشمی ما به قم رفتیم که در آن مراسم، من پدرم و حاج آقا بهاء را از کنگاور بردم قم، ولی در شهادت محمدتقی من از تهران آمدم و آنها خودشان قم بودند. تمام این حوادث نزدیک هم بود و بعدش در بیست و یکم مردادماه من تهران بودم که صبح خیلی زود، حاج آقا میریونسی شوهر خواهرم که آن موقع نماینده ی مجلس بودند زنگ زدند که پرسیدم اخوی شهید شده؟ گفتند بله، خیلی تیر خورده بود.درجا شهید شده بودند؟
بله. ایشان درجا شهید شدند و پدرمان را با هلی کوپتر به تهران منتقل کردند، که ابوی سه چهار روز قبل از چهلم شهید از بیمارستان مرخص شدند. ما آنجا بودیم که یک روز مانده به چهلم، حاج آقا بزرگ آمدند و مردم منطقه هم استقبال خیلی مفصلی کردند. تقریباً یک ماه از حادثه گذشته بود که ابوی موضوع شهادت شهید را متوجه شدند.برگردیم به سال ها قبل از شهادت شهید. اصلاً چه شد که حاج آقا بهاء از قم به کرمانشاه آمدند و مستقر شدند؟
اخوی به درخواست علماء و اهالی کرمانشاه آمدند. به دلیل این که- خدا رحمتشان کند- مرحوم حاج آقا عطاء الله اشرفی اصفهانی شهید محراب، احتیاج داشتند به کسی که مراتب علمی اش اجازه دهد حوزه را در کرمانشاه بچرخاند. خود آقای اشرفی اصفهانی از جوانی در حالی به کرمانشاه آمده بودند که ظاهراً علمای آن جا چندان در ردیف اول نبودند. شخصی که آنجا بود به تهران منتقل شده بود- شاید چون نباید کرمانشاه می ماند- و بعد تقریباً شهید محراب ریاست را برعهده گرفت. البته از قبل از انقلاب که حاج آقا بهاء به منطقه آمده بودند، از همان موقع، هم پدرم و هم ایشان به حاج آقای اشرفی اصفهانی خیلی ارادت داشتند، چون بسیار آدم بی ریا و مخلصی بود. صرف نظر از این که حاج آقا بهاء دارای مراتب علمی بالایی بود، حوزه ی کرمانشاه هم حالت مستقلی داشت و تقریباً عامل اصلی ارتباط با علما و کسب اجازه ها و امضاهای آنها پای اعلامیه ها و اطلاعیه های سیاسی، حاج آقا بهاء بودند و از یک زمانی به بعد، اصلاً گرداندن حوزه به عهده ی ایشان بود.از لحاظ سمت بزرگی و کسوت، آیت الله اشرفی حوزه ی کرمانشاه را مدیریت می کردند ولی از لحاظ اجرایی حاج آقا بهاء در میدان بودند.
بله، آقای اشرفی اصفهانی زود از تحصیل دست کشیده و به کرمانشاه آمده بودند. آن موقع دیگر ریاستی نداشتند، جایگاهی مثل اواخر مرحوم آقای نجومی که در کرمانشاه حالت روحانی مسجد و منبری داشتند و مورد اعتماد مردم بودند، داشتند.یعنی مدرسه ی آیت الله بروجردی را حاج آقا بهاء می گرداندند؟
بله، ایشان می گرداند، البته فقط از نظر علمی، چون اصلاً حوزه به جز علم چیز دیگری نداشت. وضعیت حوزه ها آن موقع این طوری بود، فقط جنبه ی مردمی داشت. طلبه ها می آمدند گوشه ی مسجد، با اجازه ی عالم محل، شروع به کار می کردند. ارتباط ها این گونه بود که شاید بعضی ها از نظر شهریه به قم وابسته می شدند، بعضی ها نه، اجازه می گرفتند و شهریه ها را خودشان به صورت مستقل پخش می کردند، چنین حالتی داشت. این طور مثل الان سیستماتیک نبود. حاج آقا عطاء هم مسجد و منبری داشت و دقیقاً یادم نیست که تدریس هم می کرد یا نه، منتها اصولاً در شهرهای بزرگ و مراکز استان، وقتی که طلبه می گرفتند، خیلی زود از نظر علمی به بن بست می خوردند. تعداد اساتید کم بود، منبع نبود، آدمی نبود که حوزه را بچرخاند. اگر خواص این مسأله را فقط در حکم یک اشکال بگیرند، ولی فضلا هم دوست داشتند در مرکز باشند، در قم باشند. مرحوم حاج آقا بهاء با نجف مراوده داشت. امام حتی به او فرموده بود چون کسی نیست شاید حضور شما واجب باشد، باید بیایید کرمانشاه، که بالاخره ایشان از قم به کرمانشاه آمد.چه سالی بود؟
دهه ی چهل بود، فکر کنم سال 1347 ایشان به کرمانشاه آمدند. آنجا بعد از انقلاب حکم دادگاه انقلاب را داشتند، حزب جمهوری اسلامی به دست حاج آقا بهاء می چرخید و آیت الله اشرفی اصفهانی را نیز خود ایشان پیشنهاد کرد که امام جمعه باشند. از تواضع حاج آقا بگویم صبح جمعه، قبل از جمعه خیلی با شوخ طبعی و دلنشینی مطالب را کنار هم می نشاند. این که گفتم بعد از آن منبری که هفتم تیر رفته بودند به ایشان گفتم آقا الحمدلله منبرتان دارد خیلی شکوفا می شود، حقیقت داشت، چون آن چیزهایی که من قبلاً خیلی جوانانه ممکن بود گفته و از اخوی ایرادهایی از منبرش یا هر چیز دیگر گرفته باشم و می گرفتم، آن موقع دیگر در ایشان مشاهده نمی شد...پس به عنوان یک روحانی اهل علم و تدریس حوزه، انتقادپذیر هم بودند.
بله، از منبرشان هم باید بگویم که اصلاً چیز عجیب و غریبی بود، با چه شیوه ای خود را در دل افراد جا می کردند و گاهی در مسجدشان ممکن بود عده ی زیادی نباشند ولی پر از کسانی بود که بعضی شان پیش همدیگر لب به تحسین حاج آقا بهاء می گشودند. آن میزان نفوذ و موفقیت ناشی از عرق حوزوی و علمی و تبلیغی بود. غیر از حاج آقا کس دیگری نمی توانست این آدم ها را جذب کند، و جذب هم می کرد. هر صبح جمعه می گفت: «فلانی! حواست کجاست؟ دو ساعت دیگر باید برویم نماز جمعه». و مریدهای مسجد خودش و آشنایانش را جذب می کرد، می برد نماز جمعه ی آقای اشرفی اصفهانی. با مرور همین خصوصیات اخوی شهیدمان بود که می دیدیم آن نامردهای از خدا بی خبر، هدف خوبی از نظر خودشان انتخاب کرده بودند، که مثلاً چه کسی را از صحنه آنجا حذف کنند. ایشان عالمی با تقوا و یگانه بود.خدا رحمتش کند، ما عمه ای داشتیم که ایشان هم در کنگاور مدفون است. مادر همان شوهر خواهرمان آقای میریونسی که پسر عمه مان هم هست. یک دفعه آمد آن جا، گفت قلیان بیاورید. گفتیم ما قلیان نداریم. حاج آقا بهاء در حیاط را باز کرد و در کوچه گفت: «آی همسایه ها! کسی قلیان دارد برای ما بیاورد؟ ما مهمان قلیانی داریم». البته فضای آن روزها به غیر از الان بود، یک کوچه بن بست که مثلاً چهار، پنج تا پلاک در آن بود. طولی نکشید که دری باز شد و خانمی گفت حاج آقا! من الان برای تان می آورم. و رفت و یک قلیان آورد. اخوی مراوداتی این طوری داشت، بسیار خوش مشرب بود؛ با صفا و یک ظرافت خاص. مثلاً خود من، در آن سنین یا الان، ممکن است در حرف ها و در شوخی هایم زیاده روی کنم و برعکس نتیجه بدهد، اما ظرافت ایشان در جهت کشیدن مردم به سمت دین و مسجد و منبر و انقلاب بوده و کار خودش را هم به خوبی انجام داده. این که هر کس در اولین برخورد بفهمد که ایشان عالمی خودمانی است، یک جورهایی شاید آن درکی که من از این خصلت ایشان داشتم فهمش برای بقیه سخت باشد، ولی این رفتارها همه از روی تواضع بود. منافقین چند بار به خانه شان زنگ زده و به ترور تهدیدش کرده بودند. یک بار وقتی اخوی در کنگاور با یکی از صلحی آن جا شوخی می کرده، می گفته: «چرا هرچه من تو را دعوت می کنم به کرمانشاه نمی آیی خانه ی ما؟ من شهید می شوم، آن وقت پشیمان می شوی....» و همه ی این حرف ها را با خنده می زد.
در واقع چون منافقین تلفنی تهدیدش کرده بودند شهادت خود را پیش بینی کرده بود.
اتفاقاً آقای فلاحیان هم در سخنرانی های شان گفتند که- اوایل انقلاب- ما چقدر بعضی خامی ها و کم تجربگی ها را مرتکب شدیم. ببینید، در تاریکی شب، محافظان از همان اول نشسته بودند در ماشینی با سرعت کم. خلاصه ما این ها را به سادگی از دست دادیم. تقریباً می توانم بگویم وارستگی اخوی شهیدم نزدیک به صددرصد بود، این را که می گویم صددرصد، با پشتوانه ی فکری می گویم، که آدمی که این چنین و به تمامی از دنیا منقطع بشود یعنی چه. ایشان همواره می گفت: «خیر دنیا و آخرت در دین است، در روحانیت است» و این نکته را با تمام گوشت و پوست و خونش لمس کرده بود. خودم آن جا بودم که یکی از آدم های خیلی معروف کرمانشاه به اخوی زنگ زد، وقتی امام آقای بازرگان را به عنوان نخست وزیر معرفی کرده بودند. می گفت چرا نمی روید راهپیمایی؟ این دفعه که دیگر شبهه در کار نیست. معلوم می شد آن آقا قبلاً شبهه می کرده در راهپیمایی ها، که یک وقت مبادا کسی کشته شود.منظورتان همان آقای روحانی ای است که می گفت باید از نخست وزیری بازرگان حمایت کنیم؟
بله، می گفت چرا حالا نمی آیید؛ الان که شبهه ای نیست. غافل از این که امثال شهید حاج آقا بهاء هیچ وقت اسیر شبهه نبودند. این که هیچ وقت اخوی دنبال ریاست و این طور چیزها باشد هم نبود. مسائل مختلفی هم راجع به ترور ایشان می گفتند، البته فکر می کنم بیشتر شایعه بود، یعنی هسته ی اصلی اش منافقین بودند و مورد اخوی، گزینش دقیقشان بود و ظاهراً در مشهد جزو اعترافات یکی از افراد گروهکی که اعدام شدند، ترور ایشان بود.منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390