شهید محمدی عراقی در گفتگو با مهندس جمال الدین محمدی عراقی، برادر شهید
یکی دو نکته بود که فرمودید بعداً می گویید؛ یکی راجع به رابطه ی مادر بزرگوارتان با شهید بود.
ایشان علاقه ی فوق العاده ای به شهید داشت و همیشه منتظر نامه اش بود و خیلی خوشحال می شد که نامه ای از قم بیاید. من آن موقع خیلی کوچک بودم، حاج آقا بهاء در نامه می نوشت، هر یک از ما را مأمور می کرد، می گفت امروز مثلاً این خواهرم به جای من کف پای مادر را ببوسد، فردا آن یکی خواهر. در نامه ها مأموریت می داد کف پای مادرمان را ببوسیم. یادم است که من اجازه نامه هایی را که اخوی از علمای مختلف گرفته بودند دادم به حاج آقا محمود یا آقا شهاب الدین، فرزندان شهید.راجع به این که به صورت نامحسوس شما را تربیت می کرد، بگویید.
حتی با خنده و بازی هم به کار تبلیغ دین می پرداخت. مثلاً بچه ها در کوچه داشتند فوتبال بازی می کردند، بعضی از روزها یک ربع، بیست دقیقه قبل از اذان می رفت، عبایش را در می آورد، کمی توپ می زد، بعد توپ را می گرفت، می گفت بچه ها! الان دیگر وقت نماز است، بیایید برویم بعد خودش راه می افتاد، می رفت بچه ها هم به دنبالش می رفتند و نمازشان را می خواندند.فوتبال هم بازی می کرد؟
نه، مهم همین قاطی شدن بود که چقدر در زندگی آن بچه ها تأثیر داشت و بعدها به مقامات بالا رسیدند. این است که می گویم نامحسوس، چون به صورت غیرمستقیم تبلیغ می کرد. بعضی وقت ها آدم ممکن است به یک گروه یا گرایشی جلب بشود و بعد از خودش بپرسد من چطور جذب شدم؟!از نظر خانواده و پدر، جد پدر ما، آخوند ملا محمدباقر به درخواست اهالی کنگاور از مرحوم شیخ انصاری با حکم ایشان به کنگاور می آید و بعداً آن جا فوت می کند که فوت ایشان هم در حدود صد و ده سال پیش مشکوک به شهادت بوده. بعد یک مدت فاصله می افتد که حاج آقا محمد، پدربزرگ من و پدر حاج آقا بزرگ با ایشان به کنگاور می آیند. بعد این روند ادامه پیدا کرد تا زمان حیات پدر و فوتشان. کتابی هم هست به نام شخصیت شیخ انصاری که جزو شاگردانشان اسم ایشان را هم ذکر کرده اند که جد پدر ما بوده و اسم هر دو ملا محمدباقر است. ایشان محمدباقر، پدرم محمدباقر، پدر پدرم نیز حاج آقا محمد مجتهد عراقی بوده که ایشان هم در کنگاور مدفون است. یک جای خالی کوچک بود که این ها مدفون بودند و حضرت آیت الله خامنه ای لطف کردند و مبلغی پول حواله کردند. من خودم رفتم آن جا و دیدم که مقداری جای آبرومندانه ای شده، بد نیست. قبر علامه کبیر هم بلندتر از بقیه است. خانواده ی ما از ملا محمدباقر عراقی مشهور به علامه ی کبیر صاحب کتاب های مختلف (حتی در ریاضیات) شروع می شود و بعد به حاج آقا محمد مجتهد اراکی می رسد که ایشان دو پسر داشتند: یکی حاج آقا مجتبی که تا هفت، هشت سال پیش که مرحوم شدند در قم بودند، یکی هم محمدباقر که همان مرحوم حاج آقا بزرگ، ابوی بنده است. بین فرزندان ایشان هم که حاج آقا بهاء ارشد بود.
ممکن است یک جمع بندی کلی از شخصیت حاج آقا بهاء داشته باشید؟
به جهت وارستگی ایشان همواره به این سمت سوق پیدا می کرد که جز دین و انقلاب تقریباً چیز دیگری را نبینند، در عین حال بسیار مردمی و جذب کننده ی افرادی از سنین مختلف بودند. مسأله ی عجیبی که اتفاق افتاد، این بود که اخوی گفتند من دوست دارم تمام دامادهایم طلبه باشند و همین طور هم شد. بزرگ ترین دامادشان حاج آقا مصطفی موسوی فراز در همدان الان رئیس حوزه های علمیه هستند، بقیه ی دامادها نیز همه روحانی هستند. این از چیزهایی بود که برای من عجیب بود، مثلاً آخرین فرزندشان خانم دکتری هستند که شوهرشان روحانی است و اخیراً هم در حوزه دارند دکترا می گیرند ولی آن موقع که ازدواج کردند یک طلبه ی معمولی بودند. البته گاهی ممکن است مؤلفه هایی در بین دختر خانم های جوان باشد که در مواجهه با خواستگاران نا خود بگویند خانم دکتر، شما دانشگاه قبول شده ای، ولی من بعداً متوجه شدم که آرزوی ایشان برآورده شد؛ آن هم سالها بعد از شهادتشان.نام خانم دکتر چیست؟
سکینه خانم محمدی عراقی.و اسم همسرشان؟
حجت الاسلام شکری، پسر رئیس سابق بنیاد شهید تهران که چهار، پنج سال است بازنشسته شده. بیشتر منظورم از طلبگی ایشان است که من دیدم خواسته ی شهید برآورده شده.سکینه خانم پزشک هستند؟
داروسازند و الان در قم مشغول کار هستند. بسیار پوشیده و محجبه کار داروسازی را در داروخانه انجام می دهد. خواهر بزرگشان در همدان هستند؛ همسر آقای موسوی همدانی. بعد هم حاج آقا محمود هستند. برادر دیگرشان حاج آقا محمدمهدی در قم هستند. از آن یکی همسر شهید هم، فرزند بزرگشان آقا شمس الدین است، بعدی زهرا خانم است که او نیز شوهرش روحانی است، بعد هم سکینه خانم است که شرحش را گفتم. بعد هم دو پسر آخر شهید؛ آقا شهاب الدین و آقا نجم الدین.بنده یکی از عکس های شهید حاج آقا بهاء الدین را دیده ام که در این عکس چهره ی ایشان به اصطلاح خیلی شکسته شده بود. در واقع شهید موقع شهادت 53 ساله بودند ولی به نظرم در این عکس و دیگر عکس های سالهای آخر حیات دنیوی شان، بیشتر از سن واقعی خود نشان می دهند.
آن جا چهره ی ایشان پیر نشان می دهد، ولی من عرض می کنم که آن عکس استثنائی است، در اثر حالت نورانیت است که آن طور شده، چون عکس کیفیت بالایی هم ندارد. منتها در مورد شکستگی چهره و روحیات شهید که گفتید، به نظرم ایشان در زندگی تلاطم های زیادی داشته است. به قول معروف پایین و بالا زیاد داشته؛ در نتیجه استرس های زیاد.در این زمینه بیشتر توضیح می دهید؟
مثلاً یکی همین جریانات انقلاب بود، از سال 1342، دستگیری امام و ... که همه ی ما اثرات آن را می دیدیم. حتی من وقتی قم بودم و با هم به خانه ی علمای مختلف می رفتیم، اخوی از منزل بعضی آقایان مأیوس برمی گشت؛ البته در حد آن موقع؛ برداشت من این بود.از چه لحاظ؟
مثلاً از نظر انتظارهایی که از آقایان داشت تا از حضرت امام حمایت کنند. احساس من این بود. اما در سال های بعد، مخصوصاً از 1344- چون من این دوران را انطباق می دهم با زمان درس خواندن خودم جزئیاتش یادم مانده- تدریجاً روحیه ی ایشان به حالتی رسید که تقریباً این گفتار مشهور یکی از بزرگان که: «انسان کامل کسی است که از داشته های خود زیاد خوشحال نشود و در هنگام از دست دادن ها نیز زیاد ناراحت نشود»، این کاملاً در رفتار و وجنات اخوی مشهود بود و همچنین در تصمیمات ایشان. مسلم است برای من که من می دیدم چیزهایی که ده، پانزده سال قبل از آن ممکن بود ایشان را از کوره به در کند، در شرایط جدیدتر، جواب ناملایمات را با شوخی و خنده ی بسیار می دهد.یعنی حاج آقا بهاء روح خود را به مرور زمان وسیع تر می کرد.
نمونه اش این که ما یک روز می خواستیم ایشان را سوار کنیم برود کرمانشاه، من و اخوی دیگرمان، حاج محمد صادق. زمان طاغوت بود، رفتیم لب جاده، یک راننده ای آمد، یک نفر هم بغل دستش بود، گفتیم: کرمانشاه. از ماشین صدای موسیقی می آمد، ایشان پرسید که تو می خواهی تا کرمانشاه نوار موسیقی ات روشن باشد، راننده گفت بله. کمی تأمل کرد، من به راننده گفتم نه، برو، و از این حرف ها، اما ایشان تحمل کرد. وقتی راننده رفت، من عصبانی بودم، حتی ممکن بود دنبال سنگ بگردم و ... ولی اخوی به من نگاهی کرد، می خواست بگوید آرام باش، با ناراحتی و عصبانیت چیزی درست نمی شود.بعضی برخوردهای ایشان عجیب و غریب بود. این که برود در کوچه و توپ بچه ها را بگیرد، وقت اذان بگوید برویم نماز. جالب است که جوان ها از هر سنی، نوجوان تا میانسال، ایشان را بیشتر دوست داشتند تا اشخاص مسن تر.
چرا؟
برای همین اخلاق جذب کننده اش، نرمی ای که داشت، خیلی مواظب بود داخل فعل حرام نشود و تا آنجا که می تواند طرفش را مشعوف کند. اگر کسی می گفت پنجاه دفعه رفتم سراغش، می گفت بگو با کم و زیادش، که حرفت دروغ نشود. از همین اصطلاحاتی که ورد زبان ماست، عادت داریم می گوییم و کنتور هم نمی اندازد: سه ساعت معطلت بوده ام، پنجاه دفعه رفته ام سراغش نیامده، دو ساعت است این جا ایستاده ام، صد بار زنگ زده ام و... در حالی که شهید ما را به احتیاط دعوت می کرد و می گفت بگو با کم و زیادش، چون وقتی می گویی با کم و زیادش توجیه دارد ولی دقیقاً نگفته ای خیر. از هر کس چیزی می شنید که برایش مسلم بود اغراق آمیز است، در جا تذکر می داد و می گفت بگو با کم و زیادش، و با یک رفتار خوش و لبخند این را می گفت. یکی از بستگان ما، پسر عمه ی پدرم، به نام مرحوم حاج شیخ حبیب الله اراکی خیلی مورد اعتماد علماء بود. در نجف ایشان همه کاره ی مرحوم حاج عبدالهادی شیرازی بودند که بعد از آیت الله العظمی بروجردی تقریباً در نجف مرجعیت داشت و نابینا شده بود و بعد هم فوت کرد. امام که آمدند ایشان شیفته ی امام شد، امام خیلی به ایشان اعتماد داشتند، حتی وقتی امام رفتند پاریس وصیت نامه شان را دادند به ایشان. آقای اراکی (رحمه الله) از گرفتن امتناع می کرد و خواهش می کرد که نگیرد، امام گفتند که باید از من بگیری. نهایتاً وصیت نامه را گرفتند. آقای اراکی به امام گفت اگر من قبل از شما فوت کردم چه؟ امام وصیت نامه شان را گرفتند و به آن چیزی اضافه کردند و اتفاقاً همین طور هم شد، قبل از پیروزی انقلاب روزی در کنگاور داشتیم پیکر پاک شهیدی را تشییع می کردیم، شهید سید داوود موسوی برادر دامادمان، همان لحظه همان جا خبر آوردند که حاج حبیب الله اراکی فوت کرده، از پاریس که برگشته بود، پهلوی بستگانشان، چون ایشان سیگار می کشید، گفتند در فرودگاه یک سیگار به ایشان تعارف کرده بودند، احتمال می دادند از طریق همان سیگار باشد؛ یعنی مثلاً مشکوک بودند که سیگار مسموم توسط عمال رژیم به ایشان داده شده باشد. مرحوم اراکی آدم بسیار خلیق و خوش مشربی بود. پسرشان آشیخ محسن اراکی است که الان در قم درس خارج می دهند و مدت ها نماینده ی مقام معظم رهبری در لندن بودند، الان هم آن جا هستند و تسلط زیادی بر زبان انگلیسی دارند، بعضی وقت ها هم تلویزیون ایشان را نشان می دهد. آشیخ محسن مجتهد است، من همیشه از ایشان خواستم بپرسم که وقتی پدرشان پرسید اگر من زودتر مُردم شما چه کار می کنید. امام زیر وصیت نامه چه نوشتند؟ عجیب این که همیشه هم یادم می رود بپرسم. آشیخ محسن تعریف می کرد- در تلویزیون من این را از ایشان شنیدم- که روزی من داشتم از یک کوچه می رفتم که فردی رسید، گفت کجا می روی؟ گفتم حوزه، کار واجب دارم. گفت نه، بیا برویم خانه ی آقای خمینی. آن موقع امام معروف بودند به حاج آقا روح الله. به شیخ بهاء الدین هم حاج آقا می گفتند. با ایشان رفتیم که خبر شهادت حاج آقا مصطفی را به امام بدهیم، خلاصه ما رفتیم نشستیم. امام حس کردند که ما غیر مترقبه خدمتشان رسیده ایم، مثل این که در ساعات پیش از ظهر و صبح بوده، مرحوم حاج احمد آقا آمد و رد شد. ظاهراً پله ای بوده، یک مقدار از پله ها رفت بالا، امام از او پرسیدند از آقا مصطفی چه خبر؟ احمدآقا مقداری تأمل کرد و به یک باره زد زیر گریه. بعد امام یک تکانی خوردند و گفتند انا لله و انا الیه راجعون. انگار که نه انگار اتفاقی افتاده. در تشییع جنازه ی حاج آقا مصطفی مثل کوه داشتند قدم می زدند، هیچ بی تابی نمی کردند، مرحوم آیت الله حکیم رفت جلو و گفت شما زحمتتان می شود، راه طولانی است، تشریف بیاورید در حرم نمازش را بخوانید، که نماز را بعداً آیت الله حکیم خوانده بود. این انسان ها در برابر مصائب این گونه بودند. حاج آقا بهاء تغییرش به قدری محسوس و صددرصد بود و به جایگاهی رسیده بود، که به عینه دیدم که حوادث دنیا دیگر نمی تواند روی او اثر منفی بگذارد. این که می گویند انسان کامل کسی است که از به دست آوردن چیزهای زیاد خیلی خوشحال نشود و از دست دادن چیزها هم خیلی مغموم نشود، یعنی همین. بالاخره انسان عزیزش که از دست برود، اشکش جاری می شود، گریه می کند. مثلاً مرحوم پدرم به قدری به کیان خانواده علاقه داشتند، که وقتی مادرم بیماری ای داشت، خودش خیلی سعی می کرد تیمارش کند، بعداً می گفت تأثیر فوت ایشان برای من از اثر شهادت برادرتان بیشتر بود. در شهادت حاج آقا بهاء که تقریباً بعد از سی و چهار، پنج روز پدرم موضوع را فهمید که چهلم ایشان آمدیم کنگاور، من آن جا مسئولیت داشتم در بیمارستان حاج آقا مصطفی خمینی تهران، که نگذارم هر کسی از در می آید به ایشان تسلیت بگوید.عاقبت چه شد؟
وقتی متوجه شد، مصیبت حضرت علی اکبر (علیه السلام) را زمزمه می کرد، گریه می کرد، عکس حاج آقا بهاء را هم گذاشته بود روی تشک، بعضی وقت ها نگاهش می کرد. ایشان بعد از پنج، شش سال و در موضوع درگذشت والده، که در سال 1365، هشتاد روز قبل از فوت پدر فوت کردند، درباره ی سختی داغ مادرمان آن سخن را به ما گفت.اتفاقاً در مورد روحیه ی مقاوم و صبور و طمأنینه و آرامش قلبی شهید حاج آقا بهاء یکی از شاگردانشان خاطره ی جالبی را برای من تعریف کرد. ایشان می گفت که سر کلاس درس یا جلسه ای در مسجد بودیم، که یک دفعه آمدند و یک چیزی در گوش حاج آقا بهاء گفتند، ایشان بدون این که خم به ابرو بیاورند درس های همیشگی و فرمایششان را ادامه دادند، بعد از ده، بیست دقیقه تازه متوجه شدیم ایشان چه روح بلندی دارد. برای ما گفتند یکی از آقازاده های شان، شمس الدین یا نجم الدین با دوچرخه تصادف کرده، ولی خوشبختانه به خیر گذشته بود. این شهید عزیز در حین درس دادن ضمن این که با خدای خودش راز و نیاز می کرده، همیشه و در هر حال راضی به رضای حق تعالی بوده.
به هرحال اخلاق خوب و انعطاف بالایی داشت. مثلاً یک بار با چند تا از دوستانی که فکر نمی کردیم با ایشان مأنوس و به قول معروف عیاق بشوند داشتیم می رفتیم باغ، اخوی گفتند من هم بیایم؟ گفتیم بیایید. بعد نگاه می کردیم و می دیدیم دو، سه تا آدمی را که فاصله ی زیادی با ایشان دارند تحت تأثیر قرار می دهد. یادم است آن زمان حداکثر آلودگی ما گوش دادن به رادیوی طاغوت بود. اخوی که می آمد، چنان مجلس را گرم می کرد که اصلاً همه یادشان می رفت رادیو را روشن کنند. حداکثرش همین بود. واقعاً انسانی عجیب و غریب بود. آن موقع اخوی می گفت اگر یک ساعت رادیو و تلویزیون در اختیار من بگذارند، روحیه و رفتار جوان ها را از این رو به آن رو می کنم. این عین جمله ای بود که خودم از ایشان شنیدم و واقعاً هم می توانست. آنها هم می دانستند چه کسی را هدف قرار بدهند. بدون شائبه و بدون تعارف بگویم، درجه ی علمی ایشان قابل مقایسه با خیلی از علما نبود. مع ذلک جانب احترام بزرگ ترها را رعایت می کرد. تواضع و بی توقعی در وجودش موج می زد. اصلاً انگار نه انگار یک رکن است در این شهر. از آن طرف صبح های جمعه با شوخی و خنده در خانه ی مریدانش را می زد و جمعشان می کرد و می برد نماز جمعه. بعضی وقت ها تلویزیون نشانش می داد که دارد به خطبه ها گوش می دهد...ساده، بی غل و غش، بدون این که اهل نام جویی باشد.
عمده ترین خاطراتی که من دارم، شامل این است که به عنوان جایزه، به دیگران پول می داد برای حفظ قرآن، آیات و روایات. نکته ی جالبی که من بعدها در سنی که خودم فارغ التحصیل شدم، در بعضی کتاب های روانشناسی خواندم، این بود که یکی از راه های نفوذ در افراد این است که اصلاً نترسی، بلکه کوشش کن تا ببینی آن آدم چطور آدمی است؟ مگر نمی گویند بلانسبت رذل است، فلان است، بهمان است؟ اگر به خودت اطمینان داری، برو ببین چطور آدمی است، نه این که از او فرار کنی. شهید محمدی عراقی دقیقاً دنبال این بود که این اتصال ها برقرار بشود، حالا طرف هر کسی می خواهد باشد. می خواهم بگویم اگر حد و حرمت لباسش اقتضاء می کرد، خدای ناکرده اگر فحش هم می خورد، بالاخره با تواضع و نرمی خودش این جور آدم ها را بیدار می کرد. در مورد پدرم داشتیم آدم هایی را که متجاهر به فسق بودند و عرق خوری شان شب جمعه قطع نمی شد ولی به محض این که پدرم را با وجود آن پیری می دیدند، توی هفت تا سوراخ قایم می شدند. یکی شان یادم است قلدری بود که ماشین را با دندان نگه می داشت، پدرم یک روز با عصا دنبالش کرد، رفت در «تون» یک حمام. پدرم چنین حرکاتی داشت و موازنه را حفظ می کرد، بعضی وقت ها می دیدم خیلی محرمانه به فامیل چنین افرادی می گفت بگویید هر غلطی می کنند، بروند مخفیانه انجام بدهند. به خاطر سن و سالش سعی می کرد روابطی را برقرار کند. مثلاً اگر می گفتند کسی قتلی مرتکب شده و صددرصد باید او را کشت، می گفت نه، حالا شاید به احتمال هفتاد درصد، قاتل خود او باشد. البته این مثال خیالی است که من آن را به شکل عددی بیان کرده ام، غرض این است که می گفت بگذارید ببینیم اصل ماجرا چیست، یعنی این طوری از موقعیت خودش استفاده می کرد و حسن خلق داشت.درست شبیه سیره ای که فرزند گرامی حاج آقا بزرگ یعنی شهید محمدی عراقی داشتند و دوستان از مدتی که ایشان حاکم شرع دادگاه انقلاب منطقه ی کرمانشاه بودند، چنین خاطراتی را تعریف می کنند.
باور کنید مرحوم حاج آقا بهاء ایده اش برای این که یک قدم اسلامی و مذهبی بردارد این چنین بود که به قول معروف خودش را از فرط فروتنی خاک می کرد و الحمدلله عزتی عجیب در بین مردم داشت. من از آدم های مختلف شنیدم- بعد از شهادت حاج آقا بهاء و حتی زمان حیات دنیوی ایشان و می دیدم که یک سری آدم هایی از جنس دیگر، دور و برش جمع می شدند. بعداً از یک مؤمن دیگری می شنیدم که این شخصی را که- به قول خودشان- این طور می بینی، حاج آقا بهاء به انسانی مؤمن و نمازخوان و در یک کلام «انسان» تبدیلش کرده و نمی دانید که قبلاً چگونه شخصیتی داشته، بعد کم کم برای من تعریف می کرد که این شخص تا دیروز اهل فلان و فلان بوده و با برخوردهای پر جذبه و انسان سازی که حاج آقا بهاء به او کرده، به این صورت استحاله پیدا کرده است. اتفاقاً یکی از این ها رسماً برای من تعریف می کرد و می گفت من یک جایی مشغول یک فسق و فجوری بودم که اتفاقاً حاج آقا بهاء داشت از آنجا عبور می کرد. ایشان به محض دیدن من، بزرگوارانه، فقط سلامی کرد و رد شد. من با دیدن این همه بزرگواری درجا- به اصطلاح- کاسه و کوزه ی آن بساط را شکاندم و آمدم به سمت مسجد و نماز و دین. بنده دقیقاً خاطرم است که این شخص آمده بود توی مسجد و به محض تمام شدن نماز جماعت به سرعت به دوستش داشت سفارش می کرد که: «در مسجد بمان تا نمازهای قضایی مان را بخوانیم، دیگر شاید وقت گیرمان نیاید...» و این همه از تأثیراتی بود که حاج آقا بهاء بر مردم کوچه و بازار می گذاشت.در جبهه های نبرد حق علیه باطل، اصولاً حاج آقا بهاء یک ستونی برای رزمندگان و جبهه محسوب می شدند. به یک معنا هم ایشان و هم مرحوم پدرم حاج آقا بزرگ محمدی عراقی- که در کنگاور امام جمعه بودند، از همان اوایلی که جنگ شروع شده بود و قبل از آن هم، مثلاً در سال های قبل از انقلاب که من دو سه بار به کرمانشاه سفر کردم، یک بار دیدم که معاودین عراقی آمده بودند. یادم است شب ها که حاج آقا بهاء می آمد خانه، به قدری خسته بود که همسرش اعتراض می کرد و می گفت که: «این طور که شما خود را خسته می کنید و به خانه می آیید، دیگر چیزی از شما باقی نمی ماند که بنشینید و با این بچه ها چند کلام صحبت کنید». این قضیه همان طور که عرض کردم درست در زمانی بود که معاودین عراقی به ایران پناهنده شده بودند و حاج آقا بهاء با زحمت زیادی آنها را در مساجد پناه می دادند و جا به جا می کردند و برای رسیدگی به وضعیت این عزیزان کلی دوندگی می کردند.
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390