خاطراتی از رشادت های شهدا

زیر باران گلوله

یکی از همرزمان شهید حسن منصوری از لشکر امام حسین (علیه السلام) می گفت: «شهید منصوری وقتی درعملیات خیبر تحرکات عراقی ها را دید، ‌در حالی که سوار بولدوزر بود ـ چون دید عراقی ها خیلی نزدیک شده اند ـ از بولدوزر
چهارشنبه، 4 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زیر باران گلوله
 زیر باران گلوله

 






 

خاطراتی از رشادت های شهدا

بولدزرچی تیر انداز

شهید حسن منصوری
یکی از همرزمان شهید حسن منصوری از لشکر امام حسین (علیه السلام) می گفت: «شهید منصوری وقتی درعملیات خیبر تحرکات عراقی ها را دید، ‌در حالی که سوار بولدوزر بود ـ چون دید عراقی ها خیلی نزدیک شده اند ـ از بولدوزر پایین می آمد و با مسلسل و آرپی جی، ‌آنها را به عقب می راند و سپس دوباره سواربولدوزر می شد و خاکریز می زد.
او در همان عملیات، اجر و مزدش را از خدا گرفت و شهید شد. (1)

مسلح

شهید حسین فهمیده
یکی از همرزمان بسیجی نوجوان، ‌شهید محمد حسین فهمیده می گوید: «وقتی حسین به جبهه آمد‌، سیزده ساله بود. خیلی زود از مسئولین سلاح خواست. فرمانده ی ما با شوخی به حسین گفت: «تفنگ داشتن شهامت می خواهد. می ترسم تو شجاعتش را نداشته باشی؟»
حسین چیزی به او نگفت و رفت. چند روز بعد در یک درگیری که با عراقی ها داشتیم، حسین موفق شد دو قبضه اسلحه از آنها به غنیمت بگیرد. پس از آن، پیش فرمانده آمد و گفت: «هنوز معتقدید من شجاع نیستم؟»
و به این ترتیب بود که حسین خود را مسلح کرد. (2)

ارتفاع بیل لودر

شهید عسگری
یکی از همرزمان شهید عسگری از لشکر امام حسین (علیه السلام) می گفت: «عسگری که تعرض نیروهای عراقی را به سمت مواضع خودی در عملیات خیبر مشاهده می کرد، ‌در حالی که سوار بر لودر به زدن خاکریز مشغول بود،‌ با استفاده از ارتفاع بیل لودر، آن را تا آخرین حد بالا می برد و از آن به عنوان یک نقطه ی مرتفع استفاده کرده و به سمت دشمن آرپی جی شلیک می کرد.» (3)

نجات از اسارت

شهید رضا پور عاید
شهید رضا پور عابد فرماندهی بسیار شجاع بود. یکی از همرزمان او می گفت: «یک بار که با شهید پور عابد به محصره عراقی ها افتادیم، بعضی که احساس نگرانی می کردند، ‌شهید پورعابد آنان را روحیه می داد و دعوت به مقاومت می کرد.
بعد در کمال حیرت ما، ‌خودش به تنهایی از ما فاصله گرفت و با اسلحه ای که داشت،‌ راننده آمبولانس عراقی را که داشت تعدادی سرباز مجروح را حمل می کرد، ‌از شیشه ی جلوی ماشین که شکسته بود بیرون آورد و او و بقیه ی سربازان عراقی را به رگبار بست. پس از این، ‌به سرعت به طرف یک تانک عراقی رفته و نارنجکی را داخل آن انداخت و تانک را منفجر کرد. با این کار شهید پور عابد، ما توانستیم از اسارتی که در انتظارمان بود نجات پیدا کنیم(4)

جان فشانی

شهدای گمنام
صبح نزدیک بود. وضع خیلی خطرناک بود. میدان مین آتش دشمن که مستقیم بچه ها را هدف قرار داده بود، ‌بوی حمام خون را به مشام می رساند. شهید صالحی فرمانده گردان اعلام کرد: «بایستی چند نفری فدای دیگران شوند! چند نفر خود را بروی میدان مین بیندازند، ‌معبری بگشایند تا جان بقیه را نجات دهند.»
همان طوری که این جملات از گوشی بیسیم شنیده می شد، ‌مو بر اندامم راست می شد. برخاستم که نفر اول باشم. صدای بیسیم بلند بود و چند نفر از نیروهای گروهانم موضوع را شنیدند و ناگهان ولوله ای در میان بچه ها افتاد. چهار نیروی بسیجی گردان که اهل تهران بودند، از جا برخاستند و گفتند: «یا حسین! ما حاضریم.»
و با سرعت و تکبیر به طرف میدن مین دویدند. چند ثانیه بعد با صدای انفجارهای پیاپی یکی یکی در خون غلتیدند و نقش زمین شدند. معبر گشوده شد. آن چهار نفر پیکر نیمه جان خود را تا انتهای میدان مین کشاندند و در آخرین لحظات حیات ایثار شده شان، ‌یکی شان زمزمه کرد: «بچه ها حرکت کنید! راه باز شده!»
ما با یک خیز از معبر گذشتیم و انتقام خون آن چهار نفر و بقیه ی شهدای آن شب را از عراقی ها گرفتیم.
آن شب که از اولین شب های مرحله ی اول عملیات بیت المقدس بود،‌ با این جان فشانی، ‌در اندیشه ی من جاودانی شد. (5)

زیر باران گلوله

شهیدان گمنام
فکر نمی کنم تا به حال حماسه ی آن یازده راننده ی بولدوزر را جایی خوانده باشید. ماجرا را یکی از بچه هایی که در خط مقدم جاده ی فاو ـ بصره او را دیدیم، ‌تعریف می کرد. می گفت: «در عملیات بیت المقدس در موقعیتی قرار گرفته بودیم که اگر یک خاکریز در آنجا ساخته می شد، ‌در پناه آن می توانستیم خاکریزهای دیگری بزنیم و کلاً در آن منطقه تثبیت شویم. عراقی ها در 300 تا 400 متری ما قرار داشتند وگلوله، مثل باران به همه سمت می آمد. در همین حال یکی از رانندگان بولدوزر برای ایجاد اولین خاکریز به محل مورد نظر آمد. هنوز دوبیل خاک نریخته بود که مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهید شد. اما بلافاصله راننده ی دیگری پشت دستگاه رفت و بی اعتنا به گلوله باران شدید، کار راننده ی شهید را ادامه داد. شاید پنج دقیقه ای مشغول ساختن همان خاکریز بود که او هم شهید شد. همه ی ما دقیقاً ناظر این واقعه بودیم که به همین ترتیب، ‌هشت نفر دیگر هر یک به فاصله ی پنج تا حداکثر یک ربع کار می کردند و شهید می شدند و آخرین نفر هم خود مسئول ترابری بود که بر روی ماشین رفت و در حالی که آن خاکریز حساس را تمام کرده بود، ‌خود نیز به فیض شهادت نائل گشت. (6)

خیس خیس بود

شهید تقی بهمنی
یکی ازبرادران ارتشی، دوان دوان آمد پیش بهمنی و گفت: «برادر! زود باش بیا!»
دویدیم. گلوله ی خمپاره 120 توی حلق خمپاره گیر کرده بود. بهمنی آستینش رو بالا زد. آرام و با حوصله، بسم اللهی زیر لب زمزمه کرد. با احتیاط گلوله را بیرون آورد.
اصرار کرد که: «باید برم بیارمش.»
می گفتم: آخه آقا تقی! اولاً که خطرناکه! دوما، درسته که شما راننده اید، ‌ولی راننده ی ژیان، ‌نه راننده ی لودر! تازه لودر هم پنجره.
گفت: «اول خدا کریمه! دوم بدجوری بهش نیاز داریم! سوم اگه بیارمش چی می شه!»
رفت. فقط خدا خدا می کردیم. از او چشم بر نمی داشتیم.
روشنش کرده بود آهسته آهسته می آمد.
باور کردنی نبود. مثل این بود که از دامن عراقی ها گردو برداری بیاری. بچه ها تکبیر گویان ریختند سرش. او فقط لبخند می زد و زیر لب الله اکبر می گفت.
منتقل شدیم پادگان. آنجا در محاصره ی ضد انقلاب بود. اوضاع ناجور و شیر تو شیر بود. گروهی در حال فرار بودند.
هلی کوپتر رسید و نشست زمین. خوشحال شدیم.
ـ اجازه نداریم شما رو سوار کنیم.
آهمون سرد شد. بهمنی اسلحه را از ضامن خارج کرد و گفت: «اول این مجروح و این شهید رو سوار می کنین، ‌بعد خودتون، ‌شیر فهم شد؟!»
بهمنی تا چانه رفته بود توی رودخانه ی یخ زده، اون هم توی دل دشمن. گرا می داد به توپخانه.
وقتی برگشت، خیس خیس بود. مثل بید می لرزید. از سرما، ‌دندان هاش به هم می خورد. (7)

در دل اروند

شهید رضا شکری پور
بعضی ها پرت و پلا می گفتند: «کوسه ها منتظرتون هستند.»
رود نبود آنجا. دریا بود! با جریانی پر قدرت که کوه را از جا می کند. حاج رضا داد زد: «همه ی قایق ها با فاصله پشت سر هم بیان.»
و با قایق، ‌زد به دل اروند.
به سلامت از اروند گذشتند. از دماغ کسی هم خون نیامد.
هلی کوپترهای دشمن از صبح علی الطلوع، ده بار با موشک آنجا را زده بودند و گروهی را شهید و مجروح کرده بودند.
حاجی برداشت مقر گردان را برد همانجا، کنار نیروهای بسیجی. بهش بیسیم زدند که هلی کوپترها دوباره بر می گردند. گفت: «من بر نمی گردم عقب. زندگی با اینها، ‌مرگم با اینها»
با نیروهای قرارگاه رفته بود شناسایی. پشت سر هم از خاکریز سرک می کشید تا جلو را نگاه کند. ستوانی آنجا بود که هی می گفت: «برادر کمی پایین تر بیا. می زنن سرت می ره ها!»
حاج رضا آمد و گفت: «ببین جناب! یه پاسدار وقتی لباس سبز پوشید، از همون وقت سرش رفته. من چند ساله که سرم رفته.»
و دوباره رفت نشست بالای خاکریز. (8)

کربلایی

شهید محمد رضا اسماعیلی
حاجی وقت را تلف نکرده و با صدای بلند فریاد زد: «یا حسین! کی می خواد بره کربلا؟ یکی آرپی جی زن زبردست می خوام که با یک موشک سنگر و ناکار کنه.
در این میان محمد رضا که کارش در شلیک آرپی جی حرف نداشت، ‌بلند شد و با صدای رسایی فریاد زد: «یا حسین!»(9)

باز کننده ی گره ها

شهید حمید رضا نوبخت
در پاکسازی شهر فاو، ‌گره ایجاد شده بود. بعثیون از بالای یک ساختمان، ‌کل شهر را در معرض دید داشتند و تیر اندازی می کردند. آقا حمید با چند نفر می روند ساختمان را محاصره می کنند و با شجاعتی تحسین برانگیز، دشمن را به تسلیم وا می دارند.
در عملیات سرنی دیدم، ‌ایشان سلاح نگرفت. گفتم: چرا سلاح نگرفتی؟ چرا این قدر نارنجک گرفتی؟
گفت: «می خوام آنقدر به سنگر دشمن نزدیک شوم که نارنجک ها را داخل سنگرهایشان بیندازم و آنان را دسته جمعی بکشم.»
این کار در منطقه ی دشمن کار بسیار سختی است. در منطقه ای که دشمن از هوا و زمین، تیر و توپ می زند، ‌نزدیک شدن به سنگر دشمن کار آسانی نیست.
عملیات آغاز شد. چهار لول شروع به شلیک کرد و کانال را زیر آتش گرفت. همه ی ما زمینگیر شدیم. نوبخت می گفت: «بچه ها بروید».
اما کسی تکان نمی خورد. یک وقت دیدم حمید رضا آمد جلو و گفت: «تمام شد. خاکریز گرفته شد. چرا اینجا نشسته اید؟»
پدافند شلیک می کرد. او شجاعانه ایستاد تا دیگران روحیه بگیرند. همه حرکت کردند. خط به تصرف درآمد و پدافند خاموش شد.
در آن جا آقا حمید رضا را دیدم. بچه ها که بسیاری از آنان بار اول بود که به جبهه می آمدند، بر اثر آتش تیرهای دشمن روی زمین دراز کشیدند، حمید گفت: «چرا روی زمین دراز کشیدید؟»
گفتند: «تیر می آید.»حمید تیرباری گرفت وبالای تپه رفت و با شلیک تیر بار او، ‌دشمن خاموش شد.
وقتی رسیدم و از وانت پیاده شدم، ‌یک ترکش به پایم خورد. فردا خود را به آقا رساندم. صحنه بسیار حساس بود و ایستادگی و مقاومت در مقابل پاتک های سنگین دشمن، کار آسانی نبود. گروهان می آمد ولی به خط نمی رسید. حمید با چند نفر خط را حفظ کرده بودند تا فردا برسد. بزرگ ترین و سخت ترین مأموریت ها، از آنِ حمید رضا بود. (10)

پی نوشت ها :

1- صنوبرهای سرخ، ص148.
2- صنوبرهای سرخ، ص161.
3- صنوبرهای سرخ، ص149.
4- صنوبرهای سرخ، ص138.
5- لحظه ی دیدار، ص9-8.
6- روزنامه جمهوری اسلامی 8/ 7/ 65 ص 8.
7- آیینه تر از آب، صص139، 127و 124و 106و 98 و 7.
8- ققنوس و آتش، 121و 63 و 48.
9- مردان تنهایی من، ‌ص97.
10- تا آخرین ایثار صص110-109، 92-91.

منبع مقاله :
شیخ رضایی، حسین؛ کرباسی زاده، امیراحسان؛ (1391)، آشنایی با فلسفه ی علم، تهران، انتشارات هرمس، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.