خاطرات شهدای دفاع مقدس

عرفان اهل یقین (2)

حرف همیشگی شهید این بود که: «اگر خدا خواست و من به فیض شهادت نائل شدم، دوست دارم اول تمام گوشت های بدنم آب شود که من در آن دنیا خجالت زده نباشم. گناه نداشته باشم که اینها از گناه و معصیت روییده شده باشد.»
شنبه، 7 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عرفان اهل یقین (2)
 عرفان اهل یقین (2)

 






 

خاطرات شهدای دفاع مقدس

همان طور هم شهید شد

شهید ولی الله چراغچی

حرف همیشگی شهید این بود که: «اگر خدا خواست و من به فیض شهادت نائل شدم، دوست دارم اول تمام گوشت های بدنم آب شود که من در آن دنیا خجالت زده نباشم. گناه نداشته باشم که اینها از گناه و معصیت روییده شده باشد.»
می گفت: «دلم می خواهد که با یک ضربه شهید نشوم تا خدا من را بیامرزد» و بالاخره هم به آرزویش رسید و همانطور هم وقتی ما رفتیم سرجنازه اش اصلاً من ایشان را نشناختم و گفتم: «این ولی الله من نیست...» (1)

کار این دختر حکمتی دارد!

شهید غلامحسین محمدی

همسر شهید «غلامحسین محمدی»... می گفت: «آن روزها دختر کوچکم- خدیجه- شش ماه بیش تر نداشت. از آنجایی که پدرش در جبهه بود و کمتر به مرخصی می آمد، هر وقت این دختر را بغل می گرفت، در آغوش پدر، چنان احساس آرامشی داشت که برایمان عجیب بود و حتی لحظه ای هم گریه نکرد.»
می گفت: «کار این دختر حکمتی دارد، شاید این سفر آخرم باشد.» و من خیره در نگاهش او را دعا کردم. فردای آن روز به جبهه رفت، تا اینکه خبر آوردند که او در کربلای مهران به فیض عظمای شهادت نائل آمده است.» (2)

هر کس شفاعت می خواهد بگوید!

شهید روسفید

بالاخره شب عملیات فرا رسید. حدود بیست و دو نفر نیرو در اختیار من بود. سلاح ما، تعدادی چاقوی سنگری و چندتایی «کلاش» بود. طنابی به ما داده بودند تا افراد دسته با اتصال خود به آنها، در برابر جریان تند آب، از هم جدا نشوند. من طناب را به دست تک تک افراد بستم و سر آن را نیز به دست خود گره زدم. در ابتدای حرکتمان چون همه شنا می کردند، فشاری بر خود احساس نمی کردم. در همان آغاز حرکت، همرزمی داشتیم به نام «روسفید». رو به بچه ها کرد و گفت: «بچه ها من دارم شهید می شوم. هر کس شفاعت می خواهد، بگوید»
او در همان شب، واقعاً در پیشگاه خدا روسفید شد و به خیل شهیدان پیوست. (3)

لباس سفید

شهید جواد بارفروش

... نزدیک شب هفت محسن بود که متوجه شدم رادیو مارش حمله می زند؛ حاج آقا گفت: «جواد شهید شده.»
گفتم: «از کجا می دانید؟ کسی به شما گفته؟!»
گفت: «دیشب خواب دیدم جواد قدش بسیار بلند شده بود. لباس های سفید به تن داشت و در حال رفتن بود که به او گفتم: «جواد! صبر کن ببینمت.»
اما جواب داد:
«محسن به مشهد رفته، من هم با او می روم.»
تا اینکه دو روز بعد جنازه ی جواد را از جبهه آوردند. البته خود جواد هم قبلاً به همسنگرانش گفته بود که: «دیشب خواب دیده ام محسن برایم لباس آورده است. من به همین زودی به شهادت می رسم». (4)

ردیاب دل

شهید علی چیت سازیان

علی آقا از حلقه های لاستیک، یک تونل درست کرده بود که بعد از عبور از اون باید از دل سیم خاردار حلقوی می گذشتی. آخرین بسیجی که از سرِ آخرین حلقه ی لاستیکی بیرون آمد، علی با چشمش نیروهای آموزشی رو مرور کرد. یکی کم بود. هیچ کس نفهمید که اون از کجا حس کرد که از دل این صد تا حلقه ی لاستیک بی حرکت، آن نیروی جامونده کجای تونل لاستیک است!
رفت یک حلقه را بیرون کشید که راستِ سر پیرمرد بود. بیچاره از دم و گرما، توی تونل داشت خَفه می شد.
آب که سر و روش پاشیدند گفت: «من ئولدوم!» یعنی من مُردم!
علی آقا سطل آب را ریخت رویش، زنده شد.
بسیجی ها ریسه می رفتند از خنده.
نصف شب لب ساحل نشسته بود؛ مثل همیشه منتظر تیم های شناسایی تازه از آب بیرون آمده، بودم. خواستم گزارش بدم که گفت: «آقای نوری! برای آقای مفرد مشکلی پیش آمده؟»
گفتم: «نه! مشکلی نبود. با هم رفتیم. اونا هم دارن میان.»
گفت: «برو یه خبر بیار، یه خبر درست!»
رفتم از لب ساحل دوربین انداختم. حدس زدم که آخر کارشونه و دارن برمی گردن. برگشتم و گفتم: «خبری نبود. ان شاء الله که مشکلی ندارند.»
گفت: «قبول نمی کنم، دوباره برو!»
رفتم و دوباره همان نتیجه و گزارش. نگرانی توی صورت علی آقا موج می زد. او لب آب بود و من با تیم مفرد داخل آب. اگر خبر نگران کننده ای بود، اول باید من مطلع می شدم. برای بار سوم گفت: «برو خوب نگاه کن، برای تیم آقا مفرد یه اتفاق افتاده...» بار سوم لب ساحل نرسیده بود که دیدم یک غواص از آب بالا آمد، از بچه های آقا مفرد بود. داشت پرت و پلا می گفت. جلو دهنش را گرفتم هوار می زد که همین الان نیروها رو بیندازید پشت سر من بریم عملیات کنیم. موجی شده بود. این را علی آقا چگونه فهمیده بود! حتما با ردیاب دلش. (5)

نگفتم خدا با ماست؟

شهید مرتضی شادلو

یکی از شبها پس از عملیات خیبر و آزادسازی جزیره ی مجنون، قصد رفتن به جزیره به وسیله «هاورکرافت» را داشتیم. به دلیل صدای بسیار زیاد این وسیله، هر لحظه ممکن بود مورد اصابت قرار بگیریم. با حالت اضطراب به حاجی گفتم: «خیلی خطرناکه، امکان کشته شدنمان بالاست!»
با خونسردی و آرامش گفت: «جای نگرانی نیست. خدا با ماست!»
تا زمانی که به جزیره رسیدیم؛ هیچ حرفی نزد. وقتی رسیدیم گفت: «نگفتم خدا با ماست!» (6)

ملائکه می رسند

شهید محمّد بروجردی

در عملیات «مطلع الفجر» که قرار بود تنگ کورک آزاد شود، مقدار زیادی پیشروی کردیم. حین پیشروی عده ای از بچه ها که به سمت رأس ارتفاع در حرکت بودند، زیر رگبار تیربارهای عراقی قرار گرفتند و متوقف شدند. بلافاصله فرمانده ی گروه با بی سیم به شهید «محمد بروجردی» اطلاع داد که نیرو لازم داریم. او گفت: «مقاومت کنید، الآن نیروها به کمکتان می آیند.»
این گفته ی او برای ما تعجب آور بود، چون می دانستیم نیرویی در کار نیست. بعد از تماس دوباره با اطمینان پاسخ داد: «مقاومت کنید، نیروها می رسند.»
در تماس سوم، بی سیم چی گروه هم شهید شد. فرمانده خود بی سیم را به دست گرفت و با عصبانیت فریاد زد: «پس چرا نیرو نمی فرستید؟».
در این جا بود که صدای رسای محمد به گوش رسید که: «مقاومت کنید، ملائکة الله می رسند.» و ادامه داد: «انّ الذین قالوا ربُّنا الله ثم استقاموا تتنزّل علیهم الملائکه.»
تلاوت او به همه ی ما دلگرمی و اطمینان خاصیّ بخشید. (7)

فقط خدا

شهید علی چیت سازان

از شب گذشته، تقریباً شش پاتک سنگین و پرحجم دشمن را با عنایات خدا جواب داده بودیم و در آن لحظه هم زیر آتش شدیدی از ناحیه ی آنها قرار داشتیم. شهید علی چیت سازیان بچه ها را در گوشه ای جمع کرد و بی توجه به خمپاره هایی که در اطراف اصابت می کردند و ترکش و گلوله هایی که از کنار سر و صورتش رد می شدند، از انفاس الهی و حرارت معنوی اش در قلب ها دمید و به همه جانی تازه بخشید. او گفت: «بچه ها! فقط به خدا توکل کنید؛ تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی افتد. آنان که رفتند لیاقت داشتند و به بالاترین درجات انسانیت دست یافتند.» (8)

اهل یقین

شهید سید هاشم آراسته

این بار از ناحیه ی گیجگاه مجروح شده بود. به داخل اتاقش که رسیدم، چک چک شیر آب توجّهم را جلب کرد. از دیدنم خیلی خوشحال شده بود. از او خواستم هر کاری دارد به من بگوید تا انجامش دهم. سرش را طرف شیر آب برگرداند و گفت: «داداش! هر قطره آبی که از این شیر می چکد، مثل پتکی است که بر سرم فرود می آید، لطفاً آنرا ببندید.» بعد از من تقاضا کرد تا رادیوی کوچکی در اختیارش قرار دهم.
می گفت: «شب جمعه است. می خواهم دعای کمیل گوش کنم.»
پای تختش نشسته بودم. هر وقت به صورتش دقیق می شدم، زیر لب دعای کمیل را زمزمه می کرد و آرام اشک می ریخت. شبانه صدای آژیر بلند شد. هواپیماهای عراقی به حریم هوایی تهران تجاوز کرده بودند. وحشت عجیبی در بیمارستان حکم فرما شد.
مردم سراسیمه می دویدند. وحشت زده به طرف در رفتم. دوباره نزدیک تختش برگشتم و گفتم: «هاشم! نمی ترسی؟»
تا چهره ی نگرانم را دید آهی از ته دل کشید و گفت: «ترس که هست، ولی ترس از روزی که ما را در خانه ی قبر بگذارند و دست خالی باشیم.»
از شنیدن جوابش در جا خشکم زد. یاد چند لحظه ی پیش افتادم و خودم را سرزنش کردم. ما کجا و اهل یقین کجا؟ (9)

همانطور که دوست داشت!

شهید حمید فولادگر

با شهید «حمید فولادگر» که به نام مستعار «یوشع» معروف بود، همرزم و تعدادی از برادران کنار هم نشسته بودیم. از او پرسیدم: «دوست داری چگونه شهید شوی؟»
با لحنی قاطع و جالب جواب داد: «دوست دارم با یک گلوله شهید شوم، به طوری که تیر از وسط دایره ی آرم سپاه روی لباسم عبور کند و به قلبم بخورد و شهید شوم» از این گفت و گو مدت ها گذشت تا روزی که او به شهادت رسید. برای تشییع پیکر مطهرش به «اصفهان» رفتم. وقتی می خواستند او را غسل بدهند، پدر و مادرش را برای آخرین دیدار با فرزند صدا زدند. من نیز در گوشه ای در حال خود بودم و به یاد او می گریستم. همه می خواستند، کیفیت شهادت و محل اصابت گلوله را بیابند. نزدیک رفتم. من هم متوجّه محل اصابت نشدم. ناگهان آرزوی او در مورد چگونگی شهادتش به یادم آمد، جلوتر رفتم. نگاهی به آرم سپاه که در روی پیراهنش داشت، نمودم سوراخ بسیار کوچکی بر روی آرم وجود داشت.
پیراهنش را کنار زدم. روی سینه اش سوراخ کوچکی، درست بر روی قلب او ایجاد شده بود. فقط چند قطره خون بیرون آمده بود. همان گونه که می خواست به شهادت رسیده بود. (10)

امضای با اطمینان

شهید سیدعلی حسینی

شش ماه قبل از اتمام جنگ در حالی که تا شهادتش چند روزی بیشتر باقی نبود، گفت: «جنگ شش ماه دیگر بیشتر ادامه نخواهد داشت.»
«قالیباف به او می گوید: اگر مطمئن و راست می گویی، بیا روی این دفتر، این مطلب را بنویس.»
سید علی هم این مطلب را نوشت و امضاء کرد. (11)

خدا را ببین

شهید حمید یوسفی

در پاسگاه زید، با این که از سه طرف توسط تانک های مزدوران عراقی محاصره شده بودیم و آتش و دود تمام فضا را پر کرده بود، امّا شهید بزرگوار حمید یوسفی بی هیچ گونه توجهی به موقعیت پرآشوب و خطرناک منطقه، با آرامش و دقّت، مشغول فیلمبرداری و ضبط حماسه های دلیر مردان صف شکن بود که ناگهان انفجار خمپاره ای از او حماسه ای جاوید بر اوج زیبایی عشق حک نمود.
وقتی که پیکر پاره پاره ی او را داخل پتویی می پیچیدیم، یاد حرف هایش که ساعتی پیش هنگام آمدن به پاسگاه می زد، افتادم که می گفت: «خدا را ببین... خدا را ببین...» (12)

منتظر شما هستم!

شهید غلامعلی سعیدی فر

بعد از شهادت غلامعلی سعیدی فر، بسیجی مخلص «علی اصغر فاتحی» بالای جنازه اش حاضر شد و شال مشکی خودش را با شال شهید سعیدی فر عوض کرد. همان روز فاتحی هم شربت شهادت را نوشید.
این بار شهید عباس کیانیان بر پیکر پاک شهید فاتحی حاضر شد و شال او را به گردن خود انداخت و شال خودش را نیز به گردن آن شهید عاشق.
از این قضیه ما خیلی تعجب کرده بودیم، تا این که فردای آن روز، برادر کیانیان هم به شهادت رسید. وقتی به عقب برگشتیم و وسایل آنها را باز کردیم، در وسایل شهید سعیدی فر دست نوشته ای را پیدا کردیم که روی آن خطاب به شهیدان فاتحی و کیانیان نوشته بود: «من شهید می شوم و در آن جا منتظر شما هستم.» (13)

پی نوشت ها :

1- زورق معرفت، ص129 .
2- زورق معرفت، ص33.
3- از بوشهر تا فاو، ص18-17.
4- زورق معرفت، ص8.
5- دلیل، صص43و 83و 117و 153.
6- سردار کوهستان، ص62.
7- سروهای سرخ، ص117.
8- یک جرعه آفتاب، ص64.
9- جرعه عطش، ص139.
10- قاف عشق ص80.
11- چشم بی تاب؛ ص109.
12- یک جرعه آفتاب صص 42-43.
13- یک جرعه آفتاب ص 23.

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.