باید اورکت را تحویل بدهی!
شهید علی یغماییمی خواستم بروم جبهه. علی آقا اورکتی خرید و هنگام اعزام تنم کرد. شب عملیّات، مجروح شدم و اورکت هم پاره پاره شد. امدادگران آن را از تنم بیرون آوردند. و چون هوا سرد بود، اورکتی دیگر تنم کردند، زمانی که به شهرستان برگشتم، برادرم متوجّه تغییر اورکت شد.
- «ببخشید! چرا رنگ اورکت شما تغییر کرده؟»
- «تو عملیّات، تکه تکه شد و مجبور شدم اورکت دیگری بپوشم.»
- «خب! حالا استراحت کن، بعد برو سپاه اورکت را تحویل بده!»
- «آخر برای چی! چرا؟ این اورکت را تو منطقه به من دادند.»
- «همه، از این جا برای منطقه چیزی می فرستن، حالا شما از آن جا چیزی برمی داری و می آری این جا؟ تو اگر اورکت می خواهی، خودم برایت می خرم، زود برو اورکت را تحویل بده.»
خلاصه اصرار من نتیجه نداد. حسب الامر ایشان، رفتم اورکت را به سپاه تحویل دادم و دومین اورکت اهدایی علی آقا را به تن کردم.
علی آقا در سال های اول انقلاب، همزمان با تحرکات مذبوحانه ی گروهک های ضد انقلاب تا نیمه های شب در امور تربیتی بر دسکن مشغول به کار بود. عمدتاً هم در بخش تبلیغات و افشاگری چهره ی خبیث ضد انقلاب فعالیت می کرد.
در یکی از شب های سرد زمستانی، ساعت های 2و 3 نیمه شب، به دیدارش رفتم، گوشه های اتاق کارش، پتویی دور خودش پیچیده بود و از سرمای شب های کویر بر خود می لرزید. نگاهی به بخاری کردم. پر از نفت بود ولی خاموش!
- «علی جان! هوا سرده و تو هنوز این جایی؟ چرا بخاری را خاموش کردی؟»
- «بخاری را روشن نمی کنم چون ساعت کاری من تمام شده. الان هم چون کاری نمی کنم، برای همین هم نباید از اموال بیت المال استفاده کنم. کارهای شخصی از وظایف کاری جداست.» (1)
ما که پیاده رفتیم، شما خود دانی!
شهید علیرضا قوامبرای حل مشکل قنات، به یکی از روستاهای محروم کاشمر رفته بودیم. کارمان تا نیمه های شب طول کشید ساعت 5 /2 نیمه شب به کاشمر رسیدیم. وارد محوطه ی جهاد شدیم و ماشین را پارک کردیم. منزلم حدود دو کیلومتر با جهاد فاصله داشت. به طرف یکی از موتورهای جهاد رفتم.
- «ما این موتور را برمی داریم و اول شما را می رسانیم، بعد خودمان می رویم سر خانه و زندگیمان! صبح اول وقت هم بدون این که کسی متوجّه بشه، موتور را سرجایش می گذاریم.»
نگاهم کرد.
- «آقاجان! ما که پیاده رفتیم، شما خود دانید.» (2)
خانه ی کدخدا گردو زیاده اما با شمارش
شهید مرتضی زارع«خرمشهر» که آزاد شد عراقی ها هر چه داشتند، گذاشتند و فرار کردند. پس از آزادی «خرمشهر» غنایم زیادی به دست رزمندگان ما افتاد. علاوه بر غنایم جنگی، انبارهای پشتیبانی عراقی ها نیز، نصیب رزمندگان ما شد. یک روز توی آسایشگاه گردان نشسته بودیم که یکی از نیروها، یک دست لباس نو برایم آورد و گفت: «حاج آقا زارع! این هم خدمت شما.»
گفتم: «از کجا آمده؟»
گفت: «غنیمته! از انبار عراقی ها آوردیم»
می خواستم نگیرم امّا او اصرار کرد که به عنوان یادگاری از خرمشهر داشته باشم. لباس را توی کمد گذاشتم. روز دوّم که مرتضی آمد، یکی از بچّه ها رو کرد به او گفت: «آقا مرتضی! با اجازه ی شما دست لباس هم به حاجی دادیم.»
مرتضی با تعجّب گفت: «کدام لباس؟» گفت: «از همان لباس های غنیمتی که از انبار عراقی ها آوردیم.»
مرتضی آن شب چیزی نگفت. فقط لبخند کمرنگ پرمعنایی زد که حدس زدم چی می خواست بگوید و حدسم درست درآمد. وقتی فردای آن روز مرا دید، گفت: «آقاجان! لباسی که به تو دادن کجاست؟»
گفتم: «گذاشتم توی کمد!»
رفتم لباس را آوردم و مقابلش گرفتم و گفتم: «این هم لباس، بفرمایید.»
او لباس را از من گرفت و بعد «آقای کریمی» انباردار گردان را صدا کرد و گفت: «این لباس را بگذار انبار.»
من چیزی نگفتم. می دانستم مرتضی بدون دلیل کاری را انجام نمی دهد. چند روز بعد وقتی به اهواز آمدیم، یک روز توی حیاط پادگان مرا دید و گفت: «می خواهم بروم حمّام، اگر ممکنه زیرپوشت را بده بپوشم.»
با تعجّب گفتم: «این جا این همه پیراهن و زیرپوش انبار شده یعنی یک زیرپوش هم حق نداری؟»
لبخندی زد و گفت: «پدرجان! خانه ی کدخدا گردو زیاده اما با شمارش.»
بعد در حالیکه مرا به طرف آسایشگاه می برد، به شوخی گفت: «بده امانت، تهران که آمدم می دهم!» (3)
حسّاسیت رعایت بیت المال
شهید شیخ علی مزاریحاج آقا مزاری در مسأله بیت المال خیلی دقیق بود و هرگاه استفاده ی نامشروعی از بیت المال می دید، به شدّت برافروخته می شد و به فرد خاطی تذکّر می داد.
خودش هرگز از وسیله ی نقلیه ی بیت المال برای کارهای شخصی استفاده نمی کرد و دیگران را نیز از این عمل پرهیز می داد. گاهی، بعضی افراد در جواب تذکّر حاج آقا می گفتند: «ما پول سوخت اتومبیل را از مال شخصی خود پرداخت می کنیم.»
امّا حاج آقا با درک حساسّیت مطلب می گفت: «اولاً آیا هزینه ی استهلاک و لاستیک و روغن و... راه هم می پردازید؟ و ثانیاً با ذهنیتی که برای مردم ایجاد می شود، چه می کنید؟ آیا می دانید که اگر خدای نکرده در نتیجه ی چنین اعمالی، مردم نسبت به مسئولین نظام بدبین شوند، چه ضربه ی بزرگی بر پیکر اسلام و انقلاب وارد می شود؟»
لازم به ذکر است که حاج آقا خودش را در عمل کردن به آنچه که به دیگران توصیه می کرد بسیار بیشتر مسؤول می دانست و لذا همواره می گفت: «بهترین شیوه ی امر به معروف و نهی از منکر این است که خودمان با دقت و وسواس به واجبات دینی عمل نموده و از محرمات بپرهیزیم.»
به همین دلیل بود که خود او حتّی از انجام اموری که شبهه ی حرمت با کراهت داشتند نیز پرهیز می کرد. به عنوان مثال اگر نماینده ی مراجع برای دریافت سهم امام می توانست بخشی از وجوه دریافتی را صرف هزینه های شخصی کند امّا او نه تنها از این وجوه چیزی را برای خود برنمی داشت که حتّی هنگام ارسال این پولها از طریق بانک، هزینه های بانکی را نیز از مال خود می پرداخت تا آنچه از مردم به عنوان وجوه شرعی دریافت کرده است. به تمام و کمال به مقصد برسد. (4)
همان غذا را بازرس ها بخورند!
شهید حجت الاسلام محمّد شهابقرار بود اعضای شورای ارگان های انقلابی شهر، برای رفع بعضی از مشکلات به تهران سفر کنند، ابلاغیه مربوط به سپاه و جهاد و دادستانی و چند جای دیگر بود. با اینکه هر یک از ارگان ها وسایل نقلیّه ی متعددی داشتند. آقای شهاب طوری هماهنگی ایجاد کرد که خودش به همراه سایر اعضا، تنها با یک وسیله ی نقلیه به تهران عزیمت کنند تا هم هزینه ی کمتری برای دولت داشته باشد و هم از بیت المال بی مورد استفاده نشود.
در تدارکات دادستانی خدمت می کردم. یک روز چند بازرس از تهران سرزده آمدند. نزدیک ظهر بود. آقای «شهاب» مرا صدا زد و گفت: «مهدی برو از سپاه برای آقایان غذا بیاور.»
با تعجّب گفتم: «آقا این ها از مرکز آمده اند. مهمانند غذای سپاه مناسب نیست.»
با اصرار گفت: «شما کارت را انجام بده هر غذایی که بچّه های سپاه می خورند بازرسین هم باید بخورند. در نظام اسلامی فرقی بین یک بازرس و یک پاسدار نیست.» دیدم حریفش نمی شوم. غذا را تحویل گرفتم و برگشتم. نزدیکش رفتم و گفتم: «آقا، این هم غذا!»
نگاهی انداخت و گفت: «بله، همین خوب است. من از بیت المال بی مورد خرج نمی کنم.» (5)
نهایت احتیاط
شهید جواد عابدییک بار متوجّه شدیم پول هایی به حساب لشکر واریز می شود. بعد پیگیری کردیم و دیدیم کار کار شیهد جواد عابدی است. آقا جواد، رسمش بر این بود که هر وقت از اموال بیت المال استفاده ی شخصی می کرد، سر فرصت پولش را به حساب لشکر می ریخت.
با این که ما به او اجازه ی استفاده ی شخصی از تلفن و... را داده بودیم، اما ایشان نهایت احتیاط را در این امور داشت. (6)
نمی توانیم ماشین دنبالتان بفرستیم!
شهید دکتر سید احمد رحیمیروزی در کنارش بودم که یکی از مسئولین از فرودگاه تماسی گرفت و تقاضای ماشین کرد. آقای «رحیمی» با چهره ای در هم کشیده گفت:
«نمی توانیم ماشین دنبالتان بفرستیم.»
بعد از گذاشتن گوشی در ادامه ی نگاه های پرسش گرانه مان گفت: «این آقا برای مسایل شخصی آمده، ما مجاز نیستیم بیت المال را صرف این امور بکنیم.»
همان مسئول به دنبال آقای رحیمی آمد و توپید که: «چرا دنبالم نیامدید؟»
آقای رحیمی در کمال تواضع و بدون تعارف در جوابش گفت: «شما دکتر هستید. باید برای مردم نمونه و الگو باشید. من نمی توانستم ماشین سپاه را صرف کارهای شخصی خود کنم.» (7)
کَره ی محلی!
شهید غلامرضا شریفی پناههر وقت از جبهه می آمد، خاطرات شیرینی به همراه داشت. از بچّه ها می گفت، از دلاوری هایشان و از اتّفاقات جورواجوری که می افتاد. آخرین باری که به دیدنمان آمد، تعریف کرد که: «وقتی بچّه ها غذایشان را می خورند، مقداری اضافه می آید. به نظر می رسد که این باقیمانده ی غذا دیگر قابل استفاده نیست. ولی من آن ها را دور نمی ریزم. یک روز خرده کره های سفره ی صبحانه را جمع کردم و به شکل کره ی محلّی درآوردم و توی یک ظرف گذاشتم. روز بعد برای صبحانه از همان کره استفاده کردیم. بچّه ها خیلی خوشحال بودند که کره ی محلی دارند و با ذوق و شوق زیادی صبحانه می خوردند.» (8)
خودت را جهنّمی نکن
شهید حمیدرضا نوبختعملیّات «والفجر هشت» که انجام شد، ما غنایم زیادی به دست آوردیم. مثل وسایلِ مخابراتی و چیزهای دیگر. من به ایشان گفتم: «اجازه بدهید اینها را در انبار بگذاریم تا اگر نیاز شد، استفاده کنیم.»
گفت: «به خاطر من و گردان، خودت را به آتش جهنّم نزدیک نکن. این وسایل باید تحویل لشکر بشود. اگر نیاز داشتیم، از لشکر تقاضا می کنم.» (9)
فردای قیامت
شهید مهدی باکریدگمه ی کولر را فشار دادم. هوای سرد و لطیف، با فشار وارد ماشین شد. جان تازه ای گرفتم، ولی زیرچشمی «آقا مهدی» را زیر نظر داشتم. چند دقیقه ای نگذشته بود که «آقا مهدی» انگشت سبابه را لای قرآن گذاشت و سرش را به طرف من برگرداند و گفت: «الله بنده سی! می دانی، کولر را که روشن می کنی، مصرف بنزین ماشین زیاد می شود؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم که به شهدا بدهیم... خاموش کن! مگر در سنگر، بچّه ها زیر کولر نشسته اند که تو کولر باز می کنی؟» (10)
پی نوشت ها :
1- بالابلندان، صص42و 53.
2- بالابلندان، ص16.
3- در مسیر هدایت، صص80-79.
4- ایوب عشق، صص105-80.
5- افلاکیان، صص48و 36.
6- روزنامه ی کیهان، یکشنبه 19 /8 /1387، ص9.
7- افلاکیان، ص117.
8- بحر بی ساحل، ص160.
9- تا آخرین ایثار، ص99.
10- خداحافظ سردار، ص115.
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول