خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

حتی یک سر سوزن

با وجودی که فرمانده بود و استفاده از ماشین برای امور شخصی اش حقّی مسلم بود ولی چنان بی ادعا و با قناعت می زیست که چنین استفاده ای را ناروا و لطمه به بیت المال می دانست و هنگامی که جهت سرکشی به منزل می رفت، به
يکشنبه، 8 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حتی یک سر سوزن
 حتی یک سر سوزن

 






 

خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

اگر از سهمیه ی مردم است راضی نیستم!

شهید عبدالعلی بهروزی
با وجودی که فرمانده بود و استفاده از ماشین برای امور شخصی اش حقّی مسلم بود ولی چنان بی ادعا و با قناعت می زیست که چنین استفاده ای را ناروا و لطمه به بیت المال می دانست و هنگامی که جهت سرکشی به منزل می رفت، به سبب نداشتن وسیله ی نقلیه، دیدار از خویشاوندان و دوستانش که در روستاهای مختلف زیدون سکونت داشتند، به سختی صورت می پذیرفت. روزی به من گفت: «غلامرضا! یکی از آرزوهایم این است که موتور تریلی داشته باشم و بتوانم در مدتی کوتاهی اقوام و خویشاوندان و رفیقان خود را که در روستاهای زیدون به طور پراکنده زندگی می کنند، ملاقات کنم.»
عبدالعلی چندین بار زخمی شد و جای جای پیکر زجر دیده اش تیز و ترکش بود. حتّی بعد از مجروح شدن هم آن چنان استراحتی نداشت و به دلیل تعهد کاری و دل بی قرار و لبریز از عشقش با همان بدن پاره پاره به جبهه برمی گشت. یک بار جهت استراحت چند روزه و بهبودی جراحاتش به سردشت آمده بود. مردم صمیمی و مهربان زیدون به دیدارش آمدند و او را مورد محبت خود قرار می دادند. از جمله کسانی که برای عیادتش به منزل ما آمد، بخشدار زیدون بود که به همراه خویش مقداری قند و شکر آورده بود. عبدالعلی ضمن سلام و احوالپرسی با او، مؤدبانه گفت: «اگر این قند و شکرها از سهمیه ی مردم است. من راضی نیستم و شما هم حق ندارید به من ببخشید.»
ماه های نخستین جنگ که در جبهه ی شوش توفیق حضور داشتیم، به سبب کمبود امکانات و تجهیزات نظامی و پرخطر بودن راهها و گذرگاه هایی که به عقبه منتقل می شد، شرایط سختی را سپری می کردیم. از گوشت و غذای گرم هم خبری نبود و وسیله ی حمل و نقل ما تنها سه الاغ بود. که گاهی بچه ها در کنار رودخانه، کبک و بعضی از پرندگان حلال گوشت را با تیر هدف قرار داده و می خوردند. عبدالعلی از این کار ناراحت می شد و توصیه می کرد که: «پرندگان را صید نکنید! بگذارید برای روزهای سخت.» بچه ها هم می گفتند: «بابا می خواهیم گوشت بخوریم.»
سردار که با اصل شکار مخالف نبود، منظور خویش را چنین بیان می کرد:
«آیا می دانید که هر گلوله چقدر قیمت دارد؟»
اولین بار که می خواست به جبهه ی حق علیه باطل عزیمت کند، از من خواست تا پتویی را برایش آماده کنم. گفتم: «مادر! پتو برای چیست؟»
گفت: «شاید لازم بیفتد، چون دولت از نظر مالی در فشار کمبود امکانات بسر می برد و در این شرایط توان تأمین وسایل لازم را ندارد.»
وی از جمله سلحشورانی بود که در همان ماه های آغازین دفاع مقدس از دیار دلاورپرور زیدن رهسپار جبهه ی شوش شد.
هنگامی که به مأموریت می رفت، برای صرفه جویی در بیت المال در کافه ها غذا نمی خورد، بلکه به همراه خویش کنسرو می برد و مصرف می کرد. (1)

خودت غذا درست کن!

شهید حجت الاسلام شیخ عبدالله میثمی
از آنجا که روی بیت المال حساس بود، همیشه می گفت «سعی کن خودت غذا درست کنی تا غذای مهمانسرای سپاه را نخوریم.»
امّا چون فضا محدود بود و امکانات نداشتیم، نمی شد آشپزی کرد. بعد از باردار شدنم هر طور بود وسایل را جور کرد و گفت: «خانم! از این به بعد خودتان زحمت غذا را بکشید.»
روی سهمیه های جبهه سخت گیر بود. می گفت: «ما احتیاجی نداریم، این مال پاسدارهاست. همان چیزها را آزاد بخر، ولی از سهمیه ی بچه های جبهه برندار.»
با این کارهایش به علاقه ی من خط می داد. (2)

چرا غذای بیت المال را خوردی؟

شهید علی لبسنگی
مدّتی بود حاج علی به اصفهان نیامده بود. دلمان برای او تنگ شده بود. مادرم آرام و قرار نداشت همراه پدر و مادرم برای دیدن او عازم بلوچستان شدیم. چند روزی در سراوان در منزل آنها بودیم. یکی از این روزها من همراه او به سپاه رفتم، در بین روز برای حاج علی کاری پیش آمد و از سپاه خارج شد و به من گفت: «شما خودتان به خانه بروید.»
ظهر نماز جماعت برپا شد، نماز را خواندم و موقع ناهار، همراه دیگر برادران سپاه به آشپزخانه رفته و غذا خوردم. بعدازظهر به خانه آمدم، نزدیک عصر بود. حاج علی آمد، احوالپرسی کرد و نشست. دیدم با مادرم آهسته صحبت می کند و ظاهراً از چیزی ناراحت است. منتظر بودیم که ایشان از مطلب مهمی سخن بگوید. از درگیری با اشرار، شاید از کمین خوردن برادران پاسدار، خبر شهادت و یا مجروحیت! پدر پرسید: «علی چه شده؟» بدون مقدمه رو کرد به من و جلوی همه گفت: «شما به چه دلیل غذای بیت المال را خورده ای؟ اینها مال شما نبود.»
من حساب کار را کردم. مقصر بودم، معذرت خواستم و چیزی نگفتم. پدر گفت: «خب حرف شما درست است. ولی حالا اگر پولش را بدهیم مشکل حل می شود.»
حاج علی گفت: «فکر می کنید ایشان غذای بیت المال را خورده و من پول را نداده و آرام اینجا نشسته ام؟» (3)

امشب این شام من است!

شهید علی محمدی
او معتقد بود که هدر دادن بیت المال کفران نعمت است و به همین خاطر در اطراف اردوگاه گردان و در لابلای چادرها مثل همیشه سرک می کشید تا اگر ظرف و کاسه ای بدون استفاده افتاده جمع آوری کند و به تدارکات بدهد. بشکه ای که در گوشه ای از اردوگاه افتاده بود نظرش را جلب می کند. آن را داخل چادر می آورد. درب آن را باز می کند. بشکه پر از نان خشک است. نامه ای روی آن ها است آن را برمی دارد و می خواند. اشک در چشمانش حلقه می زند. بعد بی آنکه منتظر بماند چفیه اش را خیس می کند کاسه ای پر از آب، روی آن می گذارد نان ها را خیس می کند و شروع به خوردن می کند. به او می گویند: « علی آقا چرا نان خشک می خوری؟ الآن شام می رسد.» می گوید: « ارزش این نان خشک ها از چلومرغ نزد من بالاتر است. در ثانی این هم نعمت خداست باید دور انداخته شود؟»
آن ها می گویند: «ما کفران نعمت نکرده ایم. ولی وقتی غذای بهتر می آورند، آن را مصرف نکنیم؟»
لبخندی می زند و می گوید: «پس منتظر شامتان باشید. امشب این شام من است.» شب فرا می رسد بچه ها نماز جماعت می خوانند اما هنوز خبری از شام نیست تا ساعت 9 شب نیز بچه ها منتظر می مانند اما هنوز خبری نیست. گرسنه ترها که از آمدن خودروی حامل شام مأیوس شده اند یکی یکی به درب چادر شهید علی محمدی می آیند و تقاضای نان می کنند و او با روی گشاده به هر کدامشان مقداری نان می دهد. زمانی نمی گذرد که تمام بچه های اردوگاه جلو چادر علی تجمّع می کنند و درخواست نان می کنند تا اینکه بشکه کاملاً خالی می شود. شهید علی محمدی به بچه ها می گوید: «ببینید وقتی خلوص و صداقت باشد خداوند نیز به آن برکت می افزاید.»
این بشکه نان متعلق به خانواده فقیری بود که به جبهه اهدا کرده بود. بگذارید نامه ای که در آن بود برایتان بخوانم:
«ترا به خدا این نان ها را تا ذره آخر مصرف کنید. ما یک دختر و یک مادریم. هیچی نداریم. ماشین سپاه آمد آذوقه جمع کند، ما هم دوست داشتیم کمکی بکنیم. مادرم گفت: «برو هر چی آرد داریم بیاور تا خمیر کنیم و نان بپزیم و این نان ها را پختیم. ترا به خدا، ترا به امام زمان تمام این نان ها را تا تکه آخر مصرف کنید. این تنها دعای خیر ماست بدرقه ی راه شما.» (4)

سه دانه مغز بادام برداشت ولی نخورد!

شهید محمدحسین موحدی نیا
رعایت حق الناس یکی از دغدغه های شرع مبین اسلام است که اجرای این قاعده و حکم در زندگی شهیدان با ظرافت و دقّت خاصّی صورت می گرفته است. گوشه ای از آن رعایت زیبا را در مورد شهید موحدی نیا می خوانیم. فردی از کسنویه مقداری بادام برای ما آورده بود، تا برای او مغز کنیم. من چند دانه از آنها را جدا کردم و مغزشان را بیرون آوردم، او گفت: «چرا آنها را جدا کرده ای؟» گفتم: «می خواهم بخورم.»
او هم سه دانه از آنها را برداشت تا بخورد و سه دفعه تا نزدیک دهانش آورد، اما نخورد. من به او گفتم: «بخور و مطمئن باش که به سید خواهم گفت تا راضی باشد.»
اما نخورد و به زمین انداخت. (5)

نمی توانم بنزینش را به تو بدهم!

شهید سید علی حسینی
نان و تخم مرغ، نان و کنسرو، خانه ی پُرَش، نان و کباب؛ گاهی از نان و پنیر و گوجه هم بی نصیب نمی ماندیم. یک بار به او گفتم: «این همه پول توی دست و بال شماست، بیا کرم کن و برای یک دفعه هم که شده به ما چلوکباب بده، نگذار آرزو به دل بمانیم!»
گفت: «اولاً این پولها پول بیت الماله، در ثانی، چلوکباب غذای زیاد سالمی نیست!» توی مأموریت ها، یک آرزوی دیگر هم به دل ما گذاشت؛ هیچ شبی نشد که برای استراحت لااقل ببرد ما را به یک مسافرخانه ی درجه سه، هتل و این چیزها ببرد که پیشکش؛ همیشه ی خدا یا در پادگان ها و محل های نظامی می خوابیدیم، یا توی ماشین! می گفت: «این طوری امنیت ماشین هم حفظ می شه!»
ناراحت گفت: «این کوپن، این هم پول، من که نمی گویم بی قانونی کن.»
علی گفت: «عموجان، بقیه ی مردم هم، هم پول می دهند، هم کوپن، ولی کلی هم توی صف می ایستند.»
عمو چیزی نمانده بود گریه اش بگیرد. گفت: «ولی بقیه ی مردم کارشون مثل من نیست.»
اشاره کرد به موتورش. گفت: «من با این قارقارک شیر می برم در مغازه ها. اگر بنزین نداشته باشم، زن و بچه ام از نون خوردن می افتند.»
علی گفت: «من خودم حاضرم بروم برایت توی صف بنزین.»
اشاره کرد به ماشین سپاه که دستش بود. گفت: «ولی این ماشین و بنزینش مال بیت الماله، نمی توانم بنزین آن را بدم به شما.»
با علی می شدیم چهار نفر. رفته بودیم شناسایی، توی عمق مواضع دشمن. توی کوله پشتی خوراکی هامان، چند تا سیب و چند تا کمپوت سیب بود. روز اول، بعد از کلی پیاده روی و بعد از تحمّل کلی فشارهای روحی و روانی، یک کمپوت درآوردم که بخورم. منطقه ی خودی هم که بودیم، همیشه ترجیح می دادم به جای میوه، کمپوت بخورم. همین که خواستم در قوطی را باز کنم، علی دستم را گرفت. گفت: «بگو ببینم میوه بهتره یا کمپوت میوه؟»
تا حالا کسی چنین سؤالی از من نپرسیده بود. قدری فکر کردم و گفتم: «خوب میوه خاصیتش بیشتره.»
زود یک سیب درآورد و گفت: «بیا این سیب را بخور، که قیمتش ارزان تر از کمپوته.»
چهل و هشت ساعت بعد می خواستیم کمپوت بخوریم، قبول کرد، ولی گفت: «هر دو نفر یکی!»
می گفت: «درست که ما کارمون سخت و طاقت فرسا هست ولی این دلیل نمی شه که تو مصرف بیت المال، دست و دلبازی کنیم!»
دو، سه بار مرخصی آمدنش عقب افتاد. یک روز پدر به تنگ آمد گفت: «دلم خیلی هوای دیدن علی را کرده، حالا که او نمیاد مرخصی، من می روم جبهه دیدنش.»
حسابی پیله کرد به من که ببرم منطقه. سعی کردم رأیش را بزنم. گفت: «اگر تو مرا نمی بری محمد؛ خودم می روم.»
مسئول تدارکات وقتی فهمیده بود پدر سیدعلی آمده جبهه، خیلی تحویلش گرفته بود، خرما، آجیل، و چیزهای دیگر داده بود به او.
پدر، یکی، دو روز ماند تا موفّق شد علی را ببیند. موقع برگشتن، علی موضوع خرما و آجیل ها را فهمید. حسابی ناراحت شد از دست مسئول تدارکات. به او گفت: «این غذاها سهم کسانی است که میان این جا برای جنگیدن می آیند، نه سهم پدر من که برای کار شخصی آمده منطقه!».
از جیب خودش خرما و تنقلات خرید و داد به پدرم؛ آن هایی را که مال رزمنده ها بود، برگرداند سرجایش. (6)

استفاده ی درست و به جا

شهید حاج سید محمد فولادی
حاج سید محمد مسؤول تقسیم غذا و مهمّات بود و در این کار دقّت و وسواس بسیار داشت. به نیروها فشنگ و آب و غذا می داد و به آنها می گفت: «همیشه آماده باشید و از اموال بیت المال درست و بجا استفاده کنید. شما در برابر هر گلوله ای که تحویل می گیرید و شلیک می کنید، مسؤول هستید.»
همین احساس مسئولیت وی، به برادران توان و روحیه می داد. (7)

حتی یک سر سوزن

شهید حسن امامدوست
در کردستان گاهی در روستاها عملیّات می کردیم. شهید امامدوست به همه ی برادران تذکّر می داد که: «مبادا داخل روستا از کسی چیزی بردارید و یا مردم عادی را اذیّت کنید. هیچ کس حق برداشتن سر سوزنی از مال مردم را ندارد.»
داخل خانه های مردم قالی و گوسفند فراوان بود، ولی کسی حق دست زدن به آنها را نداشت. چنانچه از کسی خلافی سر می زد و به مال مردم دست درازی می کرد. امامدوست بلافاصله موضوع را پی می گرفت. (8)

این پول مالِ بیت المال است

شهید سید عابدین
به مرخصی آمده بود. با من صحبت می کرد و می گفت: «به خاطر اینکه خیلی گرسنه بودم مقداری بیسکویت نسیه خریدم، شما پول آن را بدهید.»
وقتی در ساک را باز کردم. دویست و پنجاه تومان پول داشت. پرسیدم: «شما که پول داری؟ چرا خودت پول بیسکویت را نپرداخته ای؟»
خندید و جواب داد: «از ین پول نمی شود پدرجان. این پول مال بیت المال است. این پول را برای کرایه ی راه به من داده اند. ولی من چون با پای خودم و با اراده به جبهه رفتم نمی توانم این پول را قبول کنم.»
حتّی در وصیت نامه اش قید کرده بود. که مبلغ دویست و پنجاه تومان به حساب بیت المال پرداخت کنیم.
سید عابدین، سوار بر موتورسیکلت آمد، صورتش را خاک گرفته بود. او در جبهه پیک گروهان بود. از خط مقدّم برگشته بود. موتور را گذاشت و به فرمانده گفت: «می خواهم به شهر بروم.»
فرمانده گفت: «خوب برو. ... با موتور برو.»
ولی سید عابدین با جدیت گفت: «نه آقا، موتور مال بیت المال است. فقط باید در زمان مأموریت از آن استفاده شود.» (9)

پی نوشت ها :

1- چاووش بیقرار، صص28، 38-37، 54-53.
2- چهل روز دیگر، ص21.
3- سردار بیداری، صص88-87.
4- سیمرغ، صص51-50.
5- سفیران عشق، ص225.
6- ساکنان ملک اعظم3، صص3، 10، 12، 14و 16.
7- لاله و تفتان، ص102.
8- در آغوش دریا، ص65.
9- گاهی به آسمان، صص42و 40.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط