خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

حتّی یک جفت جوراب

مراقب بود که در مسایل شخصی از امکانات بیت المال استفاده ای نشود. بارها شاهد بودیم که هر زمان می خواست به مرخصی برود، از ماشین سپاه استفاده نمی کرد. حتّی مواقعی که واحد «اعزام مبلغ» برای او بلیط می گرفت، با اصرار
يکشنبه، 8 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حتّی یک جفت جوراب
 حتّی یک جفت جوراب

 






 

خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

همه ی ماشین ها مال ما هستند!

شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی
مراقب بود که در مسایل شخصی از امکانات بیت المال استفاده ای نشود. بارها شاهد بودیم که هر زمان می خواست به مرخصی برود، از ماشین سپاه استفاده نمی کرد. حتّی مواقعی که واحد «اعزام مبلغ» برای او بلیط می گرفت، با اصرار فراوان می خواست تا پول بلیط را پرداخت کند.
چه بسیار در سمینارها و مأموریتها که با وسایل نقلیه ی عمومی مثل اتوبوس یا با ماشینهای گذری، خود را به محل مأموریت یا سمینار می رساند.
حتّی در مأموریتهای مهم یا هنگام سرکشی به قسمتهای مختلف جبهه از ماشین سپاه استفاده نمی کرد. مسئوول دفتر فرماندهی سپاه سوم، تعریف می کرد: «در عملیات کربلای پنج، دیدم کنار پنج ضعلی به انتظار ماشین ایستاده. رفتم جلو و گفتم: «حاج آقا چرا نگفتید وسیله فراهم کنیم؟» گفت: «پس این ماشینهای عبوری برای چه هستند؟ اینها همه مال ما هستند! بالاخره سوار یکیشان می شویم و می رویم.» دیدم حاضر نیست صبر کند. دویدم ماشین بیاورم. برگشتم دیدم با یک وسیله ی دیگر رفته است.» (1)

تماس با تلفن عمومی!

شهید حجت الاسلام والمسلمین عبدالله میثمی
برای ملاقات با آیت الله حائری به شیراز رفته بودیم. بعد از اینکه برنامه هایمان را به انجام رساندیم، دیدیم فرمانده ی سپاه شیراز ماشین خودش را با یک راننده، برای برگرداندن ما به اهواز، آماده کرده است. حاج آقا میثمی: «من بلیط اتوبوس گرفته ام.»
فرمانده سپاه شیراز اصرار کرد. حاج آقا میثمی گفت: «اصرار نکنید. اتوبوس دو راننده ی پایه یک دارد. یکی که خسته شد، دیگری می راند. بنابراین لازم نیست یک نفر به خاطر من بی خوابی بکشد. از طرف دیگر، من و چهل نفر دیگر با یک وسیله نقلیه می رویم؛ در استهلاک ماشین و سوخت صرفه جویی می شود.»
بار دیگر، در شوش، از ساعت نه صبح تا یک بعداز ظهر تلاش کرد تا با تلفن عمومی با خانواده اش تماس بگیرد. گفتم: «حاج آقا، سپاه که پنج شش خط تلفن دارد، از آنجا زنگ می زنیم، پولش را به حساب سپاه واریز می کنیم.»
گفت: «نخیر، می خواهم از بیت المال به هیچ شکلی استفاده نکنم. اگر خودم کوچکترین استفاده ی شخصی بکنم، دیگر به آن آقای نوعی نمی توانم بگویم از بیت المال استفاده نکن.»
حتّی هر ماه مبلغی از حقوق خود را به حساب سپاه واریز می کرد، مبادا از تلفن استفاده کرده باشد و هزینه ی آن را بیت المال بپردازد. (2)

حتّی یک جفت جوراب

شهید مهدی مرادی
بعد از عملیات خیبر مهدی یک جفت جوراب به من داد و گفت: «این جوراب را به امانت نزد خود نگه دار تا موقعش برسد!» پس از مدتی که برای اعزام به جبهه آماده می شد، امانتی اش را درخواست کرد. از او پرسیدم این جوراب را چرا تا به حال نمی پوشیدی؟ گفت: «مادرجان، بیت المال باید در راه خدا استفاده شود. ما حق استفاده ی شخصی از اموال دولتی را نداریم، حتّی یک جوراب.» این اخلاق را در او بسیار سراغ داشتم. مواظبت او بر انجام واجبات و مستحبات و ترک محرمات و مکروهات بسیار زیاد بود. (3)

وضعیت اضطراری و بیت المال

شهید غلامعلی ابراهیمی
یک روز مادرشان سراسیمه آمدند اتاق ما و گفتند: «غلامعلی! پدرت حالش بد شده، باید سریع ببریمش بیمارستان.» دیدیم حاجی دارد می دود سمت کوچه. گفتم: «کجا می روی؟» گفت: «می روم یک وسیله جور کنم، بابا را برسونیم بیمارستان.» مادرشان گفت: «موتورت که اینجاست!» نگاهی به ما انداخت و گفت: «این موتور بیت المال است. با این نمی شود.» بعد دوید سمت خیابان. (4)

حتّی برای رساندن خانواده حاضر نبود از بیت المال استفاده کند!

شهید رضا حبیب اللهی
حساسیتهایش در مصرف بیت المال و نظارت و دقّت او در این زمینه، از موارد بسار حائز اهمیت است و می تواند یکی از درسهای این سردار رشید اسلام، برای ما و آیندگان باشد.
من به اتفاق حاج رضا که عازم سپاه بود، سوار ماشین شدیم و بچه ها نیز همراهم بودند. نزدیک «چهار راه تختی» ما را پیاده کرد- در حالی که منزل و مسیر ما از طرف دیگر بود- اما حاجی به من گفت: «مسیر من به طرف سپاه است.» و خداحافظی کرد و رفت. او حتّی حاضر نبود به خاطر حفظ بیت المال برای رساندن خانواده اش هم از خودروی سازمانی استفاده کند. (5)

یک گلوله هم نماند

شهید رضا حبیب اللهی
در خط دارخوین، یکدفعه آب بالا آمده بود و سنگرها را پر کرد. ایشان تأکید داشت حتّی یک گلوله هم داخل سنگرها نماند. به بچه ها گفت تا لخت شوند، داخل سنگرها بروند و مهمات را خارج کنند تا از بین نرود. (6)

عکس مرا چاپ نکنید

شهید غلام عباس دهواری
نمازهایش را همیشه به جماعت در مسجد امام حسین (علیه السلام) اندیشمک می خواند. بسیاری اوقات در حال نماز از شدت خضوع و خشوع در برابر خداوند متعال به گریه می افتاد. او برای انجام خدمت مقدس سربازی به همراه نیروهای ارتش راهی کردستان شد و در پایان خدمت وظیفه، داوطلبانه به جبهه های نور بازگشت. در گیر و دار عملیات «والفجر 3» شهید «غلام عباس دهواری» تا حریم مقدس دوست پرکشید. این سخن از او به یادگار مانده است که:
«اگر من شهید شدم، عکس مرا چاپ نکنید تا از این طریق به بیت المال ضرری وارد نشود...» (7)

نخواستم از لباس سوء استفاده شود!

شهید سیّد محمّد ابراهیمی
من منتظر تاکسی بودم که آقا محمد آمد رد شود مرا دید. ایستاد سلام و علیکی کردیم و گفت: «سوار شو برویم.»
ما هم از خدا خواسته سوار شدیم. در بین راه گفتم داداش نگه دار. اینجا من پرده کرکره ای گذاشتم برای تعمیر، ببینم اگر درست شده بگیرم و بیایم. طولی نمی کشد.
سیّد محمّد می گوید:
«حالا نه، بعداً.»
«بعداً برای چی؛ داداش، حالا که داریم از کنارش رد می شویم می گیریم.»
سیّد ناصر می گوید دیگر چیزی نگفتم، شاید مصلحتی دارد که می گوید بعداً. ولی همین که رسیدیم در خانه، من پیاده شدم، با یکی از همسایه ها صحبت می کردیم. چند دقیقه ای نگذشته بود که سید محمّد با لباس شخصی بیرون آمد و گفت: «حالا وقتش است.»
-«وقت چی داداش!»
-«وقت اینکه پرده را از مغازه بگیریم.»
-سیّد ناصر می گوید به داداش گفتم:
شما که می خواستید به این سرعت برگردید؛ چرا سر راه نگه نداشتی که نخواهیم دوباره برگردیم؟
سیّد محمّد جواب داد: «نمی خواستم از لباس نظام سوء استفاده شود. ممکن بود تعمیرکار تخفیف بیشتری قایل می شد؛ نه به خاطر خودمان، به خاطر لباسمان.
این لباس مقدّس است. لباسی که جوانان بسیاری با آن در خون غلطیده اند. هرگز نباید از این لباس سوء استفاده شود. لباس نظامی برای گرفتن پرده کرکره ی خانه ی ما دوخته نشده؛ برای دفاع و جبهه است.» (8)

معادل هزینه را کنار گذارد

شهید موسی اسکندری
در استفاده از بیت المال خیلی حسّاس بود. یک بار که مهدی مریض بود چون شهر بمب باران می شد وسیله ای نبود که او را به بیمارستان ببریم. ماشینی که سپاه در اختیار موسی قرار داده بود بیرون خانه پارک شده بود، اما موسی اجازه نمی داد مهدی را با آن ببریم. حال مهدی دائم بدتر می شد. تا این که پدر موسی به او گفت که معادل کرایه تاکسی برای بیت المال کنار بگذارد و مهدی را با ماشین سپاه به بیمارستان ببرد. موسی قبول کرد و هشتاد تومان کنار گذاشت و بعد مهدی را با ماشین سپاه بردیم بیمارستان. (9)

می گشت مهمّاتها را جمع می کرد!

شهید علیرضا کیهان پور
شنیده بودم که عادت دارد این طرفو آن طرف بگردد و مهمّات های پراکنده را جمع آوری کند. گویا معتقد بود هر گلوله ای که اسراف کنیم، به بیت المال ضرر زده ایم.
همین طور که راه می رفتیم به چند تا سنگر مخروبه رسیدیم. گونی های پاره شده که هنوز داخل بعضی از آنها شن مانده بود نشان می داد زمان زیادی از سرپا بودن سنگر نمی گذرد. داشتم به سنگرها نگاه می کردیم که صدایش را شنیدم. طبق معمول زودتر از من به داخل سنگرها رفته بود و شش- هفت موشک آرپی جی هفت پیدا کرده بود. چشم هایش برق می زد. چند تا از موشک ها را برداشت. یکی دو تا روی زمین مانده بود با خوشحالی نگاهم کرد:
- بردار دیگر، برادر، اگر موافقی اینها را حواله ی بعثی ها کنیم! (10)

کارت شناسایی خود را نزد صندوقدار گذاشت!

شهید سیّد محمّدتقی رضوی
وارد ساختمان ستاد مرکزی که شد یکراست به دفتر کارش رفت. چهره ی نگران ناصر توجّهش را جلب کرد و پرسید: «چی شده ناصر. چرا رنگت پریده؟»
«از منزل تلفن زدند. حال پسرت خوب نیست. او را به بیمارستان کودکان منتقل کرده اند.»
رضوی سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند، اما ناصر که انگار بیشتر از او نگران حال فرزندش بود، گفت: «همسرتان در بیمارستان منتظر شماست.»
رضوی کیفی را که در دستش بود به ناصر داد و آن جا را ترک کرد. تنها که شد، نگرانیهای درونی او بیشتر شد: «چه بر سر پسرم آمده است؟ او که طوریش نبود! خدایا خودت عنایتی کن.»
رضوی در آن لحظه بیشتر می توانست علائق پدر نسبت به فرزند را درک کند. شاید برای اولین بار بود که پس از یک سال نسبت به پسرش تا این اندازه نگران شده بود، او بین این نگرانی و آن همه مشکلات عبور از اروند هیچ ارتباطی نمی دید و حس می کرد باید به هر کدام در جایگاه خود رسیدگی کند. وارد سالن درمانگاه که شد، همسرش را دید که فرزندش را روی دست گرفته و مضطرب به طرفش می آمد: «چی شده؟»
«خودم هم هنوز سر در نیاورده ام، می گویند باید بستری شود.»
«پس چرا معطلی؟»
سپس کودکش را در آغوش گرفت و وارد اتاق معاینه شد. دکتر ورقه ای به او داد و او را به پذیرش معرفی کرد. او از پشت باجه معرفی نامه را به مردی که پشت میز پذیرش نشسته بود، داد و بی صبرانه منتظر ماند.
«این مبلغ را به صندوق بدهید و رسیدش را بیاورید.»
رضوی در حالی که شتابان به سمت صندوق می رفت، نگاهش به قبض بود و هر چه پول داشت از جیبش بیرون آورد. به صندوق که رسید، قبض را داد و سپس پولها را شمرد. کم آورده بود. تمام جیبهایش را گشت، اما خبری نبود. از پنج هزار تومان فقط دو هزار تومان داشت.
همسرش به او رسید و گفت: «چرا معطّلی؟»
- «پول کم دارم. شما چی؟
همسرش سرش را پایین انداخت و گفت: «دویست تومان.»
رضوی برای لحظه ای به خود آمد. یعنی تمام زندگی او در این شرایط همان بود که می دید؟ باید به کجا می رفت. چشمش به تلفن همگانی افتاد، ستاد مرکزی را گرفت. چرا فقط می توانست به ناصر که مسئول دفترش بود، تلفن بزند؟
«من از بیمارستان تلفن می زنم، به سه هزار تومان پول نیاز مبرم دارم.»
«بیشتر از سیصد تومان ندارم. امّا...»
«امّا چی؟»
«در صندوق پول به اندازه کافی هست.»
رضوی برای لحظه ای تأمل کرد. دوست نداشت در آن شرایط به ناصر پرخاش کند، ولی ناصر چاره ای جز این نداشت. رضوی بی آن که پاسخش را داده باشد، گوشی تلفن را سرجایش گذاشت و با خود گفت: «چرا باید به خود حق بدهم از پول صندوق که امانتدار آن هستم، سوء استفاده کنم»
رضوی مجدداً به گیشه ی صندوق برگشت و کارت شناسایی خود را به طور امانت نزد صندوقدار گذاشت تا آن مبلغ را فراهم کند. وقتی پسرش را بستری کرد، تا فردای آن روز که به ستاد برگشت و با ناصر مواجه شد، نتوانست چاره ای برای توجیه درد بی پولی آن روز خود پیدا کند و ناصر، شرمگین تا چند روز توانایی روبه روشدن او را نداشت و هنوز نمی توانست باور کند که مسئول ستاد مرکزی مهندسی جنگ چنین وضعی داشته باشد. (11)

لباس نوی بیت المال

شهید رضا طاووسی
در سال 61 و هنگام عملیات والفجر، دوستی بسیجی و مخلص به نام شهید رضا طاووسی داشتم که از بچّه های بشرویه خراسان بود که خیلی هم مؤمن و با تقوا بود. وقتی به اتفّاق هم عازم منطقه ی عملیاتی شدیم. شلوار خاکی نو و کیف پولش را به یک نفر بسیجی آذربایجانی مربوط به یگان دیگری که قرار نبود در عملیات شرکت کند داد. وقتی که علّت این کارش را جویا شدم پاسخ داد: اگر قرار به شهید شدنم باشد، پس دلیلی ندارد که بیهوده یک شلوار نو متعلّق به بیت المال را حیف و میل کنم و با خودم از بین ببرم. (12)

پی نوشت ها :

1- روح آسمانی، صص133-132.
2- روح آسمانی، صص135-134.
3- روزنامه کیهان، 1 /9 /1388.
4- روزنامه کیهان، 1 /9 /1388.
5- عاشق صادق، صص78، 64.
6- عاشق صادق، ص135.
7- نسیم صبح، ص69.
8- عشق در ساعت 9:10، ص52-51.
9- موسی در طور، ص53.
10- ترنّم باران و پرنده، ص34.
11-سنگر ساز بی سنگر، صص240-239.
12- ره آورد سفر عشق، ص48.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.