خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

به چه حقی؟!

تیم فوتبال روستای کره بند در لیگ «بندر ریگ» شرکت کرده بود. چندین بار با احمد از بندر امام (ره) حرکت می کردیم و به بندر می آمدیم. معمولاً ظهر می رسیدیم و در سپاه استراحت می کردیم و بعد از ظهر که بچه های تیم فوتبال
دوشنبه، 9 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به چه حقی؟!
 به چه حقی؟!

 






 

خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

خودمان می رویم!

شهید احمد انگالی
تیم فوتبال روستای کره بند در لیگ «بندر ریگ» شرکت کرده بود. چندین بار با احمد از بندر امام (ره) حرکت می کردیم و به بندر می آمدیم. معمولاً ظهر می رسیدیم و در سپاه استراحت می کردیم و بعد از ظهر که بچه های تیم فوتبال کره بند می آمدند، همراه با آنها در مقابل تیم حریف، بازی می کردیم و بعد هم با آنها به خانه برمی گشتیم. صبح روز بعد هم مجدداً کوله بار را می بستیم و به بندر امام (ره) برمی گشتیم.
یک روز به او گفتم: «بیا تا با ماشین لندکروز سپاه به بندر ریگ برویم!» امّا او در جوابم گفت: «نه، همین که خودمان می رویم، کافی است!» (1)

از این ماهیها نخورد که نخورد!

شهید صمد یونسی
نارنجک پرت می کردیم توی رودخانه، ماهی می گرفتیم.
هر چی اصرار کردیم از این ماهی ها بخور، زیر بار نرفت.
- «این نارنجک ها بیت المال است. برای ماهی کشتن نیست برای جنگیدن است. راست می گویید، قلاب درست کنید ماهی بگیرید. این جوری نامردی است!» (2)

نگهداری اسلحه تا حدّ جان!

شهید سیدجلال عین الملک
یکی از همرزمان پدرم، بعد از شهادت ایشان تعریف می کرد که به مدت 24 ساعت که در سنگر کمین نشسته بودیم و سنگر هم آن قدر کوچک بود که نمی توانستیم از جایمان بلند شده و جابه جا شویم. وقتی فرمانده فهمیده بود که کمین لو رفته و توسط دشمن شناسایی شده است، دستور داد که سریعاً اسلحه ها را همان جا گذاشته و از کمین خارج شده و به عقب برگردیم. همه ی بچّه ها اسلحه را گذاشته و به دستور فرمانده به عقب رفته بودند، ولی از سید جلال خبری نبود. وقتی فرمانده به طرف کمین می رود، متوجّه می شود که سیدجلال هنوز در کمین نشسته و اسلحه ای هم در دست دارد. فرمانده رو به شهید کرده و می گوید: «مگر نگفتم اسلحه ها را گذاشته و به عقب برگردید و جان خود را نجات دهید؟» شهید بزرگوار به فرمانده جواب می دهد: «اسلحه ای که در دست من است، متعلّق به بیت المال است و من نمی توانستم اموال بیت المال را این جا بگذارم و برای حفظ جان خود به عقب برگردم. من وظیفه دارم تا آخرین لحظه ی عمرم از اموال بیت المالی که نزد من است، به خوبی نگهداری کنم.» (3)

برای رفت و آمد از ماشین سپاه استفاده نمی کرد

شهید حسن بیژنی
با این که فرمانده بود و می توانست برای رفت و آمد، از ماشین های سپاه استفاده کند، هیچ وقت این کار را انجام نمی داد. می گفت: «این ماشین ها اموال بیت المال هستند. دل من هیچ وقت راضی نمی شود که بخواهم از اموال بیت المال، به نفع خودم، استفاده کنم. فردای قیامت چه کسی جواب گوی کارهای من خواهد بود.» (4)

نباید گلوله ها را هدر داد!

شهید حاج ناصر رسولی
وی مخالف حیف و میل بیت المال بود و شب حلول سال نو که، تمام جبهه ها در زیر غرّش گلوله های آتشین می درخشید و عده ای از برادران دسته ی ما هم همین کار را می کردند، تذکّر داد که نباید گلوله ها را به هدر داد بیان می کرد: بعضی مواقع رزمنده ای به دلیل کمبود فشنگ، اسیر، یا مجروح و یا شهید می شد. (5)

از وسیله ی شخصی و سرویس استفاده نمی کرد!

شهید محمود خضرایی
در یکی از روزهای گرم شهریور 1364 به اتفاق یکی از دوستان برای شرکت در نماز جمعه عازم دانشگاه تهران شدیم. پس از ادای نماز و خروج از دانشگاه دوستم با شتاب به طرف شخصی رفت که لباس بسیار ساده ای بر تن داشت و کمی آن طرفتر در ایستگاه واحد منتظر اتوبوس بود. آنها به گرمی یکدیگر را در آغوش گرفتند و نسبت به هم ادای احترام کردند. من هم به تبع دوستم با ایشان دست دادم و احوالپرسی کردم. از آنجا که دوستم متوجّه شد، او را نمی شناسم ایشان را معرفی کرد و یادآور شد: «جناب سرهنگ خضرایی فرمانده مرکز آموزشهای هوایی هستند.» هنوز دو- سه دقیقه ای از آشنایی ما نمی گذشت که اتوبوس از راه رسید، او نیز از ما خداحافظی کرد و همگام با سایرین سوار اتوبوس و راهی منزل شد.
از این که او نیز همچون سایرین از اتوبوس شرکت واحد استفاده می کرد برای من سؤال برانگیز بود. زیرا او از مسؤولان رده بالای نیرو بود و می توانست از خودرویی که در اختیار داشت استفاده نماید. نگاهی به دوستم کردم و گفتم:
-مگر ایشان در خانه های سازمانی ساکن نیستند؟!
-بله اتفاقاً در کوی انقلاب (دوشان تپه) می نشینند.
-خُب، اگر نمی خواهند از خودروی بیت المال استفاده شخصی کنند، دست کم می توانند با سرویس سازمانی کوی بیایند. دوستم تأملی کرد و گفت:
-من سالهاست که ایشان را از نزدیک می شناسم. او مرد عجیبی است و به ظرایف امور نیز توجّه خاصی دارد. از سرویس عمومی سازمان استفاده نمی کنند زیرا تصوّر می کند شاید با حضورش سایرین خیلی راحت نباشند و در معذورات اخلاقی قرار بگیرند. لذا ترجیح می دهد که این گونه عمل کند. (6)

به چه حقّی برای بچّه ی من ماشین می فرستی؟

شهید مصطفی اردستانی
پسر شهید به نام «محمّد» کلاس پنجم ابتدایی بود و امتحانات نهایی او در شُرف انجام بود. حوزه ای که می بایست امتحان می داد، تا منزل فاصله داشت و ناگزیر باید صبح خیلی زود راه می افتاد، چون شهید در آن موقعِ روز اداره بود، به خانواده سپرده بود که محمّد خودش برای امتحان برود. محمّد، به هر طریقی که بود، به محل حوزه ی امتحانی می رود.
در دفتر نشسته بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشی را برداشتم، همسر شهید اردستانی بود، گفت: «آقای رحیمیان، محمد رفته حوزه ی امتحانی و راهش خیلی دور است، اگر ممکن است، یک ماشین بفرستید او را بیاورند.» من نیز بدون اینکه شهید متوجّه شود، ماشین فرستادم تا فرزند ایشان را از حوزه ی امتحانی به منزل برساند.
شب که شهید به منزل می رود، از امتحان و چگونگی رفتن محمّد به حوزه می پرسد، محمّد می گوید: «بابا! رفتنی خیلی اذّیت شدم، ولی برگشتنی راحت آمدم، ماشین از اداره آمد و مرا تا منزل آورد.»
فردا صبح زود، طبق معمول، تیمسار به معاونت عملیّات آمد. از طرز برخوردش متوجه شدم که از چیزی ناراحت است.
با خود گفتم، خدایا اوّل صبح، تیمسار از چی ناراحت شده اند؟ چیزی نگفتم و به کارهای روزمره مشغول شدم که صدای آیفون تیمسار به گوش رسید و مرا به درون اتاق فراخواند.
به اتاق رفتم، شهید در حالی که عصبانی به نظر می رسید رو به من کرد و گفت:
- آقای رحیمیان! شما به چه حقّی برای بچّه ی من ماشین می فرستی، مگر ماشین اداره برای بچّه ی من است؟ از این پس حق نداری برای اعضای خانواده ی من ماشین اداره را بفرستی!
تیمسار که همواره گشاده رو بود و لبخند از لبانشان دور نمی شد، برای این اشتباه من که نوعی استفاده ی شخصی از بیت المال بود، چنان صورتش برافروخته شده بود که احساس کردم تنبیهی شدید در انتظارم باشد، ولی به همان تذکّر بسنده کرد و من هم از آن پس سعی کردم طبق میل ایشان عمل کنم. (7)

یک جفت پوتین یعنی یک سرباز!

شهید علیرضا عامری
به مرخصی که آمد، پوتینهایش پاره بود و انگشتهایش از آن بیرون زده بود. ناراحت شدم. گفتم:
«تو خجالت نکشیدی با این پوتینهای پاره، این همه راه آمدی؟ تو عجب آدمی هستی؟»
-خجالت ندارد بابا!.... می دوزمشان، می شود مثل اوّلش!
-سپاه، آن همه پوتین دارد؛ نمی توانستی یکی بگیری؟
-بابا! یک جفت پوتین برای دولت، به اندازه ی یک سرباز ارزش دارد. دولتی که در جنگ است، بیشتر به پوتین نیاز دارد یا من که به خانه می آیم؟ تازه همه چیز دست خودم است، به همه پوتین دادم، اینها را خودم برداشتم تا تعمیرشان کنم. (8)

اموال دولت باید صرف امور دولت بشود

شهید علیرضا عامری
از سربازی که برگشتم، یک جفت پوتین پایم بود. مدتی بعد، علیرضا راهی جبهه شد. هنگام رفتن، پوتینها را هم برداشت. گفتم:
-آنجا خودشان پوتین می دهند، اینها را کجا می بری؟
-می برم برای صاحبش. اینها اموال دولتند و باید صرف امور دولت شوند. (9)

از امکانات دولتی، به هیچ وجه استفاده نمی کرد

شهید محمود خضرایی
سالها بود که جناب خضرایی را از نزدیک می شناختم و با او دوستی و مراوده داشتم. او نسبت به انقلاب اسلامی عشق می ورزید و از مریدان حضرت امام (ره) بود. در نحوه ی نگهداری و استفاده از اموال بیت المال خیلی دقیق و حسّاس بود و از سایرین نیز می خواست که این گونه باشند و در حفظ بیت المال دقّت لازم را داشته باشند.
زمانی که در پایگاه سوم شکاری شهید نوژه (همدان) خدمت می کردم ایشان فرماندهی این پایگاه را به عهده داشتند. دو سه سالی بیش از پیروزی انقلاب اسلامی نمی گذشت و هنوز خیلی مشخص نشده بود که مسئولان از نظر شرعی تا چه اندازه مجازند که از خودرویی که به سبب مسئولیّت در اختیار دارند استفاده کنند. لذا ایشان در امور شخصی به هیچ وجه از امکانات دولتی استفاده نمی کردند، به عنوان نمونه یکی دو بار شاهد بودم که برای شرکت در نماز جمعه کبودر آهنگ- که نسبتاً مسافت زیادی هم بود- پیاده از پایگاه به راه افتاده بود که من او را در بین راه سوار ماشین کردم.(10)

ما هرگز چنین اجازه ای نخواهیم داد!

شهیدان محمود خضرایی و طالب مهر
چند ماهی به پیروزی انقلاب اسلامی مانده بود. در یک بریفینگ پروازی (جلسه ی توجیهی خلبانان قبل از پرواز) از ما خواسته شد که تعدادی از هواپیماها را به چابهار ببریم. برای انجام پرواز همه چیز مهیا شده بود و امریه نیز برای هر یک از ما صادر کرده بودند. در آن جو و شرایط حاکم بر ارتش فقط فرمانده حق اظهار نظر داشت و به جز او کسی حق اعتراض نداشت. در چنین اوضاع و احوالی تنها کسانی که از جا برخاستند و با انجام این مأموریّت مخالفت کردند. همین دو شهید عزیز (خضرایی و طالب مهر) بودند. آنان با صراحت تمام اعلام داشتند که ما در این مأموریّت شرکت نخواهیم کرد. در مقابل موضع گیری جسورانه شان، آنان را تهدید کردند و گفتند:
-لغو دستور می کنید؟ حالا که این طور است منتظر عواقب آن هم باشید.
-ما می دانیم که چه اهداف شومی در پی این جابه جایی وجود دارد.
-منظورتان چیست؟!
-به احتمال زیاد این هواپیماها از چابهار به روی ناو آمریکایی خواهند نشست. این اموال بیت المال است، ما هرگز چنین اجازه ای نخواهیم داد.
در آن روز به یادماندنی همهمه ای عجیب بین سایرین برپا شد، اعتراض ها شدّت گرفت و فراگیر شد، سایرین نیز با آنان هم پیمان شدند تا مانع از آن شوند که پروازی به چابهار صورت پذیرد که این همبستگی مبارک موجب لغو مأموریّت گردید. (11)

پی نوشت ها :

1- بربال ملائک، ص50.
2- تبسم نسیم، ص130.
3- آخرین خلوت2: صص199-198.
4- بر شانه های دریا، ص48.
5- بر شانه های دریا، صص121-120.
6- فروغ پرواز، صص15-14.
7- اعجوبه ی قرن، صص184-183.
8- مرز آسمان بین، ص89.
9- مرز آسمان بین، ص98.
10- فروغ پرواز، ص24.
11- فروغ پرواز، صص28-27.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.