مترجم: ابوالقاسم اسماعیل پور
اکنون که شکار فُکها به منظور تهیه ی دارو را کنار گذاشته ایم، می دانیم که هیچ طبیعیدانی امروزه هرگز فرصت مشاهده ی عادت شگفت آور فُک را ندارد تا ببیند که فکها برای گریز از اسارت، بیضه ی خود را گاز می گیرند. فُک های قرون وسطا ظاهراً با هشیاری تمام، به اهمیت خود در زمینه ی اقتصاد به عنوان نخستین تولیدکنندگان خز پی برده بودند، و می دانستند که ماده ی چرب و روغنی کشاله ی رانشان مصرف دارویی دارد و انواع دارو و عطر از آن تهیه می شود؛ بنابراین، به هنگام نزدیک شدنِ شکارچی، خود را اخته می کردند بدان امید که شکارچیان آنها را رها کنند. این نکته در کتاب خواندنی مجموعه ی افسانه های حیوانات به زبان لاتین، قرن دوازدهم میلادی، ترجمه ی ت. هـ. وایت تحت عنوان کتاب حیوانات، آمده است؛ در این اثر، فُک با نام لاتینی کاستور(1) مشخص گردیده است. این خود توجیه کننده ی خیلی چیزها است. فُکها در اینجا چنین نامی یافته اند به خاطر آنکه خود را اخته می کنند. ایزیدور در این باره می نویسد: واژه ی Castor (فُک) از Castrando (اخته کردن) می آید. کسی نمی داند که اسطوره ی فک اول بار چگونه رواج یافته، اما یک چیز نسبتاً مشخص است، و آن اینکه هر که این داستان را ساخته، هرگز فُکها را از نزدیک ندیده؛ چه اگر می دید، متوجه می شد که فکهای نر اصلاً بیضه شان درون بدنشان است، پس نمی توانند در مواقع خطر آن را گاز بگیرند (شاید هم او دیده و چنین نتیجه گرفته که هر نوعی که به چنگ آورده، قربانی شکار قبلی بوده است). آنچه احتمالاً اتفاق افتاده این بوده که اسطوره ی مزبور بدین منظور ساخته شده که نام لاتینی فک را توجیه کند؛ در اینجا منطق حکم می کند که همین مطلب را عیناً در مورد تعیین نام آموزگار «لاک پشت طنزآمیز» صادق بدانیم: «ما او را trotoise (لاک پشت) نامیده ایم چونکه او به ما آموخت (taught us)»(2) (یا برعکس، با چنین نامی چگونه tortoise می تواند چیزی جز آموزگار باشد؟). ضرب المثلی می گوید «نامها و سرشتها اغلب با هم متجانس اند». تحلیل رسمی این فرضیه نخستین بار در رساله ی کراتیلوس افلاطون آمده است. در آنجا این مسئله مطرح شده که آیا نامهایی که به اشیاء اطلاق شده تنها برچسبهایی قراردادی اند (این عقیده ی هرموگنس و بسیار از زبان شناسان جدید است) یا در اصل نشان دهنده ی سرشت اشیاء مورد توصیف اند (این نظر کراتیلوس است و اکثریت شاعران و داستان نویسان نیز به آن معتقدند.) اگر شما با کراتیلوس موافق اید که نامها با اشیاء رابطه ای سازوار دارند، پس وسوسه خواهید شد زبان را برای کسب اطلاعات در مورد واقعیت جستجو کنید و جهان واژه ها را برای یافتن بینشی نسبت به جهان اشیاء کندوکاو کنید.(3)
این واقعیت که زیان تغییر می کند اصلاً مهم نیست، به شرط آنکه بخواهید مسائل خود را از نظرگاه ریشه شناسی بررسی کنید؛ آنچه شما نیاز به انجام آن دارید این است که راستای جابجایی معناشناختی را با بررسی کاربردهای قبلی مشخص کنید و آنگاه در جهت گذشته پیشروی کنید تا به ریشه ی اصلی کلمه برسید و می بینید که ریشه ی واژه به نحو شگفت آوری معنی آن را توصیف می کند. کلید یافتن اطلاع درباره ی طبیعت کاستور در نامش نهفته است.
البته اکنون ما نظر دیگری داریم. کاسیرر با مقابله ی واژه ی یونانی و لاتینیِ «ماه» نشان می دهد که زبان تنها بر تصور ما از اشیاء دلالت دارد (و نه بر خود اشیاء): واژه ای که یونانیان برای ماه به کار می برند به معنی «اندازه گیر» بود، در حالیکه رومیان آن را Iuna به معنی «درخشنده» می خوانده اند. اسطوره سازان قادر به چنین تمییزی نبوده اند. اگر که قصه گوی ما نمی تواند به عنوان طبیعیدان مفید باشد، لااقل یکی از راههای پدید آمدن اسطوره را به ما نشان می دهد. مثلاً اسطوره ای را در نظر آورید که بارها در اشعار افلاطونی به آن برخورده اید و درباره ی روحی است که در زندانِ تن افسرده است و در حسرت روزی است که مرگ آزادش کند. این معنی ظاهراً از روی کنجکاوی در همانندی میان واژه های یونانی معادل تن و مقبره استنباط گردیده است. افلاطون در کراتیلوس و نیز در رساله ی فایدون بدین نکته توجه کرده است و این بار واژه ی «زندان» را جایگزین کرده است. این نکته بسیار روشن کننده است، زیرا در اینجا تغییر واژه ی اصل کلامی اندیشه را پنهان می کند و اسطوره خود را از پیوند با زبان یونانی رها می کند تا مستقل حرکت کند. داستان شَمشُون و چگونگی یافتن عسل از لاشه ی شیری که کشته بود در عهد عتیق (سِفر داوران، 8:14) چنین تفسیر شد که می خواهد بگوید که واژه ی عبری معادل «عسل» از واژه ی عبری معادل «شیر» شده است؛ همچنین در اسطوره ی یونانیِ دوکالیون و همسرش فیره آمده که آنها پس از توفان بزرگ با سنگهایی که به پشت سر خود پرت کرده اند، زمین را از نو پر از آدمی کرده اند. هنگامی از پیچیدگی این اسطوره کاسته شد که سندیز در کتاب خود توضیح داد که واژه ی یونانی معادل «سنگ» بسیار شبیه واژه ی «مردم» در این زبان است. ممکن است این نکته یاوه ای بیش جلوه نکند، اما از آن گونه یاوه هایی است که محتملاً برخی اسطوره ها، پیش از آنکه زبانشناسان نهایتاً پوچیِ آن را به اثبات برسانند، بر اساس آن شکل گرفته اند.
با وجود این، شمارِ شگفت آوری از اسطوره هایی که از زبان الهام پذیرفته اند، توانسته اند از صافی دقیق زبانشناسان جدید بگذرند. برای داستان توراتیِ برج بابِل درباره ی گروهی نامؤمن که درصدد ساختن بُرجی بوده اند تا به آسمان دست یابند، پس خداوند برای تفرقه میان آنها، زبان هر یک را مختلف گرداند، هنوز سرچشمه ی زبانشناختی قائل هستند. زبانشناسان در آغاز سعی کرده اند زیگوراتهای بابل را به واسطه ی واژه ی عبری balal (مشوش ساختن) توجیه کنند: « از آن سبب آنجا را بابل نامیدند زیرا که در آنجا خداوند لغت تمامی اهل جهان را مشوش ساخت» (سِفر پیدایش، 9:11)(4). اگر شعر انگلیسی از اسپنسر تا شِلی پر است از « نام سهمناکِ دموگورگُن» (بهشت گمشده)، که نیای اصلی همه ی ایزدان دانسته شده اما در نزد باستانیان کاملاً ناشناخته بوده اکنون می دانیم که این درست به خاطر آن است که بوکاچیو به اشتباه واژه ی یونانی دمیورگ به معنی صانع و آفریننده را «دموگورگُن»، خوانده و بدین طریق آن را ابدی ساخته است، خطایی که نخست از سوی مفسرِ اهالی تبای اثر استَتیوس انجام گرفته بود.
چیزی که در سده ی نوزده به «دانش» اسطوره شناسی شهرت یافت، گسترش فرضیه ای درباره ی یک زبان نخستین بود (که نخست آریایی، و بعدها هند و اروپایی نامیده شد) و چنانکه سِر ویلیام جونز ابتدا در 1786 پیشنهاد کرده بود زبانهای سنسکریت، یونانی و لاتین همه از آن پدید آمده بودند. ساختار احتمالیِ این پیش- زبان به وسیه ی آنچه فریدریش اشلگل آن را بعدها «دستور تطبیقی» نامید رقم زده شد؛ قانون گریم (1822) و قانون ورنر (1875) دگرگونیهای آوایی را که هر یک از زبانهای برآمده از زبان هند و اروپایی را به مسیری جداگانه انداخته بودند توضیح دادند. برای نخستین بار، این احتمال به میان آمد که آیا همانندیهای لفظی در زبانهای گوناگون صرفاً جنبه ی تصادفی دارد یا اَشکال همریشه ای در خانواده ای بزرگ اند. استنباطهای هیجان انگیزی را که می شد از این مطالب برای مطالعات اسطوره شناختی کرد در مقاله ای به قطر کتاب به نام «اسطوره شناسی تطبیقی» (1856) اثر آدمی بسیار شماتت شده چون ماکس مولر می توان یافت. او معتقد بود که «اساطیر وِدایی در اسطوره شناسیِ تطبیقی همان مقامی را دارد که زبان سنسکریت در دستور تطبیقی دارد. مولر روشهای زبانشناسی تطبیقی را در مورد این ظن قدیمی به کار گرفت که اسطوره ها به گونه ای برآمده از بازی کلامی اند. او اعتقاد داشت که آریاییها مشاهدات خویش را از طبیعت، با شیوه ای انسان گونه انگار به زبانی استعاری تشریح می کردند. آنها که هنوز بدان سطح از انتزاع نرسیده بودند که بتوانند به سادگی بگویند «شب فرا رسیده است»، پس به ناگزیر می گفتند: سِلِنه(5) با بوسه ای اندومیون(6) را به خواب می بَرَد» (همه می دانند که سلنه برابر ماه و اندومیون خورشیدِ در حال غروب است). وقتی اقوام آریایی به سرزمینی کوچیدند که بعدها اروپا نامیده شد، استعاره های مزبور کم کم رو به فراموشی نهاد، داستانهای جدید ساخته شد تا شخصیتهایی را توجیه کنند که دیگر آنها را به عنوان آرایه های سخن نمی شناخته اند. بنابراین، اساطیر گونه ای «بیماریِ زبانی» اند؛ بیشترِ ... ایزدان شِرک نامهای شاعرانه ای بیش نیستند، این نامها به تدریج چنان خصلت ایزدی یافتند که هرگز به مخلیه ی هیچ کدام از اسطوره سازان نخستین خطور نکرده بود. فقط زبانشناسان تطبیقی صلاحیت آن را دارند که ابهامات موروثی موجود در اساطیر «متأخر» مانند اساطیر یونانی را روشن سازند، چه تنها آنان می توانند مفاهیم ریشه ای نامهایی را که زمانی بر خصائلی اطلاق می شدند، اما در عصر هومر به عناوینی کدر مبدل شده اند، بازسازی کنند. استحاله ی دافنه (7) به درخت غار به هنگامی که تحت تعقیب آپولون قرار گرفت، خود نمونه ای از تحولی منتج از بیماری زبانشناسانه است. پشت سر دافنه، داهنه یا آهنه ی سنسکریت قرار دارد که برابر «سپیده دم» است؛ و چون آپولون ایزد خورشید است، اسطوره ی مزبور در اصل بیانگر طلوع سپیده دم در آغوشِ عاشق خود خورشید است. و اما درخت غار چیست؟ «سپیده دم در یونانی «سوزان» نامیده می شد؛ درخت غار هم همین طور بود، چوبی بس آسان سوز. در حقیقت بنا به قرائتهای اغراق آمیز مولر، کانون بسیاری از اسطوره های یونانی مربوط به سپیده دم و شباهنگام بود. او با رضایت آشکاری می نویسد: « نمونه ی دیگری از غروب زیبای خورشید را در اسطوره ی مرگ هرکول می توان یافت» منکران این دیدگاه مغلطه ی او را بسیار آسانتر از حقه بازی های زبانشناختیش به سخره گرفتند. تایلر ثابت کرد که «ترانه ی شش پَشیز» روی هم رفته اسطوره ای خورشیدی و ناشناخته است؛ و اندرو لانگ نشان داد که گلَدستون، لیتلدِیل و خود مولر را می توان جزو ایزدان خورشیدی که در سطح وسیعی در انگلستان رواج دارند شمرد. اما مولر مهمتر از اینها است. تأکید او بر جنبه ی زبانی اساطیر هر چند عملاً پوچیش به اثبات رسیده است نیک یادآور این نکته بود که اسطوره ها همان قدر ممکن است از واژه ها الهام گیرند که از اندیشه ها، در واقع، استفان مالارمه و نماد گرایان فرانسوی نیز درصدد اثبات این ادعا بودند که در آفرینش شعر، واژه بر اندیشه مقدم است، زیرا در شعر خود واژگان امکاناتی را پدید می آوردند که در حالت پیش زبانی به خاطر خطور نکرده است. اگر با ویتگنشتاین هم سخن شویم که می گوید فلسفه مبارزه ای است بر ضد افسون شدن عقل ما به وسیله ی واژه ها، پس می توان نتیجه گرفت که اساطیر اغلب سحر و افسون دلخواه است و باید نظر جان کراو رنسم را پذیرفت که گفته است «اسطوره ها تصوراتی زاده ی استعاره اند».
پی نوشت ها :
1- در اصل نام ستاره ی اول برج جوزا یا دو پیکر است؛ ضمناً در اساطیر یونان، یکی از فرزندان دوقلوی لدا، که توسط زئوس به برج جوزا مبدل شد. - م.
2- توجه کنید به بازی لفظی و شباهت tort- oise (لاک پشت) و taght us (به ما آموخت= آموزگار). - م.
3- در رساله ی کراتیلوس افلاطون موضوع طبیعی یا قراردادی بودن زبان مطرح شده است. اینکه آیا میان لفظ و معنی یک واژه ارتباط طبیعی وجود دارد یا قراردادی، همیشه مورد بحث فلاسفه و زبانشناسان بوده است. افلاطون به رابطه ای طبیعی میان الفاظ و معنای قایل است، مثلاً واژه هایی چون ترقّه، غرّش، وغ وغ، قوقولی قوقو و غیره بر اساس کیفیت خاص آوائی و تلفظ آنها به نحوی طبیعی با معنی خود رابطه دارند. این نظریه توسط زبانشناسان جدید رد شد چون در همه ی موارد صادق نیست. - م.
4- کتاب مقدس، ترجمه ی فارسی، 1978، ص 14. - م.
5- ایزدبانوی ماه.
6- جوانِ رعنایی که سلنه عاشق وی شد و با بوسه ای گرفتار خوابی جاودانی شد و هماره جوان ماند. - م.
7- در اساطیر یونان، نام پری دریایی است که توسط آپولون به درخت غار مبدل شد. - م.
روتون، کنت نوولس؛ (1378)، اسطوره، ترجمه: ابوالقاسم اسماعیل پور، تهران: نشر مرکز، چاپ چهارم