نور قرآن (1)

بعد از عملیات «کربلای پنج» که در سنگرهای به جا مانده از بعثی ها مستقر شدیم، فرصت را غنیمت شمرده و از یکی از برادران، قرآنی را گرفتم و به آن تفأل زدم. سوره ی مبارکه ی فرقان آمد، آیه ی راجع به مرگ و زندگی بود و از
چهارشنبه، 25 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نور قرآن (1)
نور قرآن (1)

 






 

خاطرات قرآنی از شهدا

آیه ی مرگ و حیات
شهید حمیدرضا مسعودی

بعد از عملیات «کربلای پنج» که در سنگرهای به جا مانده از بعثی ها مستقر شدیم، فرصت را غنیمت شمرده و از یکی از برادران، قرآنی را گرفتم و به آن تفأل زدم. سوره ی مبارکه ی فرقان آمد، آیه ی راجع به مرگ و زندگی بود و از اینکه مردن و حیات به دست خداوند است. در این موقع موشک یکی از هلی کوپترهای دشمن به سمت سنگر ما شلیک و منفجر شد. تمام گونی های پر از خاک سنگر بر سر و روی ما ریخته شد. با این که موشک زیر سنگر ما عمل کرده بود، اما به هیچ یک از ما آسیبی نرسید.(1)

صوت فراموش نشدنی
شهید اسماعیل دقایقی

وقتی قرآن و یا دعای کمیل می خواند، بعضی از برادران عراقی که از دور صدای ما را می شنیدند، مجذوب او می شدند و می گفتند:
«فکر می کردیم که یکی از برادران عرب زبان مشغول خواندن قرآن و دعاست. دعا و زیارت و صوت قرآن او فراموش نشدنی است.(2)

کلید رسیدن به رضایت الهی
شهید ابراهیم امیرعبّاسی

با ابراهیم چند کیلومتری توی عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم. بی هوا از یک تپه رفتیم بالا. یک دفعه نگاه مان با نگاه چند تا مکانیک و چند تا سرباز تا دندان مسلح عراقی گره خورد! ابراهیم گفت:
- «مثل این که هوا خیلی پسه جواد!»
تا آن ها به خودشان بیایند، از تپه سرازیر شدیم و پا گذاشتیم به فرار. کمی بعد، گلوله باران عراقی ها شروع شد. ابراهیم گفت: «آیه ی «وجعلنا» رو بخوان».
طولی نکشید وارد یک نیزار شدیم. تا حدود زیادی از خطر جسته بودیم. ولی حالا خطر این بود که یکدیگر را گم کنیم. نگران این موضوع بودیم که یکدفعه ابراهیم فریاد زد و گفت: «جواد!»
دیدم خوب راهکاری به ذهنش رسیده. من هم فریاد زدم و گفتم: «ابراهیم!» با همین فریادهای مکرر توانستیم فاصله مان را حفظ کنیم. تا از نیزار برویم بیرون.
آن روز هم مثل خیلی وقت های دیگر، از چنگ دشمن در رفتیم.
حسن باقری گفت: «این اطلاعاتتونم، هم خیلی ارزشمنده، هم خیلی به موقع رسید.»
اطلاعاتی را که در آن مأموریت به دست آورده بودیم. چند تا گره از کار عملیات الله اکبر را باز کرد.
*
نگاهم کرد، گفت: «هاجر!»
گفتم: «بله».
به دور و برش اشاره کرد گفت: «ببین در این وسایل خانه و چیزایی که به خودت تعلق دارد، به کدام شان بیشتر از همه علاقه داری؟»
کمی فکر کردم. چشمم افتاد به حلقه ی ازدواجم. حلقه را نشانش دادم. گفتم: «این چون یادگار تو هست. خیلی به آن علاقه دارم».
آیه ی شریفه ی «لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ» را برایم خواند و گفت: «کلید رسیدن به مرضات الهی این است که آدم از آن چیزایی که خیلی دوست دارد در راه خدا بگذارد؛ حالا تو هم این انگشتر را در راه خدا بده».
همان روز انگشترم را دادم برای کمک به جبهه ها.(3)

تغییر چهره موقع قرآن خواندن!
شهید محمود سعیدی نسب

از تقوا و خلوص بالایی برخوردار بود، بارها اتفاق می افتاد می نشستم و به چهره ی محمود هنگام نماز به دعا و قرآن نگاه می کردم. او را مصداقی برای انسان کامل یافتم. وقتی قرآن و دعا می خواند چهره اش تغییر می کرد. تا جایی که دوستان را متأثر می ساخت. دقیقاً به خاطر دارم در سفری از اهواز، به سوی دیواندره و سنندج برای شرکت در عملیات والفجر 10 همراهش بودم دعا می خواند و اشک از چمشانش سرازیر بود.
به ما هم تداوم بر خواندن دعا را توصیه می کرد.(4)

نور قرآن
شهید غلام حسن میرحسینی

در دوران دبستان، دانش آموز آقای حسن میرحسینی بودم و در روستای صفدر میربیک دبستان می رفتم. او زودتر از همه ی معلمان به مدرسه می آمد. بچه ها را جمع می کرد و هر صبح یک داستان و یک حدیث تازه به آن ها یاد می داد. ظهر هم که می شد پس از اقامه ی نماز جماعت درس قرآن می گفت و تأکید می کرد که شما باید با نور قرآن هدایت شوید و پرورش پیدا کنید. هر هفته از کتابخانه ی شخصی اش کتاب می آورد و در اختیار دانش آموزان بزرگتر می گذاشت و از ما می خواست تا کتاب را پس از خواندن، خلاصه نویسی کنیم. آقا میرحسن فیش برداری و آمارگیری از کتاب را نیز به ما یاد داده بود. حتّی برای استفاده از اهالی روستا و روستاهای هم جوار، کتابخانه ی مسجد را دایر کرد و در بین اعضای کتابخانه، مسابقه ی کتابخوانی می گذاشت به طوری که در روستای کوچک و محروم ما، همگی به کتاب و کتابخوانی آشنا شده بودند.(5)

قرائت دلنشین
شهید رضا رضایی پور (کاظمی)

شهید کاظمی هر گاه اوقات فراغت پیدا می کرد، در گوشه ای مشغول عبادت می شد. قرائت دلنشین قرآن ایشان با آن صوت شیوا هنوز در گوشم طنین انداز است و هر گاه ایشان را تنها می یافتم. و فرصتی می یافتم به قرائت قرآن و ذکر و عبادت و دعا مشغول بود».(6)

در عالم دیگر
شهید مرتضی زارع

انگار همین دیروز بود که در مقابل چادرش عبور می کردم مرتضی در همان حال خواندن قرآن بود. دوبار صدایش کردم. اما متوجه نشد. گویی در عالم دیگری سیر می کرد. ما از «مرتضی» خیلی چیزها یاد گرفتیم. او به ما آموخت که چگونه در برابر موانع و مشکلات مقاوم باشیم و صبر کنیم.(7)

جلسات به یاد ماندنی
شهید سید ابراهیم کسائیان

در جلسات حفظ و قرائت قرآن شرکت می کردیم و گوش جان می سپردیم به نوای الهی قرآن؛ که توسط دوستان و رفقا که با آهنگی دلنشین تلاوت می شد. و بعد از آن سوره هایی از قرآن را حفظ می کردیم. شب های دوشنبه از آن شب های به یاد ماندنی بود که با دوستان و آشنایان دور هم جمع می شدیم و جلسه ی معروف دوشنبه را با شور و حال خاصی اجرا می کردیم. برنامه هایی با موضوعات متنوع داشتیم؛ هر کدام از دوستان بنابر ذوق و سلیقه خود مطالبی را که از مطالعات خود یادداشت کرده بودند، برای بقیه می خواندند. بیشترین سهم برنامه ها را یادگیری و تعلیم مفاهیم عالی قرآنی و نهج البلاغه تشکیل می داد.(8)

سّدی که شکستنی نیست
شهید محمد جواد آخوندی

در نزدیکی شهر «پنجوین» محاصره شده بودیم. امید بچه ها قطع شده بود. آرم سپاه را از روی سینه می کندند و هر چیز دیگری را که نشانه ی سپاه محسوب می شد، از خود دور می کردند. برای این که اگر گیر افتادند، معلوم نشود که پاسدار هستند. شنیده بودیم که رفتار عراقی ها با پاسداران وحشتناک است. «جواد» سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند و به بچه ها امید بدهد، می گفت: «هر وقت با چنین مشکلی برخورد کردید آیه ی «وَ جَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ‌ » - آیه ی نه سوره ی یس که برای کور شدن چشم دشمن است آنوقت خدا بین شما و دشمن سّدی قرار می دهد که شکستنی نیست».
همین طور هم شد به لطف خداوند و درایت جواد بسیاری از بچه ها نجات پیدا کردند.(9)

بهترین هدیه
شهید محمّدحسین کریم پور احمدی

با قرآن مأنوس بود هرگاه از مسایل دنیایی دلگیر می شد به قرآن پناه می برد. با حافظه ی عجیبی که داشت، خیلی از سوره ها را از حفظ کرده بود. هنوز کودک خردسالی بود که آیة الکرسی و سوره ی واقعه را به حافظه اش سپرد. هر شب قبل از خواب، سوره ی واقعه را می خواند. به مناسبت های مختلف، جلسات دایر می کرد و دوستان و آشنایان و بستگان را به قرائت قرآن فرا می خواند. در ماه مبارک رمضان، در سطح شهر زاهدان، جلسات قرآن بر پا می کرد، هر شب در منزل یکی.
بهترین هدیه ی ای که برای مردم سراغ داشت، قرآن بود. خداوند، تازه به من فرزندی داده بود، هدیه ای که شهید کریمپور به من داد، یک جلد کلام الله مجید بود. در همه حال اطرافیان خود را به قرآن توجه می داد و تشویق آنان در خواندن قرآن و عمل کردن به آن بود.
علاقه اش به قرآن آنقدر بود که از لحظه های فراغت خود نیز برای خواندن سوره هایی که در حافظه اش داشت، بهره می گرفت. وقتی می خواستیم به طر ف خط مقدم جبهه حرکت کنیم، به دلایلی نتوانستیم به عملیات برویم و مجبور شدیم شب را در یک سنگر به صبح برسانیم، شهید «کریمپور» پیشنهاد کرد که فرصت را غنیمت شمرده و یک دعا و یک سوره بیشتر بخوانیم. قبل از آن که مرگ به سراغ ما بیاید، در سنگر، از کتاب دعا و قرآن خبری نبود. ایشان گفتند: «بیایید سوره هایی که را از حفظ هستیم، برای هم بخوانیم».
چند سوره ی کوچکی را که می دانستیم خواندیم. اما ایشان ماشاء الله خیلی خوب و مسلط سوره های قرآن را خواند و ما استفاده کردیم.(10)

آیه ی دعوت مؤمنان به صبر، مشکلم را حل کرد.
شهید محمّدتقی مددی قالیباف

یکی از رفقا بعد از شهادت برادرم تعریف کرد: «از لحاظ موقعیت خانوادگی به شدّت در فشار روحی بودم. جریاناتی بود که مرا وادار کرد تا به آقای «مددی» برای مرخصی گرفتن اصرار کنم. وضعیت من در گردان به شکلی بود که با رفتنم ایجاد مشکل می شد. «مددی» تأکید می کرد که بمانم و من مصر به رفتن بودم. وقتی دید راضی به ماندن نیستم، گفت : «خب برو! اما قبل از رفتن حتماً سری به من بزن».
برگه ی تسویه حساب را گرفتم و ساکم را بستم، موقع رفتن به سنگر آقای «مددی» رفتم .
«آقا! امری باشد».
تکّه کاغذی به دستم داد و گفت: «رفتی مشهد ما را هم دعا کن».
از سنگر بیرون آمدن چند قدم آن طرف تر کاغذ را باز کردم. آیه ای از قرآن در آن نوشته شده بود که مؤمنان را به صبر در برابر مشکلات دعوت می کرد. خشکم زد از انتخاب آیه متعجّب بودم. بی اختیار چشمانم را بستم تا تصمیم مناسب تر بگیرم. وقتی به خودم آمدم ساکم را در کنار سنگر گذاشتم و پس از تماس تلفنی متوجّه حل مشکلم شدم».(11)

حفظ قرآن در حال حفر کانال!
شهید علی یغمایی

اطراف آبادان مستقر شده بودیم. آبادان، در محاصره ی دشمن بود. می خواستم به شهر نزدیک بشوم. اما نمی توانستم، از هیچ راهی نزدیک شدن به شهر برایمان مقدور نبود.
علی آقا پیشنهاد حفر کانال را مطرح کرد. همه، این پیشنهاد را پذیرفتند و کار را شروع کردند. کار، یکنواخت بود و کسل کننده! علی آقا خودش نیز آستین ها را بالا زده بود و هم پای بچه ها کار می کرد.
پهنای کانال، مناسب نشیتن دو نفر بود، علی آقا که متوجه شد نیروها خیلی ساکتند، پیشنهاد داد:
- «بچه ها! به جای این همه خاموشی و سکوت. بیایید هم حفر کانال رو ادامه بدیم و هم قرآن حفظ کنیم».
حیرت زده هم دیگر را نگاه کردیم. علی آقا با پیشنهاد حفر کانال همه را متحیّر کرده بود، حالا هم در این موقعیت خطرناک، پیشنهادی این چنین طرح می کرد. خلاصه، قرآن جیبی اش را درآورد و همه شروع کردند به حفظ قرآن و تداوم حفر کانال. ساعتی نگذشته بود که علی آقا شروع کرد به بیان معانی آیات و تفسیر آنها. ایشان با کفایت خاصی که داشت، کم کم جمع را از آن وضعیت بحرانی در آورد و در حال حفر کردن کانال، به بحث و مباحثه کشاند، کانال رو به اتمام بود ولی بحث تفسیر قرآن به اوج رسیده بود. پنجاه شصت آیه ی قرآن را هم حفظ کرده بودیم.(12)

پی نوشت ها :

1. سروهای سرخ، ص 133.
2. بدرقه ماه، ص 227.
3. ساکنان، ملک اعظم، ص 5 و 72.
4. فصل طواف، ص 80.
5. دیده بان لاله ها، ص 46.
6. تا مرز ایثار، ص 50.
7. در مسیر هدایت، صص 109 -108.
8. اشک سید، ص 9.
9. بحر بی ساحل، صص 50-49.
10. رسم عاشقی، صص 58-57.
11. جرعه عطش، ص 177.
12. بالا بلندان، ص 55، تاک نشان، ص 118.

منبع مقاله :
(1389)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 9، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط