خاطرات قرآنی از شهدا

حلاوت قرآن (3)

یک بار که علی از جبهه برگشت متوجّه شدم که یک قرآن جدید در ساکش هست. از او سؤال کردم مگر قرآن شما در جبهه عوض شده است. او خندید و گفت: «این جریانی دارد، یک روز که با بچّه ها در سنگر نشسته بودیم پیشنهاد کردم
جمعه، 27 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حلاوت قرآن (3)
حلاوت قرآن (3)

 






 

خاطرات قرآنی از شهدا

قرآنِ هدیه!

شهید علی نقی ابونصری
یک بار که علی از جبهه برگشت متوجّه شدم که یک قرآن جدید در ساکش هست. از او سؤال کردم مگر قرآن شما در جبهه عوض شده است. او خندید و گفت: «این جریانی دارد، یک روز که با بچّه ها در سنگر نشسته بودیم پیشنهاد کردم در سنگر خودمان جلسه ای تشکیل دهیم و روزانه هر چقدر که وقت کردیم ختم قرآن بگذاریم. جلسه شروع شد و تازه مشغول خواندن قرآن شده بودیم که ناگاه محمد (برادر خانم علی) را دیدم که از کازرون به جبهه برگشت و یکراست به سنگ ما آمد. فوراً او را سر جای خود نشاندم و قرآن خود را به نیّت «هدیه» به او دادم و در همان وقت رفتم که از کتابفروشی یکی از چادرهایی که نزدیک ما بود برای خودم یک قرآن بگیرم. رزمنده ای که مسئول آنجا بود از دور مرا که دید لبخندی زد و بعد هم یک قرآن به من داد و گفت: «نذر کرده بودم که امروز به اوّلین رزمنده ای که اینجا بیاید یک قرآن از طرف خودم هدیه بدهم و شما اوّلین نفر بودید». (1)

تو باید قرآن بخوانی

شهید حسین عرب عامری (اخوی عرب)
قاری که در جایگاه ایستاد، نفس راحتی کشیدم. از نظر تجوید و اصول قرائت مشکل داشتم، بعد از برنامه ی صبحگاه اخوی صدایم زد:
- چرا قرآن نخواندی؟
- این بنده ی خدا قاری قرآن است، خیلی بهتر و صحیح تر از من قرآن می خواند.
همان طور که می رفت گفت:
- اما من دوست دارم تو بخوانی. از این به بعد خودت را آماده کن؛ حتی اگر ایشان هم خوانده باشد.
تأکید ایشان باعث شد که پیگیر یادگیری کامل تجوید باشم.(2)

هر شب قرآن می خواندیم

شهید حسین عرب عامری (اخوی عرب)
اشک توی چشم بچه ها حلقه زد. با اعلام نتیجه ی مسابقات، احساس غرور کردیم و افتخار. با پیگیری های مداوم اخوی، در فرصت های مناسب بین عملیات ها، این مسابقات برگزار می شد و حالا نفرات اول و دوم مسابقات قرآن از گردان ما بودند.
اخوی بلندتر از همه صلوات می فرستاد و بچه ها را توی بغلش می فشرد. همه ی این موقعیت ها را مدیون سفارش های اخوی بودیم. شبی نبود که توی چادرهای گروهان، سه چهار صفحه قرآن نخوانیم.(3)

دلم می خواهد قرآن بخوانم

شهید خسروی
آتش می بارید. پوشال ها آتش گرفت و بعد هم گونی های سنگر.
به زحمت در حال خاموش کردنشان بودیم که عراقی ها با آرپی جی حمله کردند. خوشبختانه کسی آسیبی ندید. فقط «خسروی» گفت: «گوشم زنگ می زند و درد می کند، بیا بریم دلم می خواهد قرآن بخوانم».
*
دوتایی توی سنگر نشسته بودیم و قرآن می خواندیم.
ناگهان بر اثر موج انفجار به بیرون پرتاب شدم. از صورت و گردنم به شدّت خون می ریخت، با این حال خودم را جمع و جور کردم و دویدم به طرف خسروی؛ دیدم شهید شده!
او از برادران جهاد «نهاوند» بود.(4)

سرش قرآن می خواند

شهید علی فریادرس
- از احمد به حیدر.... از احمد به حیدر....
- احمد جان به گوشم!
- حیدر از اوضاع و احوال خط چه خبر؟
- «علی فریادرس»، إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ‌...
- چی؟ علی، چطوری؟!
- یک توپ مستقیم خورد به او، سر از بدنش جدا شد. اصلاً بدنی در کار نبود ولی باورت نمی شود. لب هایش تکان می خورد و قرآن می خواند. بعد هم گفت: «خدایا مرا دریاب!»
- احمد چی شد، گریه می کنی؟ ناراحت نباش، سعی می کنم جنازه اش را بیاورم.(5)

هم صوتش خوب شد، هم تجویدش

شهید محمود اسدی پور
تا به حال آن قدر خوشحال نشده بود. در مسابقه شرکت کرده بود. جایزه اش یک کیف دستی با سی تا نوار ترتیل کل قرآن بود.
آن قدر نوارها را گوش داد که هم صوتش خوب شد، هم تجویدش. (6)

تلاوت آیة الکرسی برای رفع اضطراب و نگرانی

شهید علی معمار
آن روز من پشت سر برادر علی معمار، روی موتور تریل نشسته بودم. ما از روستای ملحه گذشتیم و به سوی تپه سبز رفتیم. قرار بود برادر معمار بنده را به محور پل رقابیه توجیه کند. در جنوب تپه سبز، یک تپه ی کوچکتری بود که به سنگرهای دشمن نزدیک تر بود. برادر معمار با موتور روی این تپه رفت و در بلندترین قسمت آن تپه ایستاد.
از روی آن تپه، مواضع دیده بانی و تیربار دشمن، مواضع نیروهای ما و منطقه ای که حدفاصل بین ما و دشمن بود به خوبی در دید کامل ما قرار داشت. چند سنگر دیده بانی و تیربار دشمن در سیصد متری ما به خوبی دیده می شدند. معمار سعی می کرد با توضحیات کامل مرا کاملاً به آن محور توجیه کند. من از آن وضعیت و اینکه در تیررس دشمن بودیم، نگران شدم و به معمار گفتم: علی، تو را خدا برویم پایین، خیلی خطرناکه، علی بریم پایین.
برادر معمار که اضطراب مرا دید، گفت: ناراحت نباش. من آیة الکرسی می خواندم، تو هم تکرار کن. «اللَّهُ لاَ إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لاَ نَوْمٌ ». برادر معمار آیات قرآن کریم را قرائت کرد و بنده هم تکرار کردم. سپس با اطمینان کامل را رابطه با مسائل مهم بین خطوط ما و خطوط دشمن و تاکتیکهای در نظر گرفته شده برای در هم شکستن خطوط دشمن توضیحاتی داد. این در حالی بود که نیروهای عراقی روی تپه های مقابل، پرسه می زدند. اما از معجزه ی آیات کریمه ی الهی و نفس خدایی برادر معمار، آن ها کر و کور شده بودند و ما را ندیدند.(7)

تلاوت آیه ی یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی در لحظه ی آخر

شهید سیّد محمّد انصارالحسین
در یک لحظه همراه با گرد و خاک حاصل از انفجار موشک کاتیوشا به هوا رفت. لبهایش تکان می خورد، گرچه خاک آلوده شده بود اما ایشان را شناختم. ترکش به سفید ران او اصابت کرده و آن را متلاشی نموده بود.
سرش را روی زانو گذاشته و صورتش را پاک کردم، صدایش به گوشم رسید، خیلی آهسته برای خودش زمزمه می کرد.
خواستم به او دلداری بدهم، گفتم: آقای انصارالحسین مسأله ای نشده ان شاء الله حالتان خوب می شود، اما در کمال تعجّب ایشان با آن حالت روحانی که داشت گفت: من آرزوی شهادت دارم و از خدا می خواهم که مرا قبول کند.
در آن لحظات، به مادرش زهرا، خدا را قسم داد که شهادت را نصیب او نماید.
در آن لحظات، سخت او این آیه را به زبان جاری می کرد: «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً * فَادْخُلِی فِی عِبَادِی‌ * وَ ادْخُلِی جَنَّتِی‌». پس از آن نام فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را بر لبان جاری ساخت.
در زیر آتش سنگین دشمن با کمک بچه ها او را به دبیرستان بردیم. سرانجام به آرزوی خویش رسید. (8)

چقدر قرآن می خوانی؟

شهید حاج محمود شهبازی
صورت دل نشین قرآنش در فضا می پیچید و در اعماق جانم می نشست.
- قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَکَّى‌ * وَ ذَکَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّى‌.
متوجّه حضور من که شد، چشمان سیاهش را آرام از روی قرآن بر گرفت. گفتم: «چقدر قرآن می خوانی حاجی؟» گفت: علی (علیه السلام) در وصفش می فرماید:
«کِتابُ الله بَینَ اَظهُرِکُم ناطِقٌ لا یَعیی لِسانُهُ؛ کتاب خدا در میان شما سخن گویی است که هیچ گاه زبانش از حق گویی کند و خسته نمی شود و همواره گویاست».
و نگاه مشتاقم را که دید، پرسید: «دوست داری با هم تلاوت کنیم».
*
خیلی نرم و ملایم اما با دقت اشکالاتم را در تلاوت تذکّر می داد. حالا خوب می دانستم فرزند قرآن چرا مرا به همراهی خوانده است.(9)

یاد فراوان قیامت و بازگشت به سوی خدا

شهید حاج محمود شهبازی
بی خوابی امانم را بریده بود. ناچار در محوطه ی فرماندهی قدم می زدم. شب از نیمه گذشته بود که چراغ روشن اتاقش توجّهم را جلب کرد. با خود گفتم احتمالاً خوابش برده و چراغ روشن مانده. از پشت پنجره داخل اتاق را نگاه کردم. روی موکت کهنه ی گوشه ی اتاق، سر به زیر و دست رو به آسمان قرآن تلاوت می کرد و اشک می ریخت، یاد کلام همیشگی اش افتادم که می گفت:
«هر نیرویی که وارد سپاه می شود و قصد خدمت دارد، اول باید خودش را بسازد. هر نیرویی که خودسازی نکرده باشد، نمی تواند به اسلام خدمت کند؛ که امام علی (علیه السلام) فرمودند:
«وَلَن تَحکُمَ ذَلِکَ مِن نَفسِکَ حَتّی تُکثِرَ هُمُومَکَ بِذِکرِ المَعادِ اِلِی رَبِّکَ؛ و تو بر نفس مسلّط نخواهی شد مگر با یاد فراوان قیامت و بازگشت به سوی خدا.(10)

سوره ی قیامت

شهید حاج محمود شهبازی
صوت دل نشین و حزینش مانند طیفی نیرومند از جاذبه ای مغناطیسی ما و همه ی کسانی را که در بقعه ی احمد بن اسحاق شهر سر پل به زیارت آمده بودند. به سوی خود می کشید. حقیقت آیات در اشک چشمانش به تجلی می نشست. سوره ی قیامت را می خواند. رسید به این آیه: «وُجُوهٌ یومئذِ نَاظِرهٌ»
چشمان نمناکش را به ضریح دوخت و با خدای خود از بیان امیرالمؤمنین چنین مناجات کرد:
«اللهمَّ اِنّی اَسئَلُک الاَمَانَ یَومَ لَا یَنفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ، اِلَّا مَن اَتَی اللهَ بِقَلبٍ سَلیمٍ».(11)

فکر نمی کردیم ایرانی ها این قدر با قرآن مأنوس باشند

شهید عباس سالمی
شهید عباس علی سالمی می گفت: دو نفر اسیر عراقی را تحویل بنده دادند تا به عقب ببرم.
در راه طبق عادت همیشگی آیاتی از قرآن را تلاوت می کردم. در این حین چشمم به دو اسیر عراقی افتاد که اشک از چمشانشان سرازیر بود.
وقتی علت گریه را پرسیدم و گفتم: «حالا که در امن و امان هستید، چرا گریه می کنید؟» گفتند: «گریه ی ما برای این است که به خاطر تبلیغات سوء دشمن، فکر نمی کردیم نیروهای ایرانی این قدر با قرآن و اسلام مأنوس باشند».(12)

در هر فرصتی قرآن می خواند

شهید مصطفی نساج
دیدم قرآن کوچکش را درآورد، شروع کرد به خواندن. با خودش زمزمه هایی داشت که نفهمیدم چی بود. خجالت کشیدم از او بپرسم، ولی هر وقت زمزمه می کرد اشکش جاری بود.
اگر فرصتی گیرش می آمد این طوری استفاده می کرد.(13)

پی نوشت ها :

1. چکیده عشق، ص 180.
2. هفت سین های بی بابا، ص 192.
3. هفت سین های بی بابا، ص 205.
4. ما اینجا عاشق شدیم، ص 137.
5. ما اینجا عاشق شدیم، ص 180.
6. ستارگان، درخشان (5)، ص 15.
7. آن سوی پل، صص 46-45.
8. فرشتگان نجات، صص 106-105.
9. بی نشان، ص 24.
10. بی نشان، ص 34.
11. بی نشان، ص 63.
12. جلوه های ایثار، ص 3.
13. مسافر غریب، ص 36.

منبع مقاله :
(1389)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 9، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط