زندگی و رشد فکری آوگوستینوس

آوگوستینوس در 354 در تاگاسته، در افریقای شمالی (سوک آکرا در الجزایر فعلی) به دنیا آمد. افریقای شمالی در آن زمان یکی از ایالتهای شکوفا و پر رونق امپراتوری روم بود. جهانی فکری که آوگوستینوس با آن مواجه شد جهان فکری
شنبه، 19 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زندگی و رشد فکری آوگوستینوس
زندگی و رشد فکری آوگوستینوس

 

نویسنده: جورج کلوسکو
مترجم: خشایار دیهیمی



 

آوگوستینوس در 354 در تاگاسته، در افریقای شمالی (سوک آکرا در الجزایر فعلی) به دنیا آمد. افریقای شمالی در آن زمان یکی از ایالتهای شکوفا و پر رونق امپراتوری روم بود. جهانی فکری که آوگوستینوس با آن مواجه شد جهان فکری روم باستان بود. نخستین آموزشهایی که او دید در کلاسیکهای رومی بود. آوگوستینوس در دانشگاه شهر مادورا، و بعد در دانشگاه کارتاژ در زمینه ی فن بیان آموزش دید. کارتاژ در آن زمان پس از ویرانی اش به دست اسکیپیو بازسازی شده بود و مهمترین شهر افریقای رومی به شمار می رفت. نخستین علاقه های او به فلسفه در نوزده سالگی با خواندن هورتنسیوس سیسرون (که اکنون از دست رفته است) جرقه زد. امّا امپراتوری روم در آن زمان مسیحی هم بود. آوگوستینوس پس از مطالعه ی کامل کلاسیکها توانست سنتزی از فلسفه ی کلاسیک و فلسفه ی مسیحی به دست بدهد.
آوگوستینوس در اعترافات، زندگینامه ی شخصی عاطفی بی نظیرش، سالهای نخست زندگی اش را مبارزه ای برای رسیدن به دین و ایمان واقعی توصیف می کند. مادر او، مونیکا (که بعداً قدیسه مونیکا خوانده شد) برای او هم الگوی سرسپردگی دینی و هم الگوی سرسپردگی مادرانه بود، که دائماً با شور و حرارت دعا می کرد که راه دلش به کلیسا گشوده شود، امّا پدرش، پاتریکیوس، تا روزهای پایانی عمرش پاگان بود، و آشکارا به همین دلیل تقریباً یادی از او در اعترافات نمی شود. (1) آوگوستینوس در کارتاژ، که برای ادامه ی تحصیل در فن بیان بدانجا رفته بود، به مانویّت، و سپس به فلسفه ی یونانی گروید (که بعداً در همین فصل مورد بحث قرار خواهیم داد). او در تاگاسته، کارتاژ، و بعداً در رم و سرانجام در میلان به تدریس فن بیان پرداخت، و در میلان بود که به مسیحیت گروید و در عید پاک 387 در روز یکشنبه غسل تعمید یافت. آوگوستینوس پس از بازگشت به افریقا، یک جمعیت رهبانی را در تاگاسته پایه گذاشت و قصدش سپری کردن زندگی آرامی توأم با پژوهش و مطالعه در آنجا بود. امّا نقشه های او نقش بر آب شدند، چون با فشار افکار عمومی در 391 جامعه ی روحانی دربر کرد و سرانجام در 395 در هیپو اسقف
شد. هیپو، که نام کنونی اش آنابا و در الجزایر است، بعد از کارتاژ مهمترین شهر در افریقای رومی بود. آوگوستینوس، در این مقام، نقش فعالی در امور کلیسای افریقایی ایفا کرد، و با مخالفانش هم درگیر مناقشات فکری و هم درگیر مناقشات سیاسی شد. بخش اعظم مکاتبات پرحجم آوگوستینوس به قصد جدل و مناقشه نوشته شده است، و برای همین کشف معنای آموزه های خاص در آنها را دشوار می کند. حجم عظیم نوشته های او را در این اشاره ی منسوب به ایزیدور سویلی می توان یافت، که هرکس که بگوید همه ی نوشته های آوگوستینوس را خوانده است دروغگوست. (2) کتابنامه ای که اخیراً منتشر شده است، اگرچه ناکامل است، بالغ بر 5502 قلم اثر است. (3)
اثر سیاسی عمده ی آوگوستینوس شهر خدا است، که تمرکز ما هم در این فصل بر روی همین اثر خواهد بود. این کتاب در فاصله ای سیزده ساله، 413-426، نوشته شد و در این فاصله مسیحیت دوره به دوره مورد حمله بود. فتح باب این حملات غارت رم در 410 به دست ویزیگوتها بود. منتقدان گناه انحطاط روم را به گردن مسیحیت می انداختند. روم، زمانی که دین پاگانی بر آن حکمفرما بود، صدها سال از قدرتهای بزرگ جهانی به حساب می آمد. امّا در فاصله ی چند سالی که روم به مسیحیت گروید، یک قبیله ی خارجی بر آن حمله ور و مسلط شد. به کلام آوگوستینوس:
در این بین، روم بر اثر حمله ی گوتها تحت فرماندهی شاه آلاریک و خشونت ناشی از این فاجعه ی بزرگ ویران شد. پرستندگان خداهای دروغین، که بنا به عادت آنها را پاگان می نامیم، کوشیدند این ویرانی را به دین مسیحی نسبت دهند و شروع به لغن خدای راستین با حدّت و شدّت و تلخی بیش از پیش کردند. و چون آتش شوق خانه ی خدا در دلم می سوخت، تصمیم گرفتم در پاسخ به لعنها و کفرها و خطاهای آنان کتابهای درباره ی شهر خدا را بنویسم (Retractations, Chap 69, p. 209).
آوگوستینوس آنقدر زیست که شاهد درهم کوبیده شدن افریقای رومی باشد. او، زمانی که در بستر مرگش بود، شاهد محاصره ی هیپو به دست سپاهیان واندال بود؛ هیپو اندکی پس از مرگ آوگوستینوس سقوط کرد. قبایل واندال به حاکمیت روم در افریقا پایان دادند و همراه با آن عمر کلیسایی هم که آوگوستینوس با تلاش فراوان و با قدرت برپاکرده بود به پایان رسید.
آوگوستینوس که بر اثر آشنایی اش با آثار سیسرون می خواست به دنبال حکمت برود، نخست این حکمت را در مانویّت پیدا کرد. تعلیم مانی، «این رسول خدا» (حدود 215 تا 276 میلادی) مبتنی بر تشریح یک دوگانگی اساسی بود. طبق نظر مانی، دو قدرت مستقل و متعارض وجود دارند: خداوند، ارباب قلمرو نور، و شیطان، ارباب قلمرو تاریکی. مانویان نور را عین نیکی و معنویت می دانستند و تاریکی را عین شر و مادیّت. آنها جهان و تجربه ی بشری را بر اساس مبارزه ی بی پایان میان این دو قدرت توضیح می دادند.
از اعترافات کاملاً برمی آید که آوگوستینوس برای کنار آمدن با مسئله ی شر به این دیدگاه روی آورد. اگر خدا خوبی است و قادر متعال، چگونه می توان شر را توضیح داد؟ چون خدا خوبی است، پس نمی تواند بنا به اراده ی خود شر را خلق کرده باشد. اما اگر خدا قادر متعال است، پس نمی توانسته است اجازه دهد شر بر اساس ناتوانی اش از ممانعت از آن پدید آید. بنا به کلام آرگوستینوس:
پس شر از کجا آمده است اگر که خدا همه چیز را آفریده است و چون خدا خوبی است، همه چیز را هم خوب آفریده است؟...
آیا این امکان هست که در مادّه ای که او جهان را از آن ساخته است چیز بد و شری وجود داشته است؟ زمانی که او این ماده را ساخت و بنابر مقصودش آن را شکل داد، آبا بخشی را در آن باقی گذاشت که آن را بدل به خیر و خوبی نکرد؟ امّا چرا او باید این کار را کرده باشد؟ آیا باید معتقد باشیم، علی رغم اینکه او قادر متعال است، قدرت بدل کردن کلّ این مادّه را به خیر و خوبی نداشته است و نتوانسته آن را چنان تغییر دهد که هیچ بدی و شری در آن باقی نماند؟... یا اینکه این جزو خوبی نبوده است که خدایی که خوبی است در عین حال چیزی خوب را خلق و برقرار نمی کرد، اگر که نمی توانست مادّه ی شر را کنار بزند و نابود کند و آن را با چیزی خوب جایگزین کند که همه چیز را می توانست از آن خلق کند؟ چون او دیگر قادر متعال نمی بود اگر که نمی توانست چیزی خوب را بدون کمک ماده ای خلق کند که خودش آن را خلق نکرده بود (Confessions, 7.5 pp.138-9).
مانویّت برای این معمای کیهانی راه حلی داشت. خداوند قادر متعال نیست. در کنار او قدرت مستقل دیگری وجود دارد که مسئول شر است. در پاسخ به مسائل زندگی انسانی، مانویّت معتقد بود که روح، که در ذات خویش نور و خیر است، اسیر جسم است که تاریکی و شر است. هدف زندگی انسانیت آزاد کردن روح و بازگرداندن آن به خدا، از طریق یک زندگی زاهدانه و رعایت مسائل دینی است.
نور به نور باز می گردد
عطر به عطر...
...نور به جایگاهش باز می گردد
و تاریکی سقوط می کند و برنمی خیزد
این پوشش بیجای تن را از تن به در خواهم کرد، ایمن و خالص؛
و پای پاک روحم را واخواهم داشت که با اطمینان آن را خرد کند. (4)
آشکار است که مانویّت از این جهت برای آگوستینوس مهم بود که توضیحی فراهم می آورد برای احساس قوی گناه و شر که در سرتاسر زندگی به ستوهش می آورد. طبیعت آشفته و پرشور و شهوت آوگوستینوس یکی از مضامین اصلی در اعترافات است. مثلاً، نخستین سفرش به کارتاژ را در سن هفده سالگی چنین توصیف می کند:
به کارتاژ رفتم، جایی که خودم را در میان دیگ جوشان شهوت یافتم. هنوز عاشق نشده بودم، امّا عاشقانه بودم، و این احساس که چیزی کم دارم باعث می شد خودم را تحقیر کنم که چرا بیش از این در تب و تاب ارضای این نیاز نیستم (Conf. 3.1, p. 55).
آوگوستینوس اندکی بعد معشوقه ای گرفت، که نامش معلوم نیست، و از او صاحب پسری شد به نام آدیوداتوس، و حدود سیزده سال با این معشوقه زیست. سرانجام مجبور شد دست از این معشوقه بشوید تا بتواند ازدواجی رسمی داشته باشد که زمانی در اندیشه اش بود. امّا دو سالی طول کشید تا ازدواج کند و در این فاصله معشوقه ی دوّمی گرفت (Conf. 6. 15). در طول این دوره او میان شهواتش و میل وصال خداوند دوپاره شده بود:
«به من عفّت و پاکدامنی بده، اما نه اکنون.» چون می ترسم درجا دعایم را اجابت کنی و خیلی زود مرا از بیماری شهوت علاج کنی، که من می خواهم آن را ارضا کنم نه آنکه فروبنشانم (Conf. 8.3 p. 89).
به دلیل نقشی محوری که گناه در اندیشه ی آوگوستینوس دارد، فلسفه ی او به شکلی غیرعادی شخصی است، به همان معنایی که در زندگینامه ی شخصی اش دراماتیزه شده بود. در آن زمان که آوگوستینوس با تمناهای جسمانی اش در نبرد بود، این خواندن رساله های پولس رسول بود که راه را به او نشان داد - همانگونه که خواندن دوباره ی رساله های پولس او را از جهان فلسفه ی کلاسیک دور کرد. آوگوستینوس که از یک سو دلش می خواست یک مسیحی زاهد باشد، ولی از سوی دیگر نمی خواست از لذّاتی که آنهمه به آنها عشق می ورزید چشم بپوشد، گرفتار بحران روحی عمیقی شد:
من گرفتار جنونی بودم که قرار بود سلامت عقلانی برای من به ارمغان بیاورد. من مرگی را می مُردم که قرار بود زندگی را به من بازگرداند. شرّی را که در وجودم بود می شناختم، امّا خیری را که قرار بود به زودی در من زاده شود نمی شناختم... دیوانه بودم، اسیر دست خشمی نسبت به خودم که چرا اراده ی تو را نمی پذیرم و وارد میثاق و وعده ی تو نمی شوم. اما در مغز استخوانم می دانستم که این کاری است که باید بکنم. در آن ته ته دلم با آسمانها این راز دلم را می گفتم و نیایش می کردم. و برای رسیدن به این هدف نیازمند هیچ کشتی یا ارابّه ای نبودم... تا دست به این سفر بزنم، و امن و ایمن به مقصد برسم، نیازی به هیچ چیزی نبود مگر اراده کردن. امّا این می بایست اراده ای جزم و از ته دل می بود، نه یک خواهش لنگ و چلاق که دائم در ذهنم زیرورو می کردم، تا یک کُشتی واقعی با خودم باشد، که گاه برخیزم و گاه به زمین بیفتم (Conf. 8.8, p. 171).
وقتی در میلان در باغش نشسته بود، فکر کرد صدای کودکی را می شنود که ندا می دهد، «این را بگیر و بخوان، این را بگیر و بخوان.» آوگوستینوس کتاب مقدسی را که در حال خواندنش بود برگرفت، تصادفی بازش کرد، و به قطعه ی زیر از رساله ی پولس رسول به رومیان رسید: «و با شایستگی رفتار کنیم چنانکه در روز، نه در بزمها و سکرها و فسق و فجور و نزاع و حسد، بلکه عیسی مسیح خداوند را بپوشید و برای شهوات جسمانی تدارک نبینید» (Conf., 8.12, pp. 177-78; Romans 13:13-14). حالا راه روشن بود، و آوگوستین اندکی بعد غسل تعمید گرفت. امّا کشمکشی که ریشه ی عمیقی داشت، کشمکش میان طبیعت و شهوات آن، و عشق به خداوند همچنان بر فلسفه ی او مسلّط بود.
دلمشغولی آوگوستینوس به شر و گناه و نیاز به جنگیدن با آن در سرتاسر آثارش، تا حدودی، توضیحی شخصی را به ذهن متبادر می کند. پس از گرویدنش به مسیحیت، او پای در مسیر نظم و انضباطی زاهدانه گذاشت. امّا سختی و جدیّت زندگی او قدرت همچنان بادوام نیروهایی را نشان می دهد که او با آنها دست و پنجه نرم می کرد. به کلام یکی از مفسّران:
دشوار می توان باور کرد که آوگوستینوس سالهای بعدی - اسقفی که منع کرده بود زنی پایش را به قصر او بگذارد، متألهی که از استفاده از زور و اجبار در تفرقه های مذهبی دفاع می کرد، اخلاقی گرایی که فکر می کرد گریستن بر مرگ یک دوست کاری احمقانه است، زاهدی که لاف می زد یاد گرفته است هر لقمه ای را چنان فرو بدهد که گویی جسمی را فرو می دهد - دشوار می توان باور کرد که این امر در کلیسا به آن توازن روحی واقعی رسیده باشد که هرگز نتوانسته بود بیرون از آن به دستش آورد. (5)
اعتقاد پایدار به قدرت تمناهای گناهکارانه و نیاز به مهار آنها در دل فلسفه ی سیاسی آوگوستینوس جای گرفته است.
آوگوستینوس در اعترافات نقل می کند که سرانجام از توانایی مانویّت برای توضیح کارکردهای جهان طبیعی سرخورد. و یک چرخش مهم در رشد و تحول فکری او کشف فلسفه ی نوافلاطونی - یا چنانکه خودش می گوید، فلسفه ی افلاطونی - بود. این فلسفه ای بود که نخست بار فلوطین و شاگردش، پورفیروس، در قرن سوّم در روم پروراندند. از آثار آنان، که آوگوستینوس فقط می توانست ترجمه شان را از اصل یونانی شان بخواند،(6) او این انگاره را اخذ کرد که خدا اصلی برین، لایتغیّر، و غیر مادّی است که ورای آن است که منشأ همه ی وجود و موجودات باشد. در نظر نوافلاطونیان، «احد»، که در ضمن عین «خیر» و «زیبایی» است، فقط از طریق سطوح میانجی هستی با جهان مرتبط است، که از صدور یا برون ریز ذاتش پدید می آیند، و هر سطحی از هستی بهره ی کمتری نسبت به سطح بالاترش دارد. پس، واقعیت سلسله ای مدرّج است که از کامل و الاهی و غیر مادّی آغاز می شود و به ناکامل و متغییر و مادّی می رسد. نوافلاطونیان هم، مثل مانویان، انسان را تلفیقی از کامل و ناکامل می دانستند که هدف اصلی اش رسیدن به وحدت با الاهی از طریق تأمل عقلی است. در نظر نوافلاطونیان، مثل خود افلاطون، فعالیت عقلی در ضمن فعالیّت
روحی هم هست، و فلسفه ی متّحد نزدیک دین است. امّا نوافلاطونیان، برخلاف مانویان، معتقد به دو جوهر اصلی نبودند، بلکه معتقد به مراتب نابرابر در خلقت بودند. هرآنچه را که وجود دارد خدا خلق کرده است و بنابراین همه ی چیزها بهره ای از نیکی و خیر او دارند. امّا همه ی چیزها به یکسان وجود ندارند و به یکسان خیر نیستند. آوگوستینوس می گوید مراتب هستی پایینتر از خدا «هستی مطلقی در خودشان ندارند، ولی در ضمن کاملاً بی هستی هم نیستند. آنها تا جایی که از خداوند هستی گرفته اند واقعی هستند، امّا تاجایی که عین خداوند نیستند غیرواقعی هستند. زیرا فقط آن چیزی که در هستی اش بی تغییر می ماند واقعاً هست» (Conf. 7.11, p. 147).
نوافلاطونیان بصیرت مهمّی نسبت به طبیعت شر به آوگوستینوس بخشیدند. شر قدرتی نسیت که مستقل از خیر وجود داشته باشد، بلکه غیاب خیر است، درست همانطور که تاریکی غیاب نور است، و سکوت غیاب صدا. این بصیرت به او امکان داد که به نظم و هماهنگی همه ی خلقت باور بیاورد، خلقتی که می توان آن را به نردبان هستی تشبیه کرد. در آن پله ی بالا خداست، و هر مرتبه ی پایینتری از هستی نسبت به پله ای که در آن قرار دارد بهره ای از خیر و هستی به میزان کمتری دارد، و به تدریج به ناهستی مطلق و شر می رسد، که فقدان کامل خیر است. از این نگاه به هستی، دیگر گامی کوتاه تا رسیدن به بخشهای اصلی فلسفه ی مسیحی آوگوستینوس فاصله بود. آوگوستینوس در شهر خدا می گوید فلسفه ی افلاطونی در میان همه ی فلسفه ها بیش از همه به مسیحیت نزدیک است (8.5).
نوافلاطونیان جهانی را ارائه می کنند که نظم و ترتیب الاهی دارد و در دسترس عقل است. امّا اگرچه عناصری از این نگاه آنها همچنان نقش محوری در فلسفه ی آوگوستینوس داشت، با توجّه روزافزون آوگوستینوس به گناه و تجلیات آن، اعتقاد او به نظم و هماهنگی عمیقاً به لرزه درآمد. مطالعه ی دوباره ی پولس رسول او را به نگاه تیره تر و پیچیده تری از نظم جهان و سروری خدا بر آن رهنمون شد.

پاورقی ها

1- Confessions 9.9,p.196.
جزئیات زندگی آوگوستینوس در کتاب زیر آمده است:
P.Brown, Augustine of Hippo (Berkeley.1967)
2. P.Brown, ''Political Society'', in Augustine: A Collection of Critical Essays, R.A. Markus, ed. )Garden City, N.Y. 1972),p.311.
3.D. Knowles, Introduction, City of God (Harmonds eorth, 1972), p.xlix.
4. Manichean Psalm book, C.R.C. Allberry ed., quoted by Brown, Augustine of Hippo, pp.56,51.
5. E.R. Dodds, ''Augustine's Confessions: A Study of Spiritual Maladjusment, ''Hibbert Journal,26 (1927-28), 472.
6. Brown, Augustine, p.94.

منبع مقاله :
کلوسکو، جورج، (1390)، تاریخ فلسفه سیاسی، ترجمه خشایار دیهیمی، تهران: نشر نی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط