خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا با خانواده

سه خاطره از شهدا و خانواده

نزدیک غروب بود. توی کوچه با دوستانم مشغول بازی بودم. ناگهان یکی از دوستانم مرا صدا زد. وقتی سرم را برگرداندم، بابا « مرتضی» را دیدم که از دور می آمد. نگاهم که به پدر افتاد، به طرف او دویدم. پدر ساکش را زمین
چهارشنبه، 23 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سه خاطره از شهدا و خانواده
 سه خاطره از شهدا و خانواده

 





 

خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا با خانواده

آخرین دیدار با پدر

شهید مرتضی سردیوند چگینی
نزدیک غروب بود. توی کوچه با دوستانم مشغول بازی بودم. ناگهان یکی از دوستانم مرا صدا زد. وقتی سرم را برگرداندم، بابا « مرتضی» را دیدم که از دور می آمد. نگاهم که به پدر افتاد، به طرف او دویدم. پدر ساکش را زمین گذاشت و مرا در آغوش گرفت. با دوستانم خداحافظی کردم و همراه پدر به خانه رفتم.
وقتی به نزدیکی خانه رسیدیم، مادر و دو برادر کوچکم - که یکی پنج سال و دیگری سه سال داشت - ما را دیدند؛ طوری که از دیدن پدر خیلی خوشحال شدند. پس از احوال پرسی، همگی به خانه رفتیم.
وقتی پدربزرگ و مادربزرگ با خبر شدند، به خانه ی ما آمدند. مادرم مشغول آماده کردن شام بود. من روی زانوهای پدرم نشسته بودم و برایش حرف می زدم و پدر می خندید. او به من قول داد وقتی دوباره به مرخصی آمد، برای من یک عروسک بیاورد. من خیلی خوشحال شدم. بعد از خوردن شام، مادر بزرگ و پدربزرگ به خانه ی خودشان رفتند و من هم به رختخوابم رفتم و خوابیدم. پدرم برایم قصه می گفت که وسط های قصه، خوابم بُرد.
سه روز از آمدن پدرم می گذشت. صبح زود از خواب بیدار شدم و سراغ پدرم را از مادرم گرفتم.
مادر گفت: « پدر صبح زود رفت و برای عید، دوباره بر می گردد.»
از رفتن پدر، ناراحت بودم؛ اما از طرفی چون مادر می گفت پدر دوباره بر می گردد، خوشحال بودم.
آخرین روزهای زمستان بود و تا فرارسیدن عید، چند روز بیش تر نمانده بود. من خیلی خوشحال بودم. مادرم خانه را تمیز کرده بود و ما همه لباس نو خریده و برای تحویل سال آماده بودیم تا پدر بیاید؛ اما پدر برای تحویل سال نیامد و من خیلی ناراحت شدم.
روز چهارم عید بود که یکی از پسرعموهای پدرم به منزل ما آمد. خیلی ناراحت و پریشان بود. با مادرم صحبت می کرد و از آمدن پدرم خبر می داد که من تمام حرف های آن ها را شنیدم.
آری!‌ او خبر شهادت پدرم را آورده بود. پدرم به وعده اش عمل کرده بود؛ اما این بار به شکلی و شمایلی دیگر به میهمانی عید نوروز ما آمد.
به راستی پدرم شهید شده بود و برای همیشه ما را تنها گذاشته و از پیش ما رفته و به بندگان صالح خداوند پیوسته بود.
من از شهادت پدرم، ناراحت نشدم و نخواهم شد؛ زیرا پدرم دلیرانه و با شجاعت در راه خدا و دفاع از میهن خود، با دشمن جنگید و به درجه ی رفیع شهادت رسید.
این خاطره ی آخرین دیدار من با پدرم بود، که هرگز آن را فراموش نمی کنم و برای همیشه در دفتر زندگی ام نقش بسته است. (1)

منطقه ی جنگی

شهید حسن باقری
برای کاری به تهران آمده بود. مرا که دید، گفت: « نمی خواهید به جبهه بیایید؟!»
گفتم: « ما این جا برایمان جبهه است. برای رزمنده ها پخت و پز و دوخت و دوز می کنیم.»
گفت: « به هر حال خوب است یک بار هم به جبهه سری بزنید.»
مادرش و من به همراه او راه افتادیم طرف اهواز. رفتیم خانه اش. به همسرش گفت: « این ها را با خودت به منطقه ببر تا بدانند فرق منطقه با تهران چیه!»
همسرش بسیجی بود و از اهالی جنوب. حسن با تمام وجود سعی می کرد هر کسی از هر جایی را به جبهه بیاورد تا فرق منطقه جنگی با شهرهای آرام را بدانند. آرزویش هم این بود که هر خانواده ی ایرانی سهمی در این انقلاب و جنگ داشته باشد.
رفتیم منطقه و برگشتیم. حسن با یک روز تأخیر به منزل آمد. ناراحت بود. همسرش پرسید: « چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
گفت: « دو تا از دوستهام که با من آمده بودند، شهید شدند!»
حال من و مادرش کمی عوض شد. گریه کردیم. حسن پرسید: « چرا گریه می کنید؟»
او ادامه داد: « من به خاطر شهید شدن آنها ناراحت نیستم. اگر هر خانواده ی ایرانی یک شهید بدهد، ما قدر انقلاب را بهتر می دانیم. ناراحتی من از این است که این دوستهام اگر زنده می ماندند، بیشتر می توانستند برای انقلاب و جنگ کار کنند!»‌ (2)

شما صبر کن!

شهید احمد ملکی
« احمد، ظهر دوشنبه به دنیا آمد و ظهر دوشنبه هم به شهادت رسید. من اصلاً نمی توانم بگویم که این پسر، چه پسری بود. خیلی اوقات که می خواستیم از خانه بیرون برویم، دست می گذاشت به روی سینه ام و می گفت: مادر! شما صبر کن تا من کفشت را بیاور... خیلی به پدر و مادرش احترام می گذاشت...» (3)

پی نوشت ها :

1. پابوس، صص 65-66.
2. چشم بیدار حماسه، صص 95-96.
3. سیبی که آقا به ما داد؛ ص 111.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.