با وساطت آقا، آتش بس شده!

حدوداً یک هفته می شد که از مرخصی برگشته بودیم. تا حدی با وضعیت موجود - غربت و دوری از خانواده - عادت کرده بودیم، اما هنوز کم و بیش و به ویژه تنگ غروب، دلمان هوایی می شد و یاد خانه و خانواده حسابی به خاطرمان
شنبه، 26 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
با وساطت آقا، آتش بس شده!
 با وساطت آقا، آتش بس شده!

 





 

حدوداً یک هفته می شد که از مرخصی برگشته بودیم. تا حدی با وضعیت موجود - غربت و دوری از خانواده - عادت کرده بودیم، اما هنوز کم و بیش و به ویژه تنگ غروب، دلمان هوایی می شد و یاد خانه و خانواده حسابی به خاطرمان می آمد. اما چیزی که این بار برایمان عجیب بود، سکوت معنادار و چهره متفکر و ناشاد حاجی بود؛ چهره ای که هر از چندگاهی با تبسمی می شکفت، اما بی هیچ زحمتی می توانستی بفهمی که این تبسم، تصنعی است. گویی حاجی می خواست چنین وانمود کند که وضعیت، عادی است و هیچ دغدغه ای ندارد؛ اما زهی خیال باطل که هر چه تلاش می کرد، نمی شد که نمی شد؟
آخر سر، همه فهمیدند که حاجی، حاجی قبلی نیست! حاجی قبلی با تبسمی نمکین که گاه از چاشنی مزاح نیز برای انبساط خاطر بچه های رزمنده استفاده می کرد و غم غربت را از دل آن ها می زدود. اما اینک، این تبسم ها به جای این که به بچه ها حال بدهد، به قول امروزی ها ضد حال می زد.
یک روز صبح که بچه ها از صبحگاه برگشته بودند و در کنار چادر فرماندهی، در هوایی دل انگیز و بهاری، سر سفره ی صبحانه نشسته و به قول خودشان مشغول سوخت گیری بودند، یکی از دوستان شهردار، در حالی که لیوان چایی را جلو حاجی می گذاشت، رو به حاجی کرد و گفت:
« حاجی! چی شده؟ کشتی هات غرق شده؟ چند روزیه رو فرم نیستی؛ نکنه با والده ی آقا مصطفی حرفت شده؟»
بچه ها که چند روزی بود می خواستند از حاجی سبب سکوتش را سؤال کنند زدند زیر خنده و گفتند:
« راست میگه، حاجی! چی شده؟ بگو تا مشکلت را حل کنیم.»
حاجی که به نظر می رسید خجالت کشیده، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
دوباره یکی دیگر از بچه ها پرسید:
« حاجی! راستش را بگو، با خانمت دعوایت شده؟ ناراحت نباش، همدردیم»
حاجی در حالی که لبخندی بر لب داشت، سرش را به علامت تأیید تکان داد و دست برد تا لیوان چایش را بردارد که فوراً شهردار، لیوان را برداشت و در حالی که دوباره آن را بر می گرداند، با تعجب پرسید: « بالاخره خیاط تو کوزه افتاد؟!»‌
حاجی لبخند تلخی زد و گفت: « بله، حالا بهانه دست شما افتاد که برای ما دست بگیرین.»
بچه ها که موضوع برایشان جالب شده بود، خواستار توضیح بیشتر شدند، ولی حاجی از پاسخ دادن طفره می رفت. هرچه بچه ها اصرار کردند، فایده ای نبخشید. دست آخر، حاجی گفت: « باشه به موقعش میگم.»
چند روز دیگر هم گذشت و حاجی، هنوز توی خودش بود؛ تا این که بالاخره یک روز، آقای سالاری از کاشمر آمد. کیسه ای که دستش بود، زیر بغلش گرفت، با بچه ها حال و احوال کرد و توی جمع نشست.
یکی از بچه ها که منتظر فرصت بود، رو کرد به آقای سالاری و گفت: « خب، پیک خوش خب! بگو چه خبر از کاشمر؟»‌
آقای سالاری، در حالی که نخ سرکیسه اش را باز می کرد، زیرچشمی نگاهی انداخت و گفت:
« برای بقیه که هیچ، فقط برای حاجی خبر خوبی دارم!»
و در حالی که نمی توانست جلو خنده اش را بگیرد، نامه ای از داخل کیسه در آورد و داد دست حاجی؛ حاجی هم بلافاصله از چادر زد بیرون و - به اصطلاح - غیبش زد.
بچه ها که کنجکاو شده بودند، پرسیدند: « چیه؟ مگه برای حاجی چه خبری داشتی؟»
آقای سالاری هم از پاسخ دادن طفره رفت و گفت: « صبر کنین، خود حاجی میگه.»
یکی از بچه ها، لای چادر را باز کرد، به نقطه ای اشاره کرد و بچه ها را صدا زد. نگاه که کردیم دیدیم چند ده متر آن طرف تر، حاجی زیر درخت بلوطی، در حالی که لبخندی بر لب دارد، مشغول خواندن نامه است. همه فهمیدند که خبر خوشی است، اما چیه؟ نمی دانستند.
چند دقیقه بعد، در حالی که گل از گل حاجی شکفته بود، وارد چادر شد. یکی از بچه ها رو کرد به حاجی و گفت: « ان شاءالله مبارکه!»
حاجی که نمی توانست جلو تبسمش را بگیرد، گفت: « سلامت باشید.»
سپس رفت تا سر جای همیشگی اش - یعنی گوشه سمت چپ چادر، دم درب - بنشیند که فوراً یکی از بچه ها دستش را گرفت و در حالی که او را به وسط چادر می آورد، گفت: « جون ما نمی شه حاجی! دیگه امروز وقتشه؛ بگو ببینیم چه خبره؟»‌
حاجی که انگار چاره ای جز پاسخ دادن نداشت، نشست و در حالی که از چهره اش معلوم بود کمی خجالت می کشید، گفت: « باشه، قول میدم امشب قضیه را بگم، اما خواهش می کنم الآن اصرار نکنین.»
بچه ها هم که انگار فهمیده بودند فعلاً جای اصرار نیست،‌ ساکت شدند و در انتظار فرا رسیدن شب ماندند. حالا دیگر حتی کسانی هم که زیاد کنجکاو نبودند، موضوع برایشان جالب شده بود و می خواستند از آن، سر در بیاورند.
بالاخره شب، وقتی که می خواستیم بخوابیم، یکی از بچه ها فیتیله ی چراغ فانوس را - که با سیمی به تیر وسط چادر مهار شده بود - پایین کشید و در حالی که می رفت سر جایش بخوابد، گفت:
« حاجی! حالا وقتشه! خجالت نکش! بگو حکایت از چه قراره؟»
حاجی هم که به نظر می رسید موقعیت را مناسب می دید و چاره ای جز پاسخ گویی نداشت، شروع به تعریف ماجرا کرد:
« راستش، همه ی شما می دونین که مدت زیادیه از خانه و خانواده دورم؛ باالطبع همه ی ما و شما مشکلاتی در خانه داریم که بدون حضور ما حل نمی شه؛ از طرفی، خب خانواده هم حق دارن؛ ‌چند ساله که از آنها دورم؛ آنها هم توقع دارند مثل همه ی خانواده های دیگه، ما هم کنار آنها باشیم؛ اما خب ما هم حق داریم؛ چه جوری می تونیم جبهه ها را ول کنیم و به دشمن اجازه بدیم به خاکمون و ارض و ناموسمون تجاوز کنن.»‌
هنوز صحبت حاجی ادامه داشت که یکی از بچه ها پرید توی صحبتش و گفت: « پس بالاخره نق نق و غرغر عیالات، به خانه شما هم کشیده شد!»
حاجی گفت: « بله، آنها هم آدمن، دل دارن، حق هم دارن.»
بچه ها زدند زیر خنده و گفتند: « حاجی! برو سر اصل مطلب.»
حاجی گفت: « خلاصه، این دفعه آخریه که رفته بودم مرخصی، هنوز مرخصی ام تموم نشده بود، تلفنگرام زدن که فوراً برگردم؛ من هم ساکم را بستم و تا آمدم از خانواده خداحافظی کنم، دیدم مثل اینکه اوضاع، قمر در عقربه؛ دم در خانه، والده آقا مصطفی ایستاده بود و در حالی که دست فرزندانم را ول کرده بود و آنها را پیش من هل می داد، گفت: بیا! تو که همیشه در جبهه ای، پس اینها را هم با خودت ببر! خلاصه، عیالم حسابی ناراحت بود. من هم از ناراحتی او، اینجا ناراحت بودم. اگر می دیدین حالم گرفته بود، به همین جهت بود.
تا این که بالاخره امروز نامه اش آمد و خیالم را راحت کرد.»
یکی از بچه ها به مزاح گفت: « خب چی شده؟ نکنه رفته دادگاه، تقاضای طلاق کرده و گفته: شوهر من از اول جنگ از خانه خارج شده و تاکنون به خانه بازنگشته؟ یا این که گفته: شوهرم با حوری های بهشتی ازدواج کرده؟»
در حالی که بچه ها از خنده غش کرده بودند، حاجی گفت:
« نه، ‌قضیه، عکس آن چیزیه که فکر می کنین؛ توی نامه اش نوشته: سه - چهار روز بعد از رفتن شما، در حالی که من به شدت ناراحت بودم، یک شب در عالم خواب، دیدم در خانه ی مان را می کوبن. مصطفی رفت در را باز کرد. دیدم آقا - « امام خمینی (ره)» ‌- است؛ وارد حیاط شدن و در حالی که مصطفی و مرتضی را بغل کرده بودن و دستی به سر و صورتشون می کشیدن، من از اتاق آمدم بیرون و سلام کردم؛ اما آقا به من چندان محلی نگذاشتن. پرسیدم: حاج آقا! چرا ناراحتین؟ آقا جواب دادن: شما دل سرباز منو شکستین و او را ناراحت کردین. حالا عیالم نامه نوشته و از من عذرخواهی کرده. خوشحالم که با وساطت آقا، فعلاً در خانه ما، آتش بس برقرار شده.»‌ (1)

پی نوشت :

1. گل اشک، صص 52-56.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط