شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (2)

من حدود چهار سالم بود که پدرم به شهادت رسید؛ لذا چیزی از او به خاطر ندارم و همین مرا بیش تر رنج می دهد. ای کاش! حداقل لحظاتی از بودن با پدرم را به خاطر داشتم. تا مونس تنهایی هایم باشد.
يکشنبه، 27 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (2)
 شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (2)

 





 

مونس تنهایی

شهید عبدالله صدخانی
من حدود چهار سالم بود که پدرم به شهادت رسید؛ لذا چیزی از او به خاطر ندارم و همین مرا بیش تر رنج می دهد. ای کاش! حداقل لحظاتی از بودن با پدرم را به خاطر داشتم. تا مونس تنهایی هایم باشد.
شرکت در « کنکور سراسر» و قبولی در دانشگاه برایم خیلی مهم بود. روز قبل از امتحان به سراغ بابا در « گلزار شهدا» رفتم و برای اولین بار از او خواستم که کمکم کند، تا در دانشگاه قبول شوم.
علی رغم این که سه سال بود تحصیلات « دوره ی متوسطه» را به اتمامم رسانده بودم، سر امتحانات کنکور اصلاً استرس نداشتم و انگار دارم در یک امتحان معمولی مدرسه شرکت می کنم. آن روز آرامش خاصی داشتم و به پرسش های زیادی هم پاسخ دادم و به لطف خدا و دعای پدرم در دانشگاه قبول شدم.
چندی پیش با بچه های دانشگاه و در قالب اردو به مناطق جنگی رفته بودیم. برای اولین بار بود که پا به منطقه ی « طلائیه» می گذاشتم. محلی که بابایم شهید شده بود. « طلائیه» را خیلی قشنگ دیدم. آن جا که رسیدم، حس کردم بابایم به پیشوازم آمده و هرجا که قدم می گذارم با من همراه است.
آن روز، حس خیلی خوب و قشنگی داشتم و بابایم آرامش خوبی به من داده بود. هیچ وقت آن روز از یادم نمی رود! (1)

به یاد بابا

شهید اصغر نجفی
من فقط پنج سالم بود که بابا « اصغر»م شهید شد. پس چیز زیادی از او به یاد دارم؛ فقط یادم است چند ماهی بابا را ندیده بودیم. یک شب دیر وقت، مادرم ما را بیدار کرد و گفت: « بیایید بابای تان آمده است» و ما که اصلاً باور نمی کردیم، در حالی که او خواب بود، همه روی سرش ریختیم و کلی خوشحالی کردیم.
یک بار دیگر هم یادم است که چندین سال پیش، روز تولد « حضرت علی» ( علیه السلام) - که « روز پدر» هم هست - دلم می خواست پدرم بود و هدیه ای به او می دادم. به یاد بابا « قرآن» را باز کردم و آیه ی « ولاتحسبن الذین قتلوا...» آمد. خیلی برایم جالب بود و یک جورهایی اطمینان قلب پپدا کردم. (2)

تو قدمهای مرا محکم می کنی

شهید عباس بابایی
منطقه که بود مدت ها می شد من و بچه ها نمی دیدیمش. حسابی دلم می گرفت. می گفتم: « تو اصلاً می خواستی این کاره بشوی، چرا آمدی مرا گرفتی؟!»
می گفت: « پس ما باید بی زن می ماندیم؟»
می گفتم: « من اگر سر تو نخواهم نق بزنم، پس باید سر چه کسی نق بزنم؟»
می گفت: « اشکالی ندارد، ولی کاری نکن اجر زحمت هایت را کم کنی. اصلاً پشت پرده ی همه ی این کارهای من، بودن توست که قدم های مرا محکم می کند.»
نمی گذاشت اخمم باقی بماند. روش همیشگی اش بود. کاری می کرد که بخندم؛ آن وقت همه مشکلاتم تمام می شد. (3)

تبسم زیبا

شهید علی رضا عاصمی
همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می شد قبل از حرف زدن، لبخند می زد. هیچ وقت سختی های جبهه را به منزل نمی آورد. عصبانی نمی شد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. (4)

قرار ملاقات

شهید حسن کاسبان
صدای زنگ شنیده شد. به طرف در دویدم. داداش حسن با خانواده اش بودند. منتظرشان بودیم. هر پنج شنبه می آمدند. به اتّفاق وارد منزل شدیم. با پدر و مادرم که منتظر نشسته بودند روبوسی و احوال پرسی کردند.
خواهر بزرگترم چای تازه دَم ریخت و آورد. چشم از او بر نمی داشتیم. یک نگاه به او و یک نگاه به خانم و پسرش.
کمی نشستند. رو به پدرم کرد و گفت: « بریم؟»
پدرم گفت: « بریم».
لازم نبود بپرسید کجا؟ چون کار تکراری همیشگی او بود. منزل پدر خانمش که رو به روی منزل ما بود. از آن جا هم به مزار شهدا و بعد به خانه ی فامیل.
تا شب هر چه می توانستند به بستگان سر می زدند و بر می گشتند. شام باید سر سفره ای که مادر آماده کرده بود می نشست. گاهی هم اتّفاق می افتاد که شام را منزل پدر خانمش می ماند و فردا ظهر مهمان مادر می شد.(5)

هدیه ی متبرکّ

حاج محمد جعفر نصر اصفهانی
شهید نصر همیشه با وضو بود و نمازش را اول وقت می خواند و به دیگران نیز سفارش می کرد که نماز را اول وقت به جای آورند. ایشان روزه های مستحبی یاد می گرفت و همیشه ما را به این کار تشویق می کرد. وقتی بچه ها در اولین سال بلوغ، روزه می گرفتند، ایشان بسیار خوشنود می شد و برای تشویق، هدیه ای را که از قبل لای قرآن گذاشته بود به آن ها می داد و بچه ها را خوشحال و در این امر مهم پابرجا بود. (6)

تشویق

اولین سالی بود که فاطمه روزه می گرفت. هر روز در موقع افطار، مبلغی پول به او می داد. در پایان ماه مبارک رمضان هم برایش هدیه ای می خرید.
همیشه می گفت: « باید بچه ها را به انجام واجبات تشویق کرد.»
حتی پسرمان را که 7-8 بیش تر نداشت و به سن تکلیف نرسیده بود، تشویق به نماز خواندن می کرد و او را با خود به مسجد می برد. چون راه مسجد دور بود برای این که علی ( پسرمان) خسته و دل زده نشود، او را بر دوش می گرفت و پس از نماز هم برای او بستنی یا هدیه ای می گرفت تا او از همان کودکی به نماز و مسجد علاقه داشته باشد. (7)

دو تا جانماز

شهید عبدالله میثمی
بعد از مراسم عقد خواست با من حرف بزند. رفت داخل یکی از اتاق ها. من هم رفتم. گفت: « یک مُهر بدهید به من!»
برخورد اوّلم بود. اما او آن قدر صمیمی رفتار کرده بود که باعث شد احساس آشنایی کنم. باب شوخی را باز کردم. فهمیده بودم دوست دارد. این را از شوخی هایی که با محمّد علی موقع عکس گرفتن می کرد، فهمیده بودم. گفتم: مُهر! مُهر برای چه؟ حاج آقا این موقع نمازشان را می خوانند؟
اما انگار دیگر آن حال و هوا را نداشت. گونه هایش سرخ شده بود. گفت: « حالا یک مُهر بدهید به من!»
دست بردار نبودم. گفتم: تا نگویید مُهر برای چه می خواهید، نمی دهم.
گفت: « نماز شکر! از این که یک همسر خوب پیدا کرده ام.»‌
چیزی نگفتم. با دو تا جانماز برگشتم. گفتم: من هم می خوانم. ( 8)

با یک لیوان آب پرتقال

شهید حاج محمد ابراهیم همت
کودک دیگر شهید همت متولد شده است. اما او حالا کمتر همسر و فرزندانش را می بیند. البته هر گاه کوچک ترین فرصتی پیدا می کند، به خانه ای که داخل پادگان است و خانواده اش در آن ساکن هستند، سری می زند. مدتی با آن ها می نشیند، می گوید، می خندد و فردای آن روز دوباره می رود تا یک روز دیگر...
همت اغلب، نیمه شب می آمد و سپیده صبح می رفت. با وجود آن همه خستگی، وقتی از راه می رسید، بیدار می ماند تا غذای بچه ها را خودش بدهد. حتی گاهی لباسهایشان را می شست. مثلاً یک شب خیلی دیر به خانه آمد. من تمام روز از بچه ها مراقب کرده بودم مصطفی شیرخوار بود. مهدی هم تازه پا گرفته بود. دائم پشت سر من راه می افتاد. برای همین فرصت نکرد بودم لباس ها را بشویم. به ناچار ماندم تا حاجی رسید. خودم را برای شستن لباس ها آماده می کردم که حاجی از من خواست تا این کار را به او واگذار کنم، نپذیرفتم. خواستم از بچه ها مراقب کند؛ اما او زیر بار نرفت.
ناگریز، از شستن لباس ها دست کشیدم. کمی که گذشت، حاجی رفت و خوابید. خیالم آسوده شد. آرام به حمام رفتم، مشغول شستن لباس ها شدم.
چند دقیقه بعد، در حمام زده شد. باز کردم و حاجی را با یکی لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم. لبخندی زد و گفت: « شرمنده ام! حالا که قرار است لباس ها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد.» لیوان را گرفتم و گفتم: حالا برو و با خیال راحت بخواب.
حاجی رفت، مقداری از لباس ها را شستم و بیرون از حمام گذاشتم. وقتی شست و شوی لباس ها تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباس ها را روی طناب پهن می کند. (9)

دائم مراقب من بود

شهید اصغر قجاوند
از عید خیلی نگذشته بود که یک روز سینی استکان و نعلبکی وسط حیاط از دستم افتاد و شکست. نمی توانستم سرپا بایستم. خودم را کناری کشیدم و چند لحظه نشستم تا حالم بهتر شود. نفسم که جا آمد، بلند شد و به آشپزخانه رفتم و آبی به صورتم زدم، خرده شکسته ها را جارو کردم و برگشتم بالا. این سرگیجه ها چند روزی بود که تکرار می شد. مانده بودم که چه کار کنم. اصغر رفته بود مأموریت. جرأت دکتر رفتن نداشتم. پای تلفن هم می ترسیدم چیزی بگویم و نگرانش کنم و از کارش بماند. چند روزی همین طور گذشت تا دست آخر رفتم دکتر. چند سؤال پرسید و یک آزمایش نوشت که نرفتم. برگشتم سرخانه و زندگیم.
وقتی برگشت، چه قدر به کارم خندید. با هم رفتیم و آزمایش دادیم و برگشتیم خانه. حالم اصلاً خوب نبود. دو سه روز بعدش خودش رفت و جواب آزمایش را گرفت و آورد. بی حال گوشه ای نشسته بودم که در را باز کرد و آمد داخل. خوشحالی از همه کارش، نگاه کردن، خندیدن، حرف زدن و حتی راه رفتنش معلوم بود. جواب آزمایش را خودم حدس می زدم، ولی قدرت حرکت نداشتم که واکنشی نشان بدهم. زندگی ما از آن روز رنگ و بوی تازه ای گرفت. با این که خودم راضی نبودم، اصغر نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. خودش جارو می کشید و ظرف می شست. آن روزها ماشین لباس شویی نداشتیم. با اصرار لباس ها را می شست و اتو می زد، حتی گاهی وقت ها غذا هم می پخت. حسین را با من می فرستاد خرید و سفارش می کرد که نگذارد بار سنگین بردارم.
نمی توانستم تمام روز استراحت کنم. بیرون که می رفت، بلند می شدم و کارهای خانه را انجام می دادم. چیزی نمی گفت، ولی اگر می آمد و می دید که همه ی کارها مانده، می فهمید که حال خوبی ندارم. خودش به کارها می رسید. بیرون هم که می رفتیم دایم مراقب بود و تذکر می داد: « این دعا را بخوان و بعد بخور.» « این را برندار، سنگین است.» « این کار را بکن، روی بچه تأثیر می گذارد.» « این غذا را نخور، این ها خمس نمی دهند.»
هیچ وقت چیز خاصی هوس نکردم، تنها یک روز که از راه رسید گفتم: « خیلی دلم می خواهد برویم بیرون غذا بخوریم.»
رفتیم بیرون.
- چیز خاصی دوست داری؟ چلو کباب، ساندویچ ... .
- نه. فقط بیرون.
رفتیم به یک پارک. زیرانداز کوچکمان را پهن کردیم و نشستیم. قره قورت، تمبر هندی ( ترشیجات) دوست داشتم. اصغر چند جور خوراکی و کمی هم تمبر هندی خرید.
نشستیم به خوردن و حرف زدن.
- دوست داری حالا بچه مان چی باشد؛ پسر یا دختر؟
نگاهش می کردم. دوست داشتم بدانم ته دلش چیست.
- من فقط از خدا یک چیزی می خواهم، این که فقط تن بچه مان سالم باشد. دختر و پسر برایم فرقی نمی کند. مگر برای تو فرق می کند؟
نه. فرقی ندارد.
- خب، برای من هم. وقتی برای تو که این همه زحمت می کشی و اذیت می شوی فرقی نکند، من هم دعا می کنم بچه سالم باشد؛ فقط همین.
صدایش پر بود از خوشحالی. تا قبلش نگران بودم، آن شب خیالم را راحت کرد.
دو تا ساندویچ گرفت برای شاممان. هنوز از شب خیلی مانده بود. رفتیم خانه ی اکبر آقا. نظام آباد می نشستند. از دیدنمان تعجب کردند. تا آخرشب آن جا ماندیم و بعد برگشتیم خانه. (10)

پی نوشت ها :

1. پابوس، ص 117-118.
2. پابوس، ص 116.
3. آن سوی دیوار دل، ص 80.
4. و خدا بود و دیگر هیچ نوبد، صص 106-107.
5. حدیث قرب، ص 87.
6. ره یافته عشق، ص 133.
7. ره یافته عشق، ص 120.
8. چهل روز دیگر، ص 14.
9. چلچراغ - شهید همت، صص 67، 68 و 69.
10. نیمه پنهان ماه 13، صص 30-31.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط