شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (1)

کوچک بودم، حدود چهار ساله یا کمی کمتر. داخل خانه امان سرگرم بازی بودم که زنگ در حیاط به صدا درآمد. دویدم در را باز کردم. مردی مهربان، با لبخندی بر لب، پشت در ایستاده بود. فوراً جلو آمد، مرا بغل کرد و بوسید....
يکشنبه، 27 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (1)
 شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده ها (1)

 





 

من پدرم را نشناختم

شهید حاج محمد طاهری
کوچک بودم، حدود چهار ساله یا کمی کمتر. داخل خانه امان سرگرم بازی بودم که زنگ در حیاط به صدا درآمد. دویدم در را باز کردم. مردی مهربان، با لبخندی بر لب، پشت در ایستاده بود. فوراً جلو آمد، مرا بغل کرد و بوسید. با تعجب و خیره خیره، قد و قیافه اش را وارسی کردم. خیلی آشنا بود، اما من نشناختمش. گویا خودش هم فهمیده بود که نگاه من، نگاه استفهام آمیزی است. لذا لبخندی زد و پرسید:
« مادرت خانه است؟»
گفتم: « بله»
گفت: « بگو بیاد دم در.»
فوراً رفتم به مادرم گفتم: « یک مردی کارتون داره»
گفت: « کیه؟»
گفتم: « لباس سپاهی داره، فکر کنم از تعاون سپاهه.»
مادرم آمد دم درب حیاط؛ تا چشمش به آن آقا افتاد، هر دو زدند زیر خنده. من مات و مبهوت مانده بودم که چه حکایتی است و این خنده برای چیست، که آن آقا رو به مادرم کرد و گفت:
« حالا دیگه پسرمون هم ما را نمی شناسه!»
آن وقت من فهمیدم که حکایت چیست؟ من پدرم را نشناخته بودم. (1)

یادِ فدارکاری های مادر

شهید محمد رضا ریاحی
یکی از سربازان بهداری نا امیدانه در تلاش بود تا جلوی خون ریزی او را بگیرد، ولی خودش می دانست که کار از کار گذشته و تلاش هایش دیگر ثمری ندارد. در حالی که پیکر غرق به خونش در آغوشم بود. شروع به لرزیدن کرد. او را بیشتر به سینه ی خودم فشردم. چشمهایش را به چشمان من دوخت و گفت: رحمان! مادرم. در حالی که به چشمان او خیره شده بودم، سرم را به علامت مثبت برایش تکان دادم. مادرش را بسیار دوست داشت و خود را بیش از اندازه مدیون او می دانست. حق هم با او بود؛ وی راجع به مادرش چیزهای زیادی به من گفته بود. از جمله این که وقتی او نوجوان بوده پدرش را از دست داده بود. پس از فوت پدر، مادر املاک و خانواده اش را به خوبی اداره کرده و با وجود این که آن زن جوان از یک خانواده ی سرشناس بوده و می توانسته به راحتی ازدواج کند، از این کار اجتناب کرده و به پرورش فرزندان اکتفا می کند. گفت: زمانی که به سن سربازی رسیدم، مادرم با وجود خطرات جنگ مرا تشویق به حضور در جنگ کرد و دائم سفارش می کرد که برای مملکت با رشادت و جوانمردانه خدمت کن. ریاحی بارها ابراز امیدواری می کرد که پس از پایان خدمت هرچه زودتر نزد مادرش برگردد. زیرا یک دستگاه ساختمان برای او و عروس مورد نظرش ( در شهرستان گرمسار) آماده کرده است و روز شماری می کند شاهد مراسم عروسی او باشد. (2)

صبوری با بچه ها

شهید ذبیح الله عامری
هر چه اصرار می کردم بی فایده بود. از او می خواستم تا به من اجازه بدهد جایی کار کنم. اما ذبیح الله می گفت: « می خواهی کار کنی، پول در بیاری؟ من راضی نیستم! هر چی می خواهی بگو من برایت تهیه کنم!‌ همین قدر که من از بیرون میام و می بینم با حوصله به بچه ها میرسی و اعصابت راحته و با من و بچه ها خوشرفتاری می کنی برایم کافیه!‌ هر چی می خواهی خودم کار می کنم و برایت تهیه می کنم ولی تو همین طور صبورانه بچه ها را تربیت کن.»
تا حالا همیشه حرف هایش آویزه گوشم است.
اگر یک وقت هم طاقتم طاق شد و بی صبری کردم به خوابم می آید و می گوید: « فاطمه! حرف های من را فراموش کردی؟ مگر قرار نبود که صبر کنی؟ مگر به تو نگفته بودم که به حضرت زینب متوسل بشی و بخواهی که خدا صبر بده!» ‌(3)

دعای خیر مادر

شهید محمدرضا اوسط
آخرین بار در ماه مبارک رمضان به دیدار خانواده آمد و پس از شرکت در راهپیمایی جمعه آخر ماه و روز قدس به همراه همسر و تعدادی از بستگان هنگام اذان مغرب و افطار سر سفره نشست ولی روزه اش را باز نکرد، پس از سؤال مادر مبنی بر علت عدم افطار، با چشمانی اشکبار پاسخ داد: مادر، از ابتدای جنگ تاکنون در مناطق جنگی و عملیاتی گوناگون شرکت داشته ام و تقریباً تمامی دوستان و همرزمانم به شهادت رسیده و یا مجروح شده اند ولی برای من هیچگونه اتفاقی نیفتاده. تا زمانی که نگویی خدایا راضی ام به رضای تو افطار نمی کنم.
پس از اصرار محمدرضا مادر شهید سه مرتبه گفتند: خدایا راضی ام به رضای تو. آری بسیجی دلاور جبهه های حق علیه باطل پس از اعزام به مناطق جنگی، مزد سال ها تلاش و کوشش و از خودگذشتگی برای حفظ انقلاب را با شهادت در راه حق و دعای خیر مادر گرفت. (4)

قدرشناس

شهید حسین بصیر
دلبستگی به ولایت از شاخصه های مهمّ دینداری و مسلمانی است و حاج حسین به راستی شیفته ی ولایت بود. از کودکی دل در گرو ولایت داد و در قدرشناسی از مادرش می گفت: « مادر تو شیرم دادی، تو بزرگم کردی... مادر تو مهر امام حسین ( علیه السلام) را در آن زمانی که در بدنت جای داشتم، آن زمانی که مرا به دنیا آوردی، آن زمانی که شیرم می دادی در دلم جای دادی. تو بودی که سر گهواره ام زمزمه می کردی و از کربلای امام حسین ( علیه السلام) می گفتی و گریه می کردی، گریه ات بی مناسبت نبود... تو آن قدر به سرور شهیدان علاقه مند بودی که مرا حسین نام نهادی؛ من خوشحالم از اسم زیبایی که برایم انتخاب کردی.» (5)

اشک خوشحالی

شهید حاج احمد باقری
در سپاه « ایرانشهر» بودم که « حاج احمد باقری» با خوشحالی زایدالوصفی وارد اتاق شد و گفت: « حاج علی! بلند شو برویم اصفهان!»
با حیرت و شگفتی گفتم: « چی شده؟»
« حاج احمد» جلو آمد و گفت: « چه خبری! همین حالا از اصفهان تلفن زدند و گفتند خداوند یک دختر به تو داده است؟»‌
من که با او شوخی داشتم، گفتم: « بابا! دختر که خوشحالی ندارد! حالا اگر پسر بود یک چیزی!»‌
« حاج احمد» ناراحت شد و در ردّ گفته ی من حدود نیم ساعت صحبت کرد. تازه از اینکه اوّلین فرزند خودش هم بود، بسیار خوشحال به نظر می رسید. خلاصه به « اصفهان» رسیدیم و من هیچ گاه آن منظره را از یاد نمی برم که با دیدن دخترش، اشک در چشمانش حلقه زد و آهسته این آیه را زمزمه می کرد: « و تبارک الله احسن الخالقین» (6)

حل مشکل خانواده

شهید عبدالحسین برونسی
سیزده، چهارده سالی از شهادت عبدالحسین می گذرد. بارها خوابش را دیده ام؛ مخصوصاً هر دفعه که مشکلی گریبانمان را می گیرد. طوری این مسأله طبیعی شده که دیگر تا او را در خواب نبینم، یقین دارم مشکل حل نمی شود.
بچه ها هم به این موضوع عادت کرده اند و دیگر برایشان عادی شده است. سر ازدواج پسرم مهدی، با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم. چند تا مشکل که حسابی اذیتمان می کرد.
با خانواده ی دختر، همه ی صحبت ها را کرده بودیم و قرار و مدارها را گذاشته بودیم. سه، چهار روزی مانده بود به عقد. بچه ها، از چند روز قبل، هر صبح که از خواب بیدار می شدند، اول از همه می آمدند سر وقت من و می پرسیدند: « بابا را خواب ندیدی؟» خودم هم پکر بودم. کسل و ناراحت، می گفتم: « نه! خواب ندیدم.»
آنها هم با خاطر جمعی می گفتند: « پس این وصلت سر نمی گیره، چون مادر بابا را خواب ندیده.»
با مشکلات هنوز دست و پنجه نرم می کردیم و امیدی هم به رفعشان نداشتیم. دو شب قبل از عقد، بالاخره خواب عبدالحسین را دیدم. توی یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچه ها هم دورش. شبیه آن جا را به عمرم ندیده بودم.
جلوی عبدالحسین، یک ورق کاغذ بود که داخل آن نوشته هایی داشت. با آن چشم های جذاب و نورانی اش، نگاهی به کاغذ انداخت. یکدفعه دیدم پایین ورقه را امضا کرد و نشان بچه ها داد.
بلند شد از اتاق برود بیرون. گفتم: « می خواهید از دست بچه ها فرار کنید؟»
خندید و آرام گفت: « نه! فرار نمی کنم.»
از خواب پریدم. نزدیک اذان صبح بود. زود بچه ها را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم: « بابا را خواب دیدم.»
نفهمیدم چطور دور و بَرَم را گرفتند. سر از پانشناخته، می گفتند: « خوش به حالت! بگو چی دیدی؟»
جریان ورقه و امضای آن را برایشان تعریف کردم. با خوشحالی گفتند: « پس این وصلت سر می گیره، دیگر نمی خواهد غصه بخوری.»
به شوخی گفتم: « مهدی غصه می خورد، که حالا از همه خوشحال تر شده.»
واقعاً هم غصه مان تمام شد. بعد از آن هم نفهمیدم مشکلات چطور حل شد.
وقتی به خودم آمدم که توی محضر بودیم و آقای عاقد، داشت خطبه ی عقد مهدی و عروس تازه را می خواند. (7)

کارمان را درست کرد

شهید حاج حسن بهمنی
بعد از شهادت حاج حسن، به هر جا می رفتیم که به ما خانه ای اجاره بدهند، نمی دادند. به خاطر همین امر، من خیلی ناراحت بودم. نمی دانم مردم چه فکری می کردند؟! تا ما شرایطمان را می گفتیم، همه می گفتند: « نَه.»
یک شب که خیلی در فشار بودم، خواب دیدم که با حاج حسن رفته ایم به بنیاد شهید، یک برگه گرفته ایم. بعد از آن رفتیم و سوار تاکسی شدیم. بیدار شدم؛ صبح، برای مادر حاجی گفت: « ناراحت نباشید ان شاءالله می رویم بنیاد شهید و کار شما درست می شود.»
زمانی که به بنیاد رفتیم، الحمدلله خیلی سریع، کارمان درست شد. (8)

خیالم راحته

شهید نوروز علی امیرفخریان
بار آخری که به جبهه می رفت، به من گفت: « مادر اسم بچه را رضا بگذار تا رهرو امام هشتم ( علیه السلام) باشه، با دیدن او به یاد من باش!»‌
گفتم: « مادر! ‌هر گلی یک بویی داره، رضای تو مثل خودت نمی شه.»
گفت: « مادر! بچه مثل لوح سفید می مونه؛‌ هر چه روی آن نوشته بشه همون باقی می مونه! از تربیتش یک لحظه هم غافل نشی، چون توی دامن مادری مثل شما بزرگ می شه خیالم راحته!»‌ (9)

یادگارِ برادر

شهید عبدالعلی بهروزی
برادرش ( علی) در عملیات فتح المبین، منصب سقایی داشت. وی با تانکر آب روی مین رفت و به شهادت رسید. عبدالعلی همواره از علاقه ی شدید برادر نسبت به دخترش که یگانه یادگارش بود، حکایت می کرد. نمای سیمایش بیانگر یک نگرانی خاص نسبت به آینده ی او بود و از این نظر مسئولیت بزرگی را احساس می نمود. شهید به یادگار برادر سخت علاقمند بود و با محبت های پدرانه اش، یتیم نوازی می کرد، ‌او نشان داد که در عرصه ی عاطفه و محبت هم بزرگ است. او در وصیت نامه اش نوشته است: « صدیقه ی عزیزم را با تمام وجود نگهداری کنید. هر چه دارم برای صدیقه ام است. او باید به کلاس قرآن برود و قرآن را حفظ کند و عمل کند.» (10)

پی نوشت ها :

1. گل اشک، ص 74.
2. سرباز، ص 91.
3. آن سوی دیوار دل، ص 77.
4. و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 194.
5. سردار خوبان، ص 73.
6. عبور از مرز آفتاب، ص 121.
7. خاک های نرم کوشک، صص 258-259.
8. یک ستاره از خاک، ص 47.
9. حدیث شهود، صص 163، 144، 119، 67 و 44.
10. چاووش بی قرار، صص 119-120.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط