ایراد نمی گرفت
شهید مهدی باکریبه خودم دل داری می دادم غذا پختن که کاری ندارد. یاد می گیرم. هفته ی اول ناهار و شام میهمان مادرش بودیم. اولین شبی که می خواستم خودم غذا بپزم. برایمان میهمان رسید. دوستان مهدی آمده بودند دیدنمان. مهدی پرسید: « می توانی شام درست کنی، نگهشون داریم؟» گفتم: « آره. درست کرده ام.» برنج را کشیدم، رویَم نمی شد بیاورم سر سفره. برنج خارجی را کته کرده بودم. شفته شده بود. مهدی دیس پلو را برداشت و گفت: « بیا تو، کاریت نباشه.» دیس را گذاشت وسط سفره و گفت: « آشپزی خانم ما حرف نداره. اگر می بینید پلو خوب در نیامده، چون برنجش خوب نبوده.» میهمان ها که رفتند، گفت: « این طور که معلومه، یه مدت باید غذا درست کنم تا یاد بگیری.»
خداییش مهدی هیچ وقت به غذا ایراد نگرفت. خودم آش ماست دوست داشتم و چون بلد بودم، درست کردم. یادم رفتِ نمک بریزم. توی بشقاب خودم نمک ریختم. مهدی هیچی نمی گفت. فکر کردم متوجه نشده. پرسیدم « مهدی به نظرت چیزی کم نداره؟» گفت: « نه». گفتم: «اما نمکش کمه.» گفت: « غذاست دیگر. بی نمک هم می شه خورد.»
حتی نمی گفت چه غذایی دوست دارد. چندبار پرسیدم. حالا خیلی بلد بودم! می گفت: « همه چیز.» میهمان بودیم. فسنجان داشتند. مهدی با اشتها خورد و خیلی تعریف کرد. فهمیدم فسنجان دوست دارد. گاهی برایش درست می کردم. کم غذا هم بود. اگر شبی خوب می خورد یا توی رودربایستی مجبور می شد زیاد بخورد، فردایش روزه می گرفت. (1)
با هم عکس انداختیم
شهید مهدی باکریسرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشم هایم را روی هم گذاشته بودم که با صدای پرهیجان مهدی بلند شدم. گفت: « نگاه کن. چه قدر سرسبزه. چه سبز خوش رنگی!» ذوق می کرد. گل و گیاه دوست داشت. بین راه، گل های لاله و شقایق را که دید، ایستاد و عکس انداختیم. با میل و رغبت این کار را کرد. یک مدت می خواست جعبه ی مهمات بیاورد خانه که من توش گل بکارم. خانه مان دل باز شود. زیر بار نرفتم. ما که یک جا بند نبودیم. تا گل ها جان می گرفت، مجبور می شدیم جای دیگر برویم یا اسباب کشی کنیم و آن وقت از بین می رفتند، دلمان می سوخت. تنها تابلویی هم که به دیوار خانه مان زده بودیم، عکس یک بیشه بود که یک کبوتر سفید طوق دار بین سبزه ها ایستاده بود و آسمان بالای سرش آبی و صاف بود. خودش خریده بود. (2)
مگر همسرت حقی ندارد؟
شهید دکتر عزیزالله سالاریروزی یکی از مجاهدین عراقی در خطوط مقدم جبهه به ما پیوست. وی در همان ساعات آغازین حضورش در آن جا، ماجرایی را شرح داد؛ به شکلی که صدای خنده ی بچه ها به قهقهه بلند شد. او می گفت: « همسرم مرا برای خرید نان به خیابان فرستاد و من دیگر به خانه برنگشتم و بدون هماهنگی با او، مستقیم به این جا آمدم. همسرم هنوز در انتظار نان نشسته که برایش ببرم؟»
چند روزی این حکایت، نقل و نُقل محفل ما شده بود و هر کس برای دیگری تعریف می کرد و می خندید. وقتی دکتر از ماجرا با خبر شد، او را صدا زد و گفت: « تو به چه حقی اقدام به چنین کاری کردی؟! درست است که به جبهه آمده ای؛ ولی مگر همسرت حقی ندارد؟ تو کار درستی نکردی، زیرا او مکدر و بدبین می شود. باید در امور خانواده و جبهه، جانب انصاف را داشته باشی؛ یعنی هم جبهه و هم رسیدگی به امور خانواده. پس نباید چنین کارهایی تکرار شود:
سبزند که از هوای باغ آمده اند
سرخند که از کویر داغ آمده اند
در اوج تراکم شب ظلمانی
مردانه به یاری چراغ آمده اند (3)
بیشتر از معنای دوست داشتن
شهید سید ابراهیم کسائیانیکی از بستگان ما به مکّه مکرمّه مشرف شده بود و برای ما هدیه ای آورده بود؛ یکی از این هدیه ها لباس دخترانه ی کوچکی بود. برای «مهدیه» دخترمان. وقتی ابراهیم نگاهش کرد، گفت: « خیلی قشنگه امّا...»
گفتم: « امّا چی؟»
گفت: « امّا آن موقع من نیستم. زمانیکه شما این پیراهن را تنش می کنی.» به شوخی گفتم: « مگر می خواهی کجا بری؟»
گفت: « خُب!»
اشک در چشمانش حلقه زد و گونه هایش به نم اشک خیس شد و گفت: « وقتی بزرگ شد به او بگو خیلی دوستش داشتم. خیلی بیشتر از همه ی پدرها، خیلی بیشتر از معنی دوست داشتن ها و خیلی بیشر از...» (4)
اوّلین هدیه ی چمران
شهید مصطفی چمرانیادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم، داخل ماشین هدیه ای به من داد. اوّلین هدیه اش به من بود و هنوز ازواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: « بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند». از آن وقت روسری گذاشتم. او مرا مثل یک بچه ی کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم. (5)
ابراهیم در راه گریه می کرد
شهید محمد ابراهیم همتنزدیک عملیات خیبر بود و زمستان و اسلام آباد غرب بودیم که دکتر به من گفت: « بچه تا دو سه هفته ی دیگر به دنیا نمیاد.»
منتظر تولد بودیم. مهدی هم بی قراری می کرد. ابراهیم نبود؛ آمد. چشمهای سرخ و خسته اش داد می زد چند شب است نخوابیده. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت نشاندم زمین؛ گفت: امشب نوبت من است که از خجالت دربیایم.
گفتم: « ولی تو بعد از این همه وقت، خسته و کوفته آمده ای که...».
نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد. غذای مهدی را با حوصله داد. سفره را جمع کرد برد؛ چای ریخت آورد داد دستم، گفت بخور.
درد که بیشتر شد دیدم دورم می چرخد، نمی داند باید چه کار کند. به سر خودش هم گمانم زد. فکر می کرد من چشمهام بسته است، نمی بینمش! صدایش می لرزید.
پرسید: « وقتش است یعنی؟»
گفتم: « بله».
گریه دیگر دست خودش نبود. رفت پیراهنش را پوشید، دکمه هایش را بالا پایین بست، گفت: می رود پیش حاجی. منظورش حاجی اثری نژاد بود. خانه شان دیوار به دیوار خانه ی ما بود. بعدها شهید شد. ابراهیم نگذاشته بود حرف بزند یا خوش و بش کند، گفته بود « حاجی جان! قربان شکلت بیا این مهدی ما را بردار ببر تا ما برویم بیمارستان!».
مرا برد گذاشت بیمارستان. می خواست دنبالم هم بیاید. نگذاشتند. مرد راه نمی دادند. گفت: « نگران نباش! من همین الآن بر می گردم. برگشت آمد خانم عبادیان را برداشت با خودش آورد. می خواست بیاید ببیندم باز راهش ندادند!
خانم عبادیان می گفت: ابراهیم همه اش توی راه گریه می کرده. یعنی حتی جلوی او هم نمی توانسته یا نمی خواسته اشکهایش را پنهان کند.
می گفت، به او گفته: « یک قرآن می دهم ببرید بالای سرش بنشینید چند تا آیه بخوانید، بلکه دردش...».
می گفت: « کم مانده بود بزنم زیر خنده بگویم مگر قرار است ژیلا بمیرد که بروم بالای سرش قرآن بخوانم».
گفتم: « می بینی بیمارستان را؟ من این جا نمی مانم».
یکی از پرستارها آمد مرا برگرداند و به ابراهیم گفت: « حالش خیلی بَدست. باید بماند.»
ابراهیم گفت: « نمی خواهد این جا بماند. زور که نیست! خودم همین الآن میبرمش باختران».
پرستار گفت: « میل خودت است».
ابراهیم گفت: « دوست دارم ببرمش جایی که بچه اش را راحت به دنیا بیاورد».
پرستار گفت: « ببر. ولی اگر هردوشان تلف شدند، حقّ نداری بیایی این جا داد و قال راه بیندازی.»
داشتم آماده می شدم بروم که حالم بد شد، برگشتم توی بیمارستان. مصطفی به دنیا آمد.
آمدند گفتند: باید بمانم و نماندم. با هم برگشتیم خانه. جانماز پهن کرد نماز شکر خواند، آمد سراغ بچه ها. صدای گریه اش را توی اتاق شنیده بودم که چطور خدا را صدا می کرد. می گفت: شکر. فردا را هم پیش ما ماند. هیچ کس نبود کمکم کند. غذای بچه ها را خودش می داد. به مصطفی آب قند داد و به مهدی شیر.
دگتر گفته بود نباید تا چند ساعت به نوزاد چیزی داد و ابراهیم طاقت گریه و گرسنگی بچه را نداشت و به او شیر می داد. آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. فقط نگاهش می کردم!(6)
علیّا مخدره!
شهید ولی الله چراغچیآقا ولی الله به کارهای من خیلی توجه داشت. حتی به کوچکترین کارها، یادم هست یک بار نقاشی ای کشیده بودم، به آقا ولی نشان دادم. گفتم: « ببین که چی کشیدم».
آقا ولی الله گفت: « فکر کردی ولی بی هنره؟»
بعد یک کاغذ برداشت و شروع کرد تند تند نقاشی کشیدن، منتظر بودم ببینم چی می کشد. دیدم هر چیزی را که من کشیده بودم آقا ولی هم کشید؛ خیلی بهتر از من.
آقا ولی الله گاهی توی خانه، علیا مخدّره صدایم می کرد. از همان روزهای اوّل زندگیمان! اوایل دیگران نمی دانستند. آقا ولی الله رفته بود منطقه. من هم رفتم خانه ی خودمان تا تنها نباشم. آقا ولی الله کم تلفن می کرد، ولی تا صدای زنگ تلفن می آمد، با خودم فکر می کردم حتماً خودش است. توی همین فکر و خیالات بودم که تلفن زنگ زد. خواهرم گوشی را برداشت. دیدم دارد می گوید: « این جا مخابرات نیست آقا اشتباه گرفته اید». این را که شنیدم از جایم پریدم. فهمیدم خواهرم پشت گوشی چه شنیده که این طور می گوید. خیلی فرق بود بین علیا مخدّره و مخابرات، اما خواهرم که نمی دانست. (7)
هول شده بود
شهید ولی الله چراغچیآمده بود خانه، حالم خوب نبود. بلند که می شدم، سرم گیج می رفت. نمی توانستم زیاد بایستم. گفتند: « ولی الله رفته بیمارستان. انحراف بینی اش را عمل کنه». خیلی نگران بودم. رفتم پایین، اتاق پدر آقا ولی الله می خواستم تلفن بزنم بیمارستان و خبر بگیرم. دلم شور می زد. تلفن زدم آقا ولی الله آمد پای تلفن. تا فهمید که منم نگذاشت حرف بزنم. گفت: « تو که حالت خوب نیست چرا آمدی پایین؟ برگرد بالا. من سریع میام خانه.»
حالم داشت بد می شد. یادم نیست خداحافظی کردم یا نه؟ برگشتم بالا. نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم آمده پایین پایم نشسته. گفتم: « چرا آن جا نشسته ای؟»
گفت: « قیافه ام یک مقدار عوض شده. اگر ببینی اذیت می شوی».
خیلی مراعات حالم را می کرد. اصرار کردم. اما نیامد.
راست می گفت: « پنبه هایی که توی بینی اش گذاشته بودند، بینی اش را بزرگ کرده بود. بعد مثل همیشه خندید و گفت: « خانم می خواهی بدونی چطور آمدم؟»
از حرفش تعجب کردم. اُورکتش را از تنش درآورد. دیدم هیچی تنش نیست. این قدر هول شده بود که پیراهنش را هم نپوشیده بود. گاهی خودم هم باور نمی کردم که این قدر حساس باشد. (8)
در برابرم به قامت می ایستاد
شهید عباس کریمیحاج عباس به فرزندش داوود، علاقه زیادی داشت. بچه را در آغوش می گرفت و مهر قلبی اش را به او هدیه می کرد. گاهی می گفت: « نمی خواهم داوود به من عادت کند.»
می گفتم: چرا؟
می گفت: « می ترسم تو را خیلی اذیت کند.»
حاج عباس به فکر بعد از خودش بود. در تربیت داوود هم به دنبال راحتی من بود. می گفت: « راضی نیستم بچه ام جلوی مادرش بایستد یا بلند حرف بزند.»
تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می شدم و به قامت می ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟
خندید و گفت: « نه شما بد عادت شده اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می شوم. امروز خسته ام. به زانو ایستادم.»
می دانستم اگر سالم بود بلند می شد و می ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی توانم روی پاهایم بایستم.
عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است. (9)
پی نوشت ها :
1. نیمه ی پنهان ماه، شماره6، ص 18.
2. نیمه ی پنهان ماه، شماره6، ص 30.
3. بدرقه ماه، ص 83.
4. اشک سید، ص 49.
5. نیمه ی پنهان ماه 1، شهید چمران به روایت همسر، صص 17-18.
6. به مجنون گفتم زنده بمان، صص 5-1.
7. نیمه پنهان ماه، چراغچی به روایت همسر شهید، ص 30.
8. نیمه پنهان ماه 9، چراغچی به روایت همسر شهید، ص 26.
9. نشریه کمان، ش 4، ص 5.
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم