شهدا در خانه (1)

عبدالله با بچه ها خیلی با صبر رفتار می کرد. هرچه می پرسیدند، جواب می داد؛ بابا این چیه؟ اون چیه؟ این چرا این شکلیه؟ سؤال هایی که معمولاً بچه های کوچک می پرسند. من خسته می شدم، می گفتم: « چه حوصله ای داری.» ولی
يکشنبه، 27 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهدا در خانه (1)
 شهدا در خانه (1)

 





 

سرشان را از ته تراشید!

شهید حجت السلام والمسلمین عبدالله میثمی
عبدالله با بچه ها خیلی با صبر رفتار می کرد. هرچه می پرسیدند، جواب می داد؛ بابا این چیه؟ اون چیه؟ این چرا این شکلیه؟ سؤال هایی که معمولاً بچه های کوچک می پرسند. من خسته می شدم، می گفتم: « چه حوصله ای داری.» ولی او سعی می کرد با عمل خودش به بچه ها بفهماند چه کاری درست است و چه کاری اشتباه.
یک بار حسین و هادی سر اسباب بازی دعوایشان شده بود. موهای همدیگر را می کشیدند. من هم سعی کردم جدایشان کنم. پدرشان سر رسید و گفت: « لباس های این ها را بپوشان، می خواهم ببرمشان بیرون.» دو نفرشان را با هم می خواست ببرد. یک ساعت بعد برگشت. دیدم موهای هر دو را از ته تراشیده است. پرسیدم: « چرا این کار را کردی؟» ‌او هم خندید و گفت: « از دعواهاشون کم کردم که تو حرص نخوری.»
یک بار هم هادی با حسین دعوا می کرد، سر حسین خورد به لبه تخت و خون آمد؛ زیاد نه. عبدالله آرام زد روی دستش و به او تشر زد که « چرا حسین را هل دادی؟» تا دو ساعت ناراحت بود که چرا این کار را کرده است. می گفت: « حالا او بچه است. اشتباه کرده، من نباید اشتباه می کردم.» بعد هم از هادی دلجویی کرد و از او معذرت خواست. (1)

حالا می توانیم برویم!

شهید ناصر کاظمی
شمال که رفتیم نگذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم. همیشه توی مسافرت های دو نفری همین طوری بود. خستگی از توی چشم های قرمزش خیلی توی ذوق می زد. ولی یک لحظه نمی نشست فقط کافی بود لب تر کنم و چیزی بخواهم، از زیر زمین هم که شده بود برایم تهیه می کرد. روز آخر که بر می گشتیم، از شهر بیرون آمده بودیم، توی جاده بی اختیار همین طور که چشمم به درخت های این طرف و آن طرف جاده بود، گفتم: « وای چقدر تشنمه.» همان جا ترمز کرد، دور زد و برگشت، گفتم: « چه کار می کنی؟ گفت: « مگر نگفتی تشمنه؟ نمی توانم خانومم را با تشنگی از شهر بیرون ببرم.» دوباره برگشت داخل شهر، آن قدر گشت تا یک آب میوه فروشی پیدا کرد، آب میوه و بستنی خرید، گفت: « حالا دیگر می توانیم بریم.»
یک روز با هم رفتیم خرید. از جلوی یک پارچه فروشی رد شدیم که یک پارچه ی خیلی قشنگ گذاشته بود پشت ویترین،‌ خب من خیاط بودم، جنس ها را خوب تشخیص می دادم، بیش تر خانم ها جلوی طلافروشی ها می ایستند، من جلوی پارچه فروشی ها. ناصر رد شد. من چند لحظه صبر کردم جلوی مغازه که پارچه را خوب نگاه کنم، اول فکر کردم متری دویست و پنجاه تومان است. بعد که بیش تر دقت کردم دیدم نوشته دوهزار و پانصد تومان. ناصر که دید برگشت، گفت « چی شده خانم؟ چیزی دیدی؟» گفتم: « این پارچه را ببین، خیلی لطیفه، چیز خیلی تکییه، اول فکر کردم متری دویست و پنجاه تومانه، وایسادم، دیدم متری دوهزار و پانصد تومانه، بریم دیگه.» ‌گفت: « بریم بخریم.» گفتم: « مگر نمی بینی چه قدر گرونه؟» گفت: « باشه وقتی تو پسندیدی دیگر مهم نیست چه قدر گرونه.» گفتم: « ناصر الآن حقوق تو هزار و چهارصد تومانه،‌ من هیچ وقت این کار را نمی کنم.» یک ربع تمام جلوی مغازه اصرار کرد، از ته دل اصرار می کرد، قبول نکردم. (2)

حساب مشترک

شهید ناصر کاظمی
ناصر که آمد و بیژن را با دسته گل دید، یک هو وا رفت. گفت: « رفتم مغازه ی گل فروشی خیلی شلوغ بود. با خودم گفتم اگر زودتر بروم خونه بیش تر با هم باشیم، خانم خوشحال تر میشه.» راست هم می گفت. آن روزها خیلی کم همدیگر را می دیدیم. ناصر یا منطقه بود یا اگر هم تهران بود توی سمینار و جلسه بود. آن شب ناصر خیلی پکر شد. هر کاریش هم می کردم از لاکش بیرون نیامد، فردا صبح تا صبحانه را خورد، گفت: « پاشو بریم.» گفتم: « کجا؟» گفت: « پاشو خودت می فهمی.» می خواست برایم کفش کوه بخرد. خیلی گران بود؛ سه هزار و دویست تا سه هزار و پانصد تومان. دلم نمی آمد این همه پول را یکجا بدهد. دعا می کردم که جور نشود، این جور کفش ها اندازه شان بالای سی و هشت بود. شماره ی پای من سی و هفت بود. تا ظهر گشتیم، همه جا را زیر پا گذاشتیم، تمام مغازه های سپه سالار را گشتیم ولی پیدا نشد. می دانستم اگر پیدا می شد اصلاً ملاحظه ی قیمتش را نمی کرد و می خرید،‌ ناهار را که خوردیم ناصر گفت: « خانم، من یک مقدار پول برای خرج و مخارج عروسی کنار گذاشته بودم که نشد عروسی بگیریم. بیا این ها را ببریم بذاریم توی بانک برای خرید خانه.» یک مقدار هم از حقوق خودم پس انداز کرده بودم. کلاً شد هشتاد و چهار هزار تومان. رفتیم بانک مسکن خیابان فردوسی. یکی از دوست هایش آن جا کار می کرد. رفتیم پیش او. ناصر گفت: « می خواهم به اسم خانومم یک حساب باز کنم.» شناسنامه ی من را برداشت و داد دست دوستش. گفتم: « چیکار می کنی ناصر، قرارمان که این نبود. این طوری که نمیشه.» گفت: « دلم می خواست برایت عروسی بگیرم که نشد، بگذار این یک کار را برایت بکنم. این طوری خیالم راحت تره.» گفتم: « نه ناصر، این طوری نمیشه. این چیزها هیچ وقت توی خانواده باب نبوده، بعدها حرف و حدیث میشه.» دوستش دیگر خسته شد. گفت: « ناصر چرا این طوری می کنی؟ بیاین یک حساب مشترک به اسم هر دوتون باز کنید.» ناصر هم خوشش آمد، گفت: « قربون دهنت، این شد یک چیزی.» حساب را باز کردیم و ‌آمدیم خانه کمی استراحت کردیم. عصر که شد ناصر دوباره شروع کرد که پاشو بریم کفش بخریم. گفتم: « ناصر تو رو خدا ول کن. ما که همه جا را گشتیم.» گفت: « نه، تو که حریف من نمی شی. تا امروز برایت یک کفش نخرم ول کن نیستم.» این دفعه رفتیم سلسبیل. خیلی گشتیم بالآخره یک کفش جمع و جور با قیمت مناسب پیدا کرد و گفت: « این همونیه که می خواستم.» (3)

مُدل جبهه ای!

شهید مهدی زین الدین
حول و حوش عملیات خبیر بود. خیلی وقت می شد که از مهدی خبری نداشتم. از یکی از خانم ها که شوهرش آمده بود پرسیدم: « چه خبره؟ خیلی وقته که از آقا مهدی و بچه ها خبری نیست.» گفت: شوهرم می گوید: « همه سالم اند، فقط نمی توانند بیایند خانه. باید آن مواضعی را که گرفته اند حفظ کنند.» هر شب به یک بهانه شام نمی خوردم یا دیرتر می خوردم. می گفتم صبر کنم شاید آقا مهدی بیاید. آن شب دیگر خیلی صبر کرده بودم. گفتم حتماً نمی آید دیگر. تا آمدم سفره را بیاندازم و غذا بخورم، مهدی در زد و آمد تو. صورتش سیاه سیاه شده بود. توی موهایش، گوشه ی چشم هایش و همه ی صورتش پر از شن بود. بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: « خیلی خسته ای انگار.» گفت: « آره چند شبه نخوابیدم.» رفتم غذا گرم کنم و سفره بیندازم. پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم همان جا، دم در، با پوتین خوابش برده. نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم. می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد. وقتی مرا در آن حالت دید عصبانی شد. گفت: « من از این کار خیلی بدم می آید. چه معنی دارد که تو بخواهی جوراب من را دربیاوری؟» بلند شد و دست و صورتش را شست و دو سه لقمه غذا خورد و رفت و خوابید.
سر این چیزها خیلی حساس بود. دوست نداشت زن، بَرده باشد. می گفت: « از زمانی که خودم را شناخته ام به کسی اجازه نداده ام که جوراب و زیرپوشم را بشوید.» خودش لباس های خودش را می شست. یک جوری هم می شست که معلوم بود این کاره نیست. به او که می گفتم، می گفت: « نه، این مدل جبهه ای است.»
آن شب بعد از چند ساعت بیدار شد. نشستیم و حرف زدیم. از عملیات خیبر می گفت: « جنازه ی خیلی از بچه ها آن جا مانده و نتوانسته ایم برشان گردانیم.» حمید باکری را گفت که شهید شده. حالا من وسط این آشفته بازار پرسیدم: « اصلاً شماها یاد ما هستید؟ اصلاً یادت هست که منیری، لیلایی وجود دارد؟» چند ثانیه حرفی نزد. بعد گفت: « خوب قاعدتاً وقتی که مشغول کار هستم، نمی توانم بگویم که به فکر شما هستم. اما بقیه ی وقت ها شما از ذهنم بیرون نمی روید. دوستانم را می بینم که می آیند به خانه هایشان تلفن می زنند و مثلاً می گویند بچه را فلان کار کن. ولی من نمی توانم از این کارها بکنم.» آن شب خیلی با هم حرف زدیم. فهمیدم که این آدم ها خیلی هم به خانواده شان علاقه مندند، ولی در شرایط فعلی نمی توانند آن طور که باید این را بگویند. (4)

دنبال فرصت

شهید مهدی زین الدین
بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت: « آماده شوید می خواهیم برویم مشهد.» گفتم: « چه طور؟ مگر شما کار ندارید؟» گفت: « فعلاً عملیات نیست. دارند بچه ها را آموزش می دهند.» برایم خیلی عجیب بود. همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند که سفر کردن، خوش گذرانیِ زیادی برایشان حساب می شود. آن قدر سؤال پیچش کردم که « حالا چه شده که می خواهی برویم مسافرت؟»‌ گفت: « مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت. فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا، که زیارت هم رفته باشیم.» با راننده اش، آقای یزدی، آمدیم قم و دو خانواده هم راه یکدیگر رفتیم مشهد. مشهد خیلی خوش گذشت. رفت و برگشتمان چهار روز طول کشید. (5)

تا پُشت در فرمانده بود

شهید اسماعیل دقایقی
بچه ها هم مثل من آمدنِ بابا برایشان جایزه ای بود که هر از چندگاه می گرفتند. او را خیلی دوست داشتند، چون هوایشان را داشت. جلوی او نباید سربچه ها داد می زدم، عصبانی می شد. بچه ها را موقع خرید نباید با خودم می بردم، می گفت: « خسته می شوند.» دوستانش سر این قضیه ی تربیت بچه اسمش را گذاشته بودند « اسماعیل فطری». می گفت: « بچه باید بر اساس فطرت انسانیش رشد کند. نباید چیزی را به بچه تحمیل کرد». هر موقع بر می گشت سروصدای بچه ها برایش خیلی شیرین بود. اگر هم ساکت بودند، خودش یک کاری می کرد که شلوغ کنند. برایشان حیوان می شد و بع بع می کرد. آن ها هم خیلی از این کارهایش ذوق می کردند. فقط تا پشت در خانه فرمان ده بود. هیچ وقت نشد بخواهد به زور حرفش را به من تحمیل کند. مخالفتش را این طور ابراز می کرد « ببین خانم نمی توانم حرفت را قبول کنم، در عین حال نگرانت هستم.» توی همه ی زندگیمان فقط یکبار صدایش را سرم بلند کرد. آن موقع که چند هفته وسط شلوغی جنگ اهواز را ترک کردم تا در آغاز جاری امنیت بیش تری داشته باشم. آمد دنبالم. ولی مادرش پُرم کرده بود که بر نگردم. آن جا جلوی یکی از دوست هایش توی ماشین داد زد. گفت: « چرا نمی آیی سوار شوی؟» فوراً فهمید تندی کرده. رفت با ماشین دوری زد و برگشت و توانست متقاعدم کند که با او برگردم. یک بار که روزهای گذشته مان را مرور می کردیم گفت: « معصومه من خیلی به تو ظلم کرده ام.» گفتم: « ما اصلاً این قدر با هم نبودیم و خودم بودم و خودم، که فرصت چنین کاری را نداشتی.» گفت: « آن دوران اهواز را می گویم که برای این که تنها نباشم شماها را آوردم پیش خودم. بعضی شب ها می شد که گرسنه می ماندید.»
یک روز نشسته بود و جلویش ابراهیم و زهرا با هم بازی می کردند. ابراهیم زهرا را اذیت کرد و گریه اش انداخت. اسماعیل که زهرا را خیلی دوست داشت، یک سیلی کوچک به ابراهیم زد. کمی بعد فهمید که کار غیرعادی کرده و از ابراهیم دل جویی کرد. شب که شد دیدم خوابش نمی برد. خودش را به کاری مشغول نشان می داد. خودم را به خواب زدم. نیمه شب او را دیدم که دارد نماز می خواند. تا به حال نماز شب خواندنش را ندیده بودم. این کارها را طوری می کرد که طبیعی به نظر می رسید. بعد از این که نمازش تمام شد، رفت بالای سر ابراهیم نشست. داشت گریه می کرد. (6)

دست مادرم و مرا می بوسید!

شهید مصطفی چمران
آن شب حال مامان خیلی بد شد. ناراحتی کلیه داشت. مصطفی که آمد دنبالم، گفتم: « مامان حالش بد است، ناراحتم، نمی توانم ولش کنم.» مصطفی آمد بالای سر مامان، دید چه قدر درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد. دست مامانم را می بوسید و می گفت: « دردتان را به من بگویید.» دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: « من می برمشان.» و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که « شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شب ها.» مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است می گفت: « تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشته ای؟ ببرش! من مراقب خودم هستم.» مصطفی می گفت: « نه. ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم.» و دست مادرم را می بوسید و اشک می ریخت، مصطفی خیلی اشک می ریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.
مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد. من گفتم: « برای چی مصطفی؟» گفت: « این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: « از من تشکر می کنید؟ خب، این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه کارها می کنید.»‌ گفت: « دستی که به مادرش خدمت می کند مقدس است و کسی که به مادرش خبر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.» (7)

من به مادرت قول دادم!

شهید مصطفی چمران
و تا شهید شد این طور بود. حتی وقت هایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند، می رفت شیر می آورد. خودش قهوه نمی خورد، ولی می دانست ما لبنانی ها عادت داریم، درست می کرد. می گفتم: « خب برای چی مصطفی؟» می گفت: « من قول داده ام به مادرتان تا زنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم.» مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند، نگذارد من بروم پیش آن ها، ولی مصطفی جز محبت و احترام کاری نکرد و من گاهی به نظرم می آمد مصطفی سعه ای دارد که می تواند همه ی عالم را در وجودش جا بدهد و همه ی سختی های زندگی مشترکمان در مرسه ی جبل عامل را.
خانه ی ما دو تا اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد یتیم. به اضافه ی این که آن جا پایگاه یک سازمان بود، سازمان امل. از نظر ظاهر دیگر زندگی نبود، آرامش نداشت. البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست. احساس می کردم شخصیت مصطفی همه چیز هست. خودم را نزدیک ترین کس به او می دیدم و همه ی آن هایی که با مصطفی بودند همین فکر را می کردند. گاهی به نظرم می آمد همه ی عالم در گوشه ی این مدرسه در این دو تا اتاق جمع شده، همه ی ارزش هایی که یک انسان کامل، یک نمونه کوچک از امام علی ( علیه السلام) می توانست در خودش داشته باشد. ولی غریب بود مصطفی. برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن می شد و اصلاً مرامش این بود. خودش را قدم به قدم آشکار می کرد. توقعاتی که داشت یا چیزهایی که مرا کم کم در آن ها جلو برد. اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم، ولی ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد. چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیش خودم حتی فکرش را بکنم یا بگویم، ولی به مصطفی می گفتم. او نزدیک تر از من به من بود. بچه های مدرسه هم همین طور. آن ها هم با مصطفی احساس یگانگی می کردند. آن مؤسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سکینه می کردند. مصطفی حتی راضی نبود مدرسه، مدرسه ی ایتام باشد. شب ها به چهار طبقه ی خوابگاه سر می زد و وقتی می آمد گریه می کرد، می گفت: « ما به جای این که کمک کنیم این ها زیر سایه ی مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل زندان است، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند.» (8)

پی نوشت ها :

1. نیمه ی پنهان ماه، شماره ی 11، صص 33.
2. نیمه ی پنهان ماه، شماره ی 7، صص 53-54.
3. نیمه ی پنهان ماه، شماره ی 7، صص 57-58.
4. نیمه ی پنهان ماه، شماره ی 5، صص 34-35.
5. نیمه ی پنهان ماه، شماره ی 5، ص 39.
6. نیمه ی پنهان ماه، شماره ی 4، صص 45-46.
7. نیمه ی پنهان ماه، شماره ی 1، صص 27-28.
8. نیمه ی پنهان ماه، شماره ی 1، صص 29-30.

منبع مقاله :
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط