خاطراتی از سلوک شهدا در خانواده
مادرم به او علاقمند شد
شهید محمد اصغری خواهتا مدت ها روابط مادرم با محمد سرد بود. می رفتیم خانه شان، مامان من را می بوسید، ولی محمد را نه. محمد می فهمید و ناراحت می شد. وقتی بر می گشتیم، به من می گفت. یک بار گفتم: « خب، او تو را نمی بوسد، تو برو جلو.» همان شد. دیگر هر وقت مادرم را می دید، کاری می کرد که مامان اگر می خواست هم نمی توانست بی اعتنا باشد. مادرم را بغل می کرد و با سرو صدا می بوسید. یا بلندش می کرد می چرخاندش. هیکل محمد درشت بود و مامان ریزه. خیلی خنده دار می شد. مامان غش غش می خندید و می گفت: « پسر، من را بگذار زمین.»
با این کارهای محمد کم کم مادرم به او علاقمند می شد. وقتی محمد می خواست برود جبهه، می رفتیم خانه ی مادرم که محمد با پدر و مادرم خداحافظی کند. موقعی که می خواستیم برویم، مادرم گریه می کرد و کتف محمد را می بوسید و می گفت: « این جا جای تفنگ یک رزمنده است.» بعد تا وقتی که ما برسیم سر کوچه و مامان دیگر ما را نبیند، می دیدمش که ایستاده و دست هایش را به سمت آسمان بلند کرده و محمد را دعا می کند، یا این که چهار قل می خواند و فوت می کند به سمت محمد. (1)
مرتب نامه می نوشت
شهید محمد اصغری خواهچهارده روز بعد از تولد سجاد، روز یک روز صبح ساکش را آماده کردم و پوتین هایش را پوشید و رفت. وقتی می رفت، نگاهش کردم. چه قدر لباس فرم به او می آمد. دلم گرفته بود.
دیگر جایش را توی دلم باز کرده بود. محبت کردن هایش برایم لذت بخش بود. زندگیم داشت گرم می شد. دلبسته اش می شدم. روزهایی که مردها می رفتند جبهه و بیش ترشان ماه ها به خانواده شان خبر نمی دادند و فکر می کردند خیلی کار خوبی می کنند، من می دانستم دو هفته بعد از رفتنش نامه اش می رسد. تلفن نداشتیم. آن جا محمد توی صف تلفن می ایستاد و نوبتش که می شد، زنگ می زد مغازه ی سر کوچه یا خانه ی همسایه و منتظر می ماند تا بیایند و صدایم کنند که گاهی پیدایم می کردند و گاهی نه. مرتب هم نامه می نوشت. توی نامه قربان صدقه می رفت، سفارش خودم را به خودم می کرد، سفارش سجاد را. می نوشت که به فعالیت هایم در مدرسه و بسیج افتخار می کند و باید محکم و قاطع ادامه شان بدهم. وصیت می کرد و از من می خواست که صبر کنم. (2)
پیش شما، فرمانده نیستم
شهید محمد اصغری خواهدیگر همه ی فکر و ذکر محمد شد سوده. می گفت: « خانم، من عاشق شده ام.» هرچه سوده بزرگ تر می شد، محمد به او وابسته تر می شد. ساعت ها با او بازی می کرد؛ با سجاد هم همین طور، منتها محبتی که به سوده می کرد یک طور دیگر بود. بچه ها را می برد حمام و ساعت ها آب بازی می کردند. سجاد از خدا خواسته اسباب بازی هایش را می برد توی حمام. می شنیدم که لگن بزرگ حمام را پر از آب کرده اند و با دست، روی آب می زنند و شعرهای محلی می خوانند. وای به روزی که بچه های کوچک فامیل یا همسایه ها هم به جمعشان اضافه می شدند. بچه های خواهرم که عاشقش بودند. می رفت ساقه های برنج را می برید و برایشان سوت درست می کرد. چه صدایی هم داشت. خانه را می گذاشتند روی سرشان. با آن قد و بالا باریشان اسب می شد. انگار نه انگار که این همان محمد است که وقتی جایی شلوغ می شد، پایش را از ماشین که بیرون می گذاشت، همه در می رفتند. آخرش مجبور می شدم دعوایش کنم « این چه حرکتیه؟ مگه تو فرمانده نیستی؟ یک ذره جذبه داشته باش. مردم اگر ببینند بچه هاشون از فرماندهشون سواری می گیرند، چی می گند؟» می گفت: « خانم، پیش شما که دیگر فرمانده نیستم.»
با هم حرف می زدیم، چنان شاعرانه و محبت آمیز حرف می زد که اگر کسی نمی شناختش، فکر می کرد او شاعر است نه یک نظامی. خنده ام می گرفت. می گفتم: « وای محمد! اصلاً به تو نمیاد.»
یک بار گفت: « خانم توی جبهه وقتی می شینیم دور هم و از خانه می گوییم، بچه ها می گویند این جا ما فرمانده ایم و دستور می دهیم، ولی وقتی می رویم خانه، دیگر جلوی خانومامون پا می کوبیم.» (3)
بنزین من تموم شد نه موتور!
شهید محمد اصغری خواهبا موتور می رفتیم بیرون. محمد جوری آیینه را تنظیم می کرد که بتواند صورتم را ببیند و من هم او را ببینم. اگر دور و برم را نگاه می کردم و نمی توانست من را ببیند، آرام آرام سرعتش را کم می کرد و می ایستاد.
می گفتم: « چی شد محمد؟»
می گفت: « بنزینم دوباره تموم شد.»
اولین بار که این کار را کرد، قبل به دنیا آمدن سوده بود. به او گفتم: « تو که الآن باک موتور را پرکردی!»
گفت: « بنزین من تموم شد، نه موتور.»
تازه فهمیدم چه می گوید. وقتی ساکت بودیم و حرف هایمان تمام می شد، می زد زیر آواز. یک روز آمد قرآن ر از سر تاقچه برداشت و آورد، گفت: « نساء بیا به من صوت و لحن یاد بده.» برایش می خواندم و او هم سعی می کرد تقلید کند. آن قدر بد می خواند که هر دوتامان از خنده غش می کردیم. با حسرت به قرآن نگاه می کرد و می گفت: « خیلی دلم می خواهد قرآن را قشنگ بخوانم.» می نشست سوره ی نساء را می خواند و معنیش را نگاه می کرد.
تفنگ شکاریش را بر می داشت و می رفتیم شکار. بیش تر پرنده می زد. عشق شکار بود؛ شکار و ماهی گیری. یک بار یک پرنده زد به بزرگی فلامینگو. به او می گوییم گلاکن. آوردیم خانه. تمیزش کردم و خواستم بار بگذارمش که نشد. محمد رفت جبهه. قرار شد از جبهه که برگشت، درستش کنم. با چند نفر خیلی جور بود بود و وقتی به هم می رسیدند جمعشان دیدن داشت؛ حسن رضان خواه، عابدپور که خیلی کمک حالمان بود، آقای حق بین، جانشینش توی گردان و احمد صنایع و هادی فدایی که همیشه می گفت مثل بازوهای من هستند. حسن و احمد و هادی هر سه شهید شدند. وقتی جنازه احمد و هادی را آوردند و محمد رفت دیدنشان و برگشت خانه. کمرش خم شده بود. دیگر توی حال خودش نبود. (4)
هدیه سالگرد ازدواج
شهید محمد اصغری خواهبهترین روزهایم سالگرد ازدواجمان بود. هر جا بود، خودش را می رساند. حتماً هدیه می خرید. اگر پول هم نداشت، یک جعبه ی کوچک شیرینی می خرید. وقتی محمد از جبهه بر می گشت، همه چیز تعطیل می شد. وقتی حکم مدیریتم را می دادند، محمد به معاون اداره که با هم دوست بودند، گفت: « به یک شرط می گذارم خانمم قبول کنه که هر موقع من از جبهه آمدم، به او هم مرخصی بدید.»
توی مدرسه یک دفعه می دیدم محمد از مدرسه آمد تو. می خواست غافلگیرم کند که موفق هم می شد. چنان حواسم پرت می شد که همکارهایم می فهمیدند. وقتی که محمد می آمد، می گفتند: « بیا، بیا برو. تو دیگر حواست این جا نیست.» و اگر کلاس داشتم، به جای من می رفتند سرکلاس. می گفتند: « شما دو تا دیر به دیر هم دیگر را می بینید و زندگی براتون عادی نمی شود. دلتان برای هم تنگ می شود. خوش به حالت.» (5)
قول می دهم صدام را بکشم!
شهید محمد اصغری خواهپاک شوکه شده بود. می گفت: « خانوم! من هنوز زنده ام. چرا این چیزها را به بچه یاد می دهند؟» یک دفعه سوده دست هایش را انداخت گردن پدرش، گفت: « بابا نمی گذارم بروی جبهه.» قلبم ریخت پایین. نمی توانستم این بچه امشب چه اش شده بود. شب های قبل معقول با پدرش بازی می کرد. دوتایی اتاق را روی سرشان می گذاشتند. محمد که دراز می کشید، سوده می دوید و تالاپ روی شکمش می نشست. هر دو غش غش می خندیدند. محمد می گفت: « دخترم بزرگ می شه، دکتر می شه، منم پیر می شم، میام دخترم به من دوا می دهد.» بعد خم می شد و یک چوب دستش می گرفت و عصازنان می آمد می نشست جلوی سوده می گفت: « خانوم دکتر، کمرم درد می کنه... و سوده هم کیف می کرد. اما امشب؟ اشک پر شده بود توی چشم های آبیش و بی صدا می ریخت. محکم به پدرش چسبیده بود و می گفت: « نمی گذارم بروی.»
محمد پرسید: « چرا بابا؟»
سوده گفت: « این مامان اصلاً ما را جایی نمی برد. نمی خواهم بری. من دیگه خسته شدم. همه ی بچه ها بابا دارن. من بابا ندارم.» هر چه محمد می گفت: « می رم برای دخترم عروسک می خرم. اسباب بازی می خرم.» سوده می گفت: « نمی خواهم.» آخرش گفت: «بابایی بگذار این دفعه را هم بروم. اگر نَرَم؛ صدام میاد بچه ها را کتک می زند، عروسکاشون را می دزده. بروم که بتوانم صدام را بزنم، نگذارم بیاد دیگر.»
دیدم سوده آرام شد، گفت: « صدام؟»
محمد گفت: « آره بابایی. اگر بگذاری بابا برود، قول می دهم بروم بکشمش. گوش هایش را می برم، می آورم برای تو.» بعد پدر و دختر همدیگر را بوسیدند و به هم قول دادند. (6)
امروز دوتایی ناهار بخوریم
شهید محمد اصغری خواهشب محمد توی فکر بود. به او گفتم: « محمد، همه ی زندگیت شده جبهه و جنگ. آخر یک ذره هم به فکر من باش.»
محمد با تعجب گفت: « مگر چی شده؟»
پایم را که زخمی بود، نشان دادم، گفتم: « ببین. از اول زمستان تا حالا می خواره. حالا هم زخم شده.»
اصلاً نمی دانم چه ام شده بود. هیچ وقت این طور با او حرف نمی زدم. فردا ساعت ده صبح دیدم از پادگان آمد. لباس سپاه هم تنش بود. گفت: « خانوم از دی شب تا حالا عذاب وجدان داشتم. امدم ببرمت رشت. تلفنی از دکتر وقت گرفته ام.»
گفتم: « محمد، من همین طوری گفتم. ساعت یک باید بری. الآن چه وقت رشت رفتنه.»
گفت: « نه، اگر نبرمت، فکرم می مونه پیشت.»
ماشین دوستش را امانت گرفته بود. سوار شدیم و رفتیم رشت. دکتر معاینه کرد و دارو و پماد داد. موقع برگشتن ظهر شده بود. کنار یکی از همین رستوران هایی که کنار جاده های شمال هست و نوشته اند کته کبابی، نگه داشت و پیاده شد. گفت: « بیا بریم ناهار بخوریم.»
مخالفت کردم. گفتم: « الآن خواهرت خونه ماست. طفلک غذا درست کرده، منتظره.»
گفت: « بیا. بعداً خودتان آن غذا را می خورید. دلم خواهد امروز دوتایی ناهار بخوریم.»
رفتیم نشستیم پشت میز. برایمان کته ماهی شور، کالی باقالی، زیتون پرورده و مغز گردو آوردند. محمد رفت دست هایش را شست و آمد. با دست دانه دانه می خورد و حرف می زد. نگاهایش عیناً مثل دوره ی نامزدیمان بود. من هم سرخ می شدم. نمی توانستم درست و حسابی غذا بخوریم. هر دو هنوز جوان بودیم؛ بیست و هشت ساله و بیست و شش ساله. صاحب رستوران با لبخند به ما نگاه می کرد. (7)
خوش سفر
شهید محمد اصغری خواهمحمد خیلی خوش سفر بود و کارهایی می کرد که آدم از خنده روده بر می شد. توی سفر مشهد رسیده بودیم به یک پست بازرسی. آن زمان راه شمال به خراسان مسیر قاچاق مواد بود و کمیته های انقلاب جابه جا پست ایست و بازرسی گذاشته بودند. توی ماشین سه تا خانم چادری بودیم و خب مأمور کمیته طوری به محمد ایست داد که انگار بدش نمی آمد بی خیال بازرسی بشود. یک دفعه دیدم محمد لایی کشید و پایش را گذاشت روی گاز و در رفت. مأمورها هم بلافاصله با آژیر و اخطار و سر و صدا افتادند دنبال ماشین ما. وحشت کرده بودیم. مرتب به محمد می گفتم: « محمد این چه کاریه؟ چرا دردسر درست می کنی؟ تیراندازی می کنن ها!» گفت: « خانم نترس. می خواهم یک درس حسابی به این تنبل ها بدهم.» بعد از کمی تعقیب و گریز جاده را بستند.
محمد آرام زد کنار و نگه داشت. آن ها هم با توپ پر رسیدند. محمد با خنده کارت شناساییش را در آورد و نشان داد. به شان گفت: « برادرها، ما همکاریم. این چه وضع ایست دادنه؟ آمدیم و ماشین من پر مواد یا اسلحه بود. این جوری بازرسی می کنند؟» آن ها هم عذرخواهی کردند و رفتند. (8)
اسمش کوکوی یوسفه!
شهید یوسف کلاهدوزیوسف اصلاً کاری به کار من نداشت. نه به غذا ایراد می گرفت، نه به کارِ خانه. حتی اگر دو روز هم غذا درست نمی کردم، خم به ابرو نمی آورد. ولی خب من خودم خیلی منظم بودم. چون زندگیم را خیلی دوست داشتم. گاهی می گفت: « تو چرا این جوری هستی؟ ولش کن بابا! چه قدر به این چیزها اهمیت می دهی؟ هرچی شد می خوریم دیگر.» خوشحال تر می شد، اگر می نشستم و چهار تا کتاب می خواندم. می گفت: « زیاد وقتت را صرف کارهای روزمره زندگی نکن که از مطالعه ات بمانی.»
بارها از او پرسیدم: « چی دوست داری برایت بپزم؟» می خندید و می گفت: « غذا، فقط غذا.» یادم نیست یک بار هم گفته باشد فلان غذا. همیشه هم سفارش می کرد « یک جور غذا دست کن. مهمان هم که داشتیم، یک جور، زیاد درست کن، ولی متنوعش نکن.»
اوایل که زیاد هم بلند نبودم غذا درست کنم. بیش تر از پدرم که توی این چیزها وارد بود، دستور پخت غذاهای مختلف را می گرفتم. گاهی هم از خواهرم می پرسیدم.
یادم هست اولین باری که تاس کباب پختم، سیب زمینی ها را خیلی زود، با گوشت ریختم. نزدیک ظهر که یوسف آمد، رفتم غذا را بکشم، دیدم آش شده. سیب زمینی ها له شده بودند و پیدا نبودند. خیلی ناراحت شدم و بغض کردم. روزهای اول هم که رودربایستی داشتم با یوسف. رفتم توی دستشویی و در را بستم و زدم زیر گریه. یوسف نگران شده بود و دنبالم می گشت. چند بار که صدایم کرد، آمدم بیرون. چشم هایم پف کرده و قرمز بود. ترسید. گفت: « چی شده خانم؟» من هم قضیه را برایش گفتم. هیچ به من نخندید. خودش غذا را کشید و خورد. آن قدر به به و چه چه کرد که یادم رفت غذا چی شده. خواستم بروم ظرف ها را بشویم، که گفت: « بشین برایت از آشپزی خودم تعریف کنم.»
« یک روز با دوست هایم رفته بودیم باغ، گردش. بچه ها گفتند غذا با کی باشه؟ گفتم من. کوکو سبزیش را من می پزم. گفتند بلدی؟ من هم که دیده بودم مادرم توی کوکو چی می ریزه، گفتم آره که بلدم. سبزی را شستم و خرد کردم. فکر کردم سبزی را باید سرخ کرد. می دانستم که سبزی سرخ کرده مال خورش قرمه سبزیه. سبزی ها که سرخ شد، هفت هشت ده تا تخم مرغ تویش شکستم و حسابی هم زدم. ولی هرچه صبر کردم، دیدم شکل کوکو نمی شه. گفتم بچه ها بیایین ناهار حاضره. دوست هایم گقتند این دیگر چه جور کوکوییه؟ من هم گفتم چه فرقی می کنه؟ فقط شکلش فرق داره، مزه اش همانه. اسمش کوکوی یوسفه.» (9)
پی نوشت ها :
1. نیمه ی پنهان ماه 14، صص 35-36.
2. نیمه ی پنهان ماه 14، صص 38-39.
3. نیمه ی پنهان ماه 14، صص 42-43.
4. نیمه ی پنهان ماه 14، صص 45-46.
5. نیمه ی پنهان ماه 14، ص 51.
6. نیمه ی پنهان ماه 14، صص 56-55.
7. نیمه ی پنهان ماه 14، صص 56-57.
8. نیمه ی پنهان ماه 14، صص 58-59.
9. نیمه ی پنهان ماه 2، صص 26-27.
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم