جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
برای او، خستگی معنا نداشت
شهید سید محمد صنیع خانی
بدون فوت وقت
شهید صمد یونسی
- « بی زحمت برای آموزش، یک توپ 106 احتیاج داریم».
- « متأسفانه نداریم».
به جاش یک موشک« دراکون» و یک « بازوکا» دادند.
یک شبانه روز نشست پای درس مربی و با این سلاح ها کاملاً آشنا شد. خودش شد مربی آموزش سلاح ها.
سپاه همدان بود و یک کالیبر 50 و یک صمد.
فقط صمد می توانست راهش بیندازد.
هرگز نشد خودش را برایمان بگیرد. سؤال که می کردیم. خوب گوش می داد، بعد با حوصله پاسخ می داد.(2)
سه کیلومتر نردبان را حمل کرد!
شهید علی آقاماهانی
من او را دستگیر می کنم
شهید مهدی سخی
همین کار را هم کرد. وقتی آن جا رفته بود، عراقی مشغول سیگار کشیدن بود و اتفاقاً خودش مسئول همه ی کمین ها بود و اطلاعات خوبی هم داشت. او را دستگیر کرد و به اطلاعات آورد. عراقی همه چیز را گفت و خط پاکسازی شد و دشمن تلفات زیادی داد. به طوری که در همان لحظات اول، حدود 150 اسیر گرفتیم.(4)
اگر کار نیست جای دیگر بروم!
شهید حسن سلطانی
وقتی که از خط برمی گشت، اول نماز می خواند و بعد ظرف های بچه های مخابرات را می شست و چادرشان را تمیز می کرد.
*
او عاشق کار کردن بود. به من می گفت: « اگر این جا کار نیست من جای دیگری بروم. چون باید جواب غذا خوردن و لباس پوشیدنم را بدهم!».
خیلی هم جدی حرفش را می زد. آن روز که حاج مختار را برد، گفتم: « این جا کار نداری».
خمپاره 60 و مهمات و آرپی جی را پشتش بار کرده بود و می آورد، گفتم: « با این همه خستگی کجا می روی؟»
گفت: « بچه ها مهمات می خواهند، خوب نبود دست خالی بیایم.»
جلو رفت و مهمات را به بچه ها رساند(5).
تسویه گرفت و به گردان رزمی رفت!
شهید علی رضا یزدان بخش
گفتم: « چیه؟»
گفت: « من می خواهم بروم اصفهان دنبال درسم، لطفاً حساب من را تسویه کنید.»
من هم منتظر همین حرف او بودم، ولی فکر نمی کردم که روحش جای دیگری پر بزند. گفتم: « باشد».
و سریع تسویه حسابش کردم. خداحافظی کرد و رفت.
یک ماه بعد متوجه شدم که به اصفهان نرفته، بلکه به لشکر 14 امام حسین( علیه السلام) اعزام شده و برگه ی تسویه حسابی را که از ما گرفته بود، به عنوان مدرک که یک رزمنده ی جبهه رفته و آموزش دیده است، به آنها نشان داده بود و به گردان رزمی رفته بود. خلاصه در جبهه ماند و در عملیات رمضان به شهادت رسید و جسدش هم مفقود گردید. سرانجام بقایای جنازه ی مطهرش را در سال 71-72 برای تشییع به اصفهان آوردند.(6)
پُر کار
شهید رسول علی آقا رؤیا
از خاطرات دیگری که پدرم تعریف می کند، این است که وقتی عملیات رمضان شده بود، ما داخل خاک عراق رفته بودیم، یک ردیف تیر برق به موازات خط ما وجود داشت. عراقی ها به واسطه ی شاخص بودن این تیربرق ها جبهه ی ما را می زدند و تیرهای برق نقطه ی کمکی برای آنها شده بود. آقا رسول به پدرم یاد داده بود که تیرهای برق را منهدم نماید. گروهی را برای انهدام تیرهای برق مأمور کرده بود. پدرم می گفت: « آقارسول گفته بود: این مقدار مواد می گذارید. چاشنی را داخل موادها قرار می دهید، به فتیله کبریت می زنید و فرار می کنید». پدر ما هم از این که می تواند تیربرق را با آن ارتفاع بلند منهدم نمایند، خوشش آمده بود.(7)
فرصت سرکشی به خانواده را نداشت!
شهید حاجت زاده
از مهمانی به منطقه رفت!
شهید محمود کاوه
دیدم ایشان ناراحت شدند. گفتم: « چرا ناراحت شدید؟»
گفتند: « مگر محمود با شما صحبت نکردند.»
گفتم: « نه.»
گفتند: « به محمودآقا از منطقه زنگ بودند ایشان یک ساعت پیش رفتند فرودگاه و پرواز کردند به ارومیه».
تعجب کردم که می توانستند یک لحظه به من بگویند، مأموریتی پیش آمده، ولی خوب احتمالاً خیلی ضروری بود و به ما چیزی نگفتند. از مهمانی من و دخترم تنها برگشتیم.(9)
پی نوشت ها :
1. افلاکیان زمین، ص 7.
2. تبسم نسیم، صص 96-97.
3. رندان جرعه نوش، صص 96-97.
4. رندان جرعه نوش، صص 100-101.
5. رندان جرعه نوش، صص 129-130.
6. اولین اشتباه، آخرین اشتباه، ص 26.
7. اولین اشتباه، آخرین اشتباه، ص 29.
8. از زبان صبر، ص 56.
9. از زبان صبر، ص 191-192.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.