جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

کمتر به مأموریت برو!

« حاج آقا» مدارس چهارده معصوم( علیهم السلام) را غالباً در حاشیه ی شهر و مناطق محروم احداث کرده اند. از مدیر یکی از این مدارس شنیدم که می گفت: « اگر این مدرسه در این جا ساخته نمی شد، فضای آموزشی دیگری در منطقه
چهارشنبه، 7 اسفند 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کمتر به مأموریت برو!
کمتر به مأموریت برو!

 






 

جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

مدرسه ساز
شهید علی مرادی

« حاج آقا» مدارس چهارده معصوم( علیهم السلام) را غالباً در حاشیه ی شهر و مناطق محروم احداث کرده اند. از مدیر یکی از این مدارس شنیدم که می گفت: « اگر این مدرسه در این جا ساخته نمی شد، فضای آموزشی دیگری در منطقه وجود نداشت و این بچه ها به جای درس خواندن، دنبال سیگارفروشی و مشاغل کاذب و احیاناً قاچاق می رفتند.»
مدیر مدرسه ی دیگری به من گفت: « این دانش آموزان همگی از خانواده های مستضعف هستند و حتی تعداد زیادی از آنان با دمپایی به مدرسه می آیند. از نکات دیگر اینکه نیمی از دانش آموزان مدارس چهارده معصوم( علیهم السلام) از اهل سنت هستند».
مدرسه ی حضرت امام رضا( علیه السلام) نمونه بارزی از این دست می باشد.(1)

کمتر به مأموریت برو!
شهید احمدعلی نجاریان

در میادین جبهه و جنگ به عنوان خلبان هواپیمای جنگی انجام وظیفه می کردم. عملیات سنگینی را پیش رو داشتم. احمد علی نجاریان شخصی بود که با من در یک هواپیما حضور داشت. او خیلی سخت کوش بود و خیلی زیاد عاشق پرواز. همیشه به او می گفتم: کمتر به مأموریت برو و بیشتر به فکر همسر و فرزند در راهت باش. اما او همیشه می گفت: « خدا همیشه یار و یاور آنهاست. من از خدا می خواهم همیشه پشت و پناه آن ها باشد و من هم باید به وظیفه ام عمل کنم و در آن کوتاهی نکنم.» با شنیدن این سخنان از او، شور و شوق فراوانی برای جنگیدن در من ایجاد می شد. بالاخره روز موعود فرارسید و ما عازم آن عملیات شدیم. قرار بود سه فروند از هواپیماهای ما برای گمراهی عراقی ها درست به منطقه ای بروند که رادارهای عراقی متوجه آنان شوند و بعد هم هواپیماهای ما از مسیر دیگری وارد عمل شوند. عملیات را شروع کردیم. خوشبختانه تا نیمه های عملیات را به خوبی پشت سر گذاشتیم. زمانی که به منطقه ی عراقی ها رسیدیم آنها مشغول انجام کارهای روزمره ی خود بودند. سریع شروع کردیم به بمباران تانک های آن ها، چندین تانک عراقی را زدیم و بسیاری از سنگرهای آنان را با خاک یکسان کردیم. در هنگام برگشت از مأموریت، یکی از تیربارهای عراقی ها شروع به شلیک کردن نمود. یکی از گلوله های آن به احمد برخورد کرد و گلوله بعدی به هواپیما. احمد زخمی بود و نمی توانست به من کمک کند و من هم به سختی می توانستم هواپیما را کنترل کنم. به هر طریقی که بود خود را به پشت تپه ها رساندم و نشستم و سریع احمد را از هواپیما خارج کردم و از کنار هواپیما دور شدیم که ناگهان هواپیمای ما منفجر شد. دیگر راه برگشتی نداشتیم. حال احمد خیلی بد بود و خون زیادی از او رفته بود. کم کم ضربان قلبش کند می شد نمی توانستم برای او کاری انجام دهم تا اینکه بالاخره به مقام شهادت رسید(2).

در شرایط سخت، به فکر جان من بود نه خودش!
شهید شیدایی

ما در بیابان های اطراف اهواز در حال آموزش بودیم. سربازی داشتیم به نام شیدایی، بسیار زیبا و نورانی بود. از نظر اخلاقی ادب زبانزد بود و نماز شب هایش ترک نمی شد. در بیابان های جنوب، بادهای شدیدی می وزید و ما یکی از همین شب ها مشغول تمرین بودیم. در این شرایط ما می ترسیدیم که کسی در زیر خاک بماند.
من دو خودروی 106 داشتم. آن ها را به فاصله ی ده متر از هم قرار دادم تا بتوانم بچه ها را زیر نور ماشین جمع کنم و وقتی غبار تمام شود آن ها را به یگانشان برسانم. ساعت حدود 2 شب بود و می ترسیدم کسی آن جا بماند. سرباز شیدایی را دیدم که پشت سر من ایستاده بود. از او خواستم در جمع قرار گیرد چون احساس خطر می کردم، اما او به جمع ما نیامد. چندین بار به او فرمان دادم اما هیچ توفیری نکرد. تا اینکه بر سرش فریاد کشیدم، اما باز هم نیامد. این بار به شدت به بازویش زدم اما باز هم پشت سرم ایستاد و جلو نیامد تا این که غبار تمام شد.
بعد از مدتی فهمیدم که او می ترسید، من جا بمانم و در آن شرایط سخت به فکر جان من بود. اما من این را نمی دانستم و تا یک هفته ناراحت بودم که چرا با این سرباز فداکار این گونه برخورد کردم.
*
شرایط سختی بود و بالگردهای دشمن می آمدند و ما را اذیت می کردند. جایی که ما حفره روباه می ساختیم و هرکس زخمی می شد باید می ماند تا این که شب بتوان او را نجات داد. غفورزاده نزد من آمد و گفت: یک 106 و یک دوشکا مخفی کرده ام. یک نفر را از یگانت به من معرفی کن چون کسی جرأت چنین کاری ندارد. شیدایی گفت: من می روم. گفت: تو بی سیم چی هستی و باید این جا بمانی. گفت: نه، من حتماً می خواهم این کار مهم را انجام دهم و با گریه از من خواست تا با او موافقت کنم. تا اینکه من او را نزد فرمانده دسته ی یک، جناب سرهنگ جعفری فرستادم. وصیت نامه اش را به سرهنگ دادم، شیدایی با شجاعت تمام به جلو رفت و با دوشکا دو بالگرد عراقی را زد، ولی بلافاصله تانکی که آن جا بود با تیر مستقیم به او شلیک کرد.
نزدیکش رفتم و دیدم که به شهادت رسیده بود، اما چشمانش باز و زیبا بود.(3)

ادامه ی همکاری بعد از اتمام خدمت!
شهید نصر

اوایل انقلاب در گروه 44 توپخانه خدمت می کردم. شهید نصر هم در آنجا سرباز بود. در مرکز توپخانه به سرپرستی برادر عزیزم شهید صیاد شیرازی- که آن وقت ها سرگرد بود- انجمن اسلامی را تشکیل دادیم و شهید نصر هم از همان ابتدا به همکاری با ما پرداخت.
از همان دیدارهای نخست، به استعداد، ذوق، و روحیه ی لطیف او پی بردم و برخوردهای برادرانه و صادقانه اش با دیگران، مرا شیفته کرد.
بعد هم فهمیدم که در هنر عکاسی بسیار باذوق است. هم اکنون نیز عکس هایی که از ما گرفته است خاطره انگیزترین عکس های ماست. عکس هایی را هم که از شهید صیاد شیرازی گرفت در کتاب فروشی ها و نماز جمعه ها به فروش رسید.
سال 1360، شهید صیاد شیرازی به عنوان فرمانده ی نیروی زمینی منصوب شد و همکاران، به همراه ایشان به تهران عزیمت کردند.
شهید نصر، خدمتش تمام شده بود؛ اما همواره در سپاه و بسیج فعال بود و با دفتر فرماندهی نیروی زمینی هم، همکاری داشت. درواقع رابط بین نیروی زمینی ارتش و سپاه بود که در آن زمان، خیلی نزدیک به هم عمل نمی کردند. همزمان وظیفه ی پیک فرماندهی نزاجا را نیز با موتور خویش انجام می داد و در چند مأموریت، من نیز به همراه ایشان بر ترک موتور نشستم.(4)

پی نوشت ها :

1. فریاد محراب، ص 168.
2. خادمین حسین سلام الله علیه، صص 42-43.
3. سرباز، صص 75-74.
4. سرباز، ص 77.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط