جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
ما که کاری نکردیم!
شهید محمد حسین تجلی
تمام شب تا صبح چهار نفری با کامیون خاک ها را جا به جا کردیم. با اینکه سنّش کمتر از همه ی ما بود، بیشتر از ما کار می کرد. هیچ موقع حرف از خستگی نمی زد.
صبح که داشتیم کوچه را جارو می کردیم، پیرزنی جلوی محمد حسین را گرفت و گفت: « خدا خیرتون بده، جمع کردن این همه خاک کار هر کسی نبود». تبسمی کرد و گفت: « ما که کاری نکردیم مادرجان، همه اش وظیفه ما بود».
*
همه ی اتاق های خوب خوابگاه پر شده بود. ناچار شد در اتاق 26 خوابگاه سمیه ساکن شود که جای مناسبی نبود. بعدها با سرپرست خوابگاه صحبت کرد و موافقت او را جلب کرد که یکی از اتاق هایی را که در آن آشپزی می کردند به خوابگاه اختصاص یابد و اتاق 26 را که ایشان در آن جا بودند به آشپزخانه تبدیل شود. چون قبلاً در آن اتاق آشپزی شده بود دیوارهای آن رنگ و رو رفته بود. بدون اینکه بچه های دیگر هم اتاقیش خبر داشته باشند یک سطل رنگ خریده بود و یک روز جمعه که بچه ها به شهرستان رفته بودند، اتاق را رنگ کرده بود. وقتی شنید یکی دیگر از اتاق های خوابگاه وضعیت نامناسب تری از اتاق آنها را دارد و بچه های آن جا از وضع اتاقشان گله دارند، اتاقی را که با پول خود رنگش را خریده بود و خودش نیز یک روز تمام برای رنگ کردنش وقت گذاشته بود به آنها داد و خود به اتاق سابقش برگشت(1).
من وسیله بودم!
شهید محمد ابراهیم فقیهی
پس از شنیدن این موضوع و التماس های پدر و مادر مجروح، بسیار ناراحت و مستأصل شده بودم که با توکل بر خدا به یاد دکتر فقیهی افتادم. بلافاصله عکس های مجروح را برداشتم و به بیمارستان نمازی بردم. دکتر را از طریق بلندگو صدا کردم و ایشان جواب دادند که در اتفاقات هستند. به آنجا رفتم و عکس ها را به دکتر نشان دادم. دکتر فقیهی نگاه دقیقی به عکس ها انداختند و گفتند: « نه، نیازی به قطع کردن نیست، برو و فوراً مجروح را به این جا منتقل کن. من تا شب کشیک هستم».
به سرعت به بیمارستان شهر برگشتم و موضوع را با والدین رزمنده در میان گذاشتم. آنها قبول کردند و طبق صحبت هایی که با آن ها کرده بودم، آن ها به مسئول بخش گفتند که راضی به عمل نیستیم و می خواهیم پسرمان را به تهران ببریم. بعد رضایت نامه نوشتند که با مسئولیت خودشان، مریض را مرخص می کنند.
با هر مکافاتی بود پرونده ی او را گرفتیم و با آمبولانس بنیاد شهید او را به بیمارستان نمازی بردیم و تحویل دکتر فقیهی دادیم. چند ماه بعد، طبق معمول در بیمارستان شهر به دنبال کارهای مجروحان جنگی بودم که متوجه شدم کسی مرا صدا می زند. وقتی برگشتم، دیدم جوانی بلند بالا با دو عصا زیر بغل سلام کرد.
- مرا می شناسید!
- چهره تان خیلی آشناست ولی فامیل تان را فراموش کرده ام!
- من همان مجروح جنگی هستم که قرار بود پایم قطع شود ولی شما مرا پیش دکتر فقیهی بردید...
از خوشحالی نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: « من وسیله بودم، خدا می خواست که شما خوب شوید!».
- آمده ام از شما تشکر کنم... اگر کمک های شما و دکتر فقیهی نبود من الان فقط یک پا داشتم... من پایم را مدیون شما و دکتر فقیهی هستم!(2)
با انگیزه و محکم بود
شهید عباس دوران
ترکش هنوز در بدن آقای باقری هست. درست بغل صندلی اش را می زنند. عباس به آن ها می گوید برگردید و خودش ادامه می دهد. یک موتور خودش را هم می زنند. به کمکش کاظمیان می گوید بپر. کاظمیان که می پرد بیرون، هواپیما را به طرف محل برگزاری کنفرانس هدایت می کند و می کوبد آنجا. تشکیل اجلاس سران غیرمتعهدها در بغداد به علت عدم امنیت، منتفی اعلام گردید و قدرت تاکتیکی و نقش استراتژیک نیروی هوایی ایران در اذهان عمومی منطقه و جهان مورد تأکید مجدد قرار گرفت.(3)
همه فن حریف
شهید حسن عراقی
شیرجه می زنم و عکس می گیرم
شهید عباس بابایی
- قربان! آنها موشک های هاگ دارن. خیلی خطرناکه. ولی خودم حتماً شیرجه می زنم و عکس می گیرم.
یادم آمد. خلبان بابایی در کردستان هم یک بار ما را با هلی کوپتر جا به جا کرده بود. بابایی سوار هواپیما شد و چند روز بعد عکس ها را به ما رساند و ما توانستیم شناسایی های بعدی را انجام دهیم.(5)
پی نوشت ها :
1. صرف خون، صص 45-46 و 29-30.
2. معجزه های کوچک، صص 81-82.
3. برف های داغ، صص118-119.
4. برف های داغ، ص 161.
5. برف های داغ، صص 167-168.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.