جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
هرچی می خواد بشه، بشه
شهید محمدعلی رهنمون
گله می کرد که: « بچه ها آن جا لت و پار افتادن، هیچ کسی نیست جمع و جورشون کنه، هیچ کسی نیست اقلاً یک پانسمانشان بکند، آن وقت من را به زور نگه داشتین این جا، کار دفتری بکنم خیرِ سَرم. من نمی مونم این جا. حالا هرچی می خواد بشه، بشه».
بنده ی خدا آمده بود تهران حکمش را بگیرد، نگهش داشته بودند که: « حیفه شما بروید منطقه، خدایی نکرده یک چیزیتون بشه. این جا کار مدیریت بکنید، هم بهتره هم مفیدتره.»(1)
هر کاری، مهم است
شهید محمدعلی رهنمون
چشم هایش سرخ سرخ بود. به نظرم دو سه شبی بود که چشم روی هم نگذاشته بود. رفتم دنبالش.
گفتم: « دکتر، شما چرا؟ کارهای مهم تر هم هست که شما انجام بدید، این وظیفه ی کس دیگری است».
لبخندی زد و گفت: « چه فرقی می کنه. هر کاری که کمک کنه کار بیمارستان راه بیفته، کار مهمیه، باید انجامش داد. چرا خودت را گیر عنوان ها می کنی؟ بچه ها تشنه اند، نباید یک چکه آب بدم دستشون؟»(2)
متوجه سوزش دستش نشد!
شهید هادی شهابیان
هادی آقا حسابی می لرزید. دستش را که به آتش نزدیک کرد، آستینش سوخت. لحظه ای بعد، بوی سوختگی پوست دستش هم به مشام رسید.
از بس درگیر کار بود، حتی متوجه سوزش دستش هم نشده بود.(3)
من رانندگی می کردم تا او کمی بخوابد!
شهید حسن کسایی
حاج حسن بیشتر از همه کار می کرد و در شبانه روز کمتر از سه ساعت می خوابید. با این که خستگی از سر و رویش می بارید ولی از لودر پیاده و سوار کمپرسی می شد. به بچه ها کمک می کرد، وسایل جا به جا می کرد و همیشه سرگرم کاری بود. هر وقت هم جلسه ای داشت و می خواست جایی برود، مرا هم با خودش می برد. بیشتر خودش رانندگی می کرد، ولی بعضی وقت ها می گفتم بدهد من برانم تا او کمی بخوابد(4).
خواب در حین صحبت!
شهید مهدی باکری
آقامهدی تحرکاتی در منطقه دیده بود چرا که تا چند مدت قبل از آن منطقه را توپ می زدند و به تازگی از خمپاره زمانی هم استفاده می کردند و این نشان می داد که عراقی ها نزدیکتر هستند. یک روز که آقامهدی کنار پل های شناور برای فرماندهان صحبت می کرد، گلوله ی توپی در ده متری شان به زمین اصابت کرد و یکی از فرماندهان از ناحیه ی کمر ترکش خورد.
آقا مهدی به تنهایی از برج دیده بانی بالا رفت. سقف آهنی برج بر اثر خمپاره های زمانی سوراخ سوراخ شده بود. چند دقیقه ای طول کشید و یکی، دو گلوله ی خمپاره ی زمانی بالای برج منفجر شد. همگی نگران بودیم. به یکی از بسیجی ها گفتم:
« برو بالا ببین چه خبر است؟»
آن بسیجی بالا رفت و وقتی برگشت به آهستگی گفت: « آقا مهدی در حال سجده خوابش برده است».
بعضی وقت ها می دیدی تکیه داده و در حین صحبت خوابش برده است. در آنوقت فرماندهان می گفتند هرکس سؤالی دارد نگه دارد برای بعد. می گفتند در طول شبانه روز به دلیل خستگی یا در حین صحبت خوابش می برد و یا در سجده ی آخر نماز(5).
قمقمه های پر
شهید موسی مرادی
دستهای پینه بسته
شهید کیومرث بیگ زاده
پی نوشت ها :
1. یادگاران16، ص 61.
2. یادگاران16، ص 79.
3. بالابلندان، ص 108.
4. سربازان کوچک، ص 58.
5. سربازان کوچک، صص 95-96.
6. سلامی به هابیل، صص 33-34.
7. سلامی به هابیل، صص 61-62.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.