جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
آدم باید همه کار بلد باشد
شهید رامین حکم اللهی
« آدم باید همه کار بلد باشد»(1)
خودش سر کار می ایستاد
شهید جواد حاجی خداکرم
سر گردنه ها، تنگه ها و محل عبور کاروان را قبلاً شناسایی کرده بودند. خداکرم گفت: « هر طور شده باید سر راهشان نگهبان بگذاریم» در حاشیه ی مرز، کانال زده بودند؛ کانالی عریض و عمیق، طوری که ماشین ها نمی توانستند عبور کنند. چند روز پیش خبر داده بودند که اشرار با لودر، کانال را پر کرده و وارد خاک ما شده اند. حاجی خداکرم به اتفاق معاونین خودش رفت سر کار ایستاد و کانال را خالی کرد.
یک برجک را در نقطه ای حساس کاشت و رفت منطقه ای دیگر را انتخاب کرد و آمد عقب و با بی سیم تماس گرفت که برجک دیگر را بیاورند. همراهانش گفتند که حاجی برگردد؛ آنها ترتیب کار را می دهند؛ ولی او قبول نکرد. می خواست با چشم خودش پایان کار را ببیند. چه کسی چنین کاری را می کند؟
حاجی می گفت: « مردم بچه هایشان را که از سر راه پیدا نکرده اند، دست ما امانت هستند. باید جا و مکان مناسبی داشته باشند تا پستشان را حفظ کنند. باید دلگرمشان کرد. باید بفهمند که ما پشتیبان آنها هستیم و دوستشان داریم.»
دیگر غروب شده بود، یعنی گرگ و میش. یک ماشین جلو می رفت، ماشین حاجی وسط بود و یک ماشین هم پشت سرشان. ماشین جلویی از شیب کوتاهی که بود، گذشت و به نیمه راه سربالایی رسید. ماشین حاجی را سروان« جهان تیغ» می راند. رسیدند به نیمه راه سراشیبی که اشرار متوجه شان شدند و شلیک کردند. رگباری زدند که یک تیر خورد به پیشانی جواد. ماشین جلویی کشید به سمت راست که پشت سنگی پناه بگیرد. یک تیر خورد به لاستیک عقبش. اشرار فی الفور سروته کردند و در رفتند. « جهان تیغ» فریاد زد:
« حاجی را زدند».
همگی دور ماشین حاجی خداکرم جمع شدند. در جا شهید شده بود. خونش پاشید به گریبانش و سر و لباس راننده اش هم خونی شد... ساعت 10 شب بود که او را بردند زاهدان.(2)
پرتاب چهل گلوله ی خمپاره!
شهید جواد حاجی خداکرم
احساس مسؤولیت
شهید مجید خودستانی
با اینکه درسش خوب بود، بیشتر فکر آرامش خانواده اش را می کرد. بارها به من می گفت: « رضا! احساس می کنم به خانواده ام سخت می گذرد. می خواهم قید درس خواندن را بزنم و به فکر کار دائمی باشم...»
درس را تا سوم راهنمایی ادامه داد و وقتی به جبهه رفت، درسش را شبانه و به صورت متفرقه ادامه داد.
نکته ی قابل توجه اینکه مجید با همه نگرانی ها و احساس مسئولیتی که نسبت به خانواده داشت، وقتی بحث جنگ پیش آمد، همه چیز را کنار گذاشت و به جبهه رفت. می گفت: « وقتی من برای جهاد در راه خدا می روم، خودش پشتیبان خانواده ام هست و از این بابت خیالم راحت است»(4).
مدام فعالیت می کرد
شهید محمد کشانی
در کارهای روستا مثل کارهای کشاورزی، تکاندن درخت های گردو و امثال آن وارد بود و علیرغم سن و سال کمش، این کارها را انجام می داد. مثلاً گندم ها را برای حلیم می کوبید و حتی گاهی می ایستاد و نان می پخت.
نسبت به برو بچه های روستا هم احساس مسئولیت داشت. آن ها را جمع می کرد و می برد استخر کوچکی که درست کرده بود و به آنها شنا یاد می داد. الان هم بیشتر بچه های روستا که البته آن زمان بچه بودند و حالا بزرگ شده اند، شنا را از محمد یاد گرفته اند.
*
خواهر شهید باز هم از کمبودها و رنج هایی یاد می کند که محمد در زمان حیاتش می کشید. آن روزهایی که به صحرا می رفت تا بوته هایی را با نام « سیتیجه» بچیند و برای سوزاندن به خانه بیاورد. این بوته ها، شیره هایی داشت که شدیداً چشم را می سوزاند و اذیت می کرد و محمد این سختی ها را به جان می خرید.(5)
پی نوشت ها :
1. سلامی به هابیل، ص 130.
2. سیبی که آقا به ما داد، ص 38.
3. سیبی که آقا به ما داد، ص 41.
4. سیبی که آقا به ما داد، ص 49.
5. سیبی که آقا به ما داد، صص 92-93 و 97.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.