جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

تا آخر ایستاده ام

به فرماندهی شهید برونسی از مشهد عازم جبهه بودیم. راه آهن مشهد مملو از نیروهایی بود که به انتظار حرکت قطار ایستاده بودند. نیروها توسط حاج برونسی سازماندهی شده و سوار قطار می شدند. فردی نزدش آمد و گفت: « از منزلتان
پنجشنبه، 8 اسفند 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا آخر ایستاده ام
تا آخر ایستاده ام

 






 

جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

نمی توانم بچه ها را تنها بگذارم
شهید عبدالحسین برونسی

به فرماندهی شهید برونسی از مشهد عازم جبهه بودیم. راه آهن مشهد مملو از نیروهایی بود که به انتظار حرکت قطار ایستاده بودند. نیروها توسط حاج برونسی سازماندهی شده و سوار قطار می شدند. فردی نزدش آمد و گفت: « از منزلتان تماس گرفته اند. ظاهراً حال خانمتان خوب نیست، ایشان را اعزام کرده اند بیمارستان و گفته اند سریع خودتان را برسانید.»
دیدم شهید برونسی به دیوار تکیه کرد و نشست و رنگ چهره اش عوض شد. حدود 5 تا 6 دقیقه نشسته بود و فکر می کرد و بعد نگاهی به نیروهای اعزامی کرد؛ دست روی زانو گذاشت و بلند شد. به همان شیوه ی همیشگی، یکی دو تا یا زهرا ( سلام الله علیها) گفت و بعد گفت: « بروید بگویید به امید خدا، هر کاری خودشان می توانند بکنند. من نمی توانم این بچه ها را تنها بگذارم.»(1)

باید او را بیاورم!
شهید داوود حیدری

عملیات تمام شده بود، ما عقب کشیده بودیم. داوود، غم زده و گرفته، بیرون سنگر تکیه داده بود به پایه ی تانکر آب. جنازه ی فرهاد جامانده بود توی منطقه و...
گفتم: « حاجی، آخر تقصیر ما نبود! نشد بیاوریمش. یعنی...»
داوود گفت: « نه با این حرفها نمی توانم خودم را گول بزنم. هر جور شده باید بروم و بیاورمش.»
گفتم: « خودت که می دیدی! نمی دیدی که آن لامذهب ها چطور آتش می ریختند روی سرمان؟»
گفت: « طوری نیست. مطمئن باش به این زودی ها کلکم کنده نمی شود.»
گفتم: « حاجی، لااقل تفنگی، چیزی با خودت ببر!»
گفت: « دست خالی راحت تر هستم. فقط خداکند بیاورمش».
داوود تر و فرز از بالای خاکریز پرید آن طرف و زد به دل بیابان. پنج، شش ساعتی طول کشید تا برگشت. پیکر فرهاد را بغل کرده بود و راه افتاده بود طرف خاکریز خودمان. یک ساعتی راه مانده بود تا برسد به سنگر که، ترکشی می خورد به مچ پایش. با هر مشقتی بوده لنگان لنگان خودش را رسانده بود پشت خاکریز. از آنجا به بعد را نتوانسته بود بیاید. من توی سنگر بودم و دل نگران داوود. یکباره صدای فریاد خراش خورده ای تکانم داد:
« های ... بچه ها... مهدی! رضا!»
صدای داوود بود. رفتم آن طرف خاکریز. داوود کنار پیکر بی جان فرهاد ولو شده بود روی زمین. گفتم:
« حاجی چی شده؟ بالاخره فرهاد را آوردی؟ فدای مردانگی ات، چه به سر خودت آمده؟حاجی...»
داوود گفت: « چیزی نیست. از این ترکش های نمکی است!»
گفتم: « چه می گویی حاجی؟ کلی خون از تو رفته!»
پای داوود خیس خون بود به کول گرفتمش و آوردمش داخل سنگر. بعد هم جنازه ی فرهاد را آوردم(2).

راه اندازی بیمارستان
شهید دکتر محمدعلی رهنمون

دو سه روز مانده بود به عملیات قرار شد یک بیمارستان نزدیک منطقه ی عملیاتی راه بیاندازند.
کسی فکر نمی کرد بیمارستان راه بیفتد. خیلی هم به آن نیاز بود. رهنمون و دو سه نفر دیگر شروع کردند به کار. درست قبل از عملیات بیمارستان را راه انداختند.(3)

تا آخر ایستاده ام
شهید جواد فکوری

در زمان دولت شهید رجایی به برادرم پیشنهاد شد تا پست وزارت دفاع را بپذیرد ولی او قبول نمی کرد و می گفت افراد لایق تر از من هم برای این کار وجود دارند. اما با اصرار، بالاخره قبول کرد. یادم هست روزی که قرار بود در مجلس به وزرای کابینه ی شهید رجایی رأی اعتماد بدهند یکی از نمایندگان مخالف گفت: با چه اطمینان و اعتمادی می خواهید به یک سرهنگ نیروی هوایی زمان شاه که تازه از امریکا آمده و مبارزات سیاسی آنچنانی هم نداشته در یکی از حسّاس ترین پست های کابینه، رأی اعتماد بدهید و ....
خلاصه آن روز تمام وزرای پیشنهادی شهید رجایی رأی آوردند و جواد هم به عنوان وزیر دفاع انتخاب شد. آن شب برای عرض تبریک به منزلشان رفته بودیم. برادر دیگرم به او گفت: می دانی وزیر شدن توأم با سیاست است و پیامدهای خاص خودش را دارد و هر لحظه ممکن است منجر به مرگ آدم شود. مثل شهید قرنی، مطهری و...؟ جواد گفت: بله می دانم. جلیل گفت: پس چرا این مسئولیت را قبول کردی؟ جواد جواب داد: من با پول این مردم به دانشکده ی خلبانی نیروی هوایی رفتم، با پول این ملت، خانه و زندگی تشکیل دادم. حالا هم به خواست و اراده ی این ملت، پست را پذیرفتم و اگر سرانجامش مرگم باشد، چه سعادتی بالاتر از آن که انسان شهید شود؟ هیچ مشکلی ندارم و تا آخر ایستاده ام(4).

سری به خط بزنیم، بعد استراحت کنیم!
شهید مهدی باکری

- « آقا مهدی»! ما همین بغل یک سنگر داریم. اگر امکان دارد بیایید کمی آن جا استراحت کنید، بعد برمی گردید، تا آن موقع هم بچه ها اینجا هستند و کارها را انجام می دهند.
منتظر بودم که عصبانی شود. ولی
نمی دانم چه شد که قبول کرد. برای من خیلی غیرمنتظره بود. در عملیاتهای گذشته که خستگی اش را می دیدیم و می گفتیم بیایید کمی استراحت کنید، عصبانی می شد و می گفت: « استراحت یعنی چه؟ امروز وقت کار است».
ولی این بار برخلاف دفعه های قبل، بلند شد و به دنبالم آمد. هنوز موتور از جا کنده نشده بود که گفت: « طیّب»! اول یک سری به خط بزنیم ببینیم بچه ها چه کار می کنند، بعد برمی گردیم.» از پیشنهادی که کرده بودم، پشیمان شدم. لااقل اگر در سنگر بود، از آتش دشمن در امان می ماند. در سایه بود و استراحت می کرد. ولی حالا... چاره ی دیگری نداشتم. در حالی که خودم را سرزنش می کردم، به طرف خطّ اول سرعت گرفتم(5).

موقع کار، بانشاط و سرحال می شد!
شهید تقی بهمنی

بالاخره تعمیر شد. ولی هوا روشن شده بود. باید منتظر می شدیم تا دوباره تاریک بشود.
« بهمنی» گفت: « نمی توانیم بمانیم. من توی خط خیلی کار دارم».
گفتم: « آخر اگر الان برویم، زیر دیدیم. می زنند!»
گفت: « اگر ما را بزنند، بهتر از این است که دست رو دست بگذاریم و بچه ها بی سلاح بمانند».
غژغژ ماشین که درآمد! صدای گلوله ها هم درآمد. گفت: « آیه الکرسی بخوان!»
گفتم: « یعنی اگر بخوانم، دیگر ماشین ما را نمی زنند؟»
گفت: « بخوان تا ببینی».
رسیدیم. سالمِ سالم! هم خودمان، هم ماشین. حتی یک ترکش هم به ماشین نخورده بود.
*
داوطلبانه رفت؛ با عشق! نه اینکه مجبور باشد!
مرخصی بدونِ حقوق از آموزش و پرورش گرفت: « می خواهم بروم جبهه. جنگ در رأس امور است!»
*
حالتش دستمان بود. موقعی که کار داشت و سرش شلوغ بود، بانشاط و سرحال می شد. موقعی هم که کاری نداشت، یا کارش کم می شد، کسل و بی حال می شد(6).

باید هر شب عملیات کنیم
شهید مهدی امینی

تجهیزاتم را می بندم. همه ی بچه ها آماده می شوند. « چطور می شود با پانزده نفر به عملیات رفت؟» این سؤالی است که از ذهنم می گذرد و حرفهای « مهدی» در ذهنم تکرار می شود:
« ما حتی اگر یک نفر هم باشیم، باید عملیات کنیم. باید به دشمن ضربه بزنیم و یک لحظه راحتش نگذاریم، چگونه می شود تحمل کرد که دشمن، شب در خاک ما راحت بخوابد؟! ما باید هر شب عملیات کنیم».(7)

پی نوشت ها :

1. و خدا بود و دیگر هیچ نبود، صص 116-117.
2. و خدا بود و دیگر هیچ نبود، صص 143-144.
3. و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 147.
4. و خدا بود و دیگر هیچ نبود، صص 148-149.
5. خداحافظ سردار، ص 181.
6. آیینه تر از آب، صص 52 و 134.
7. بر ستیغ صبح، ص 127.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما