جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

آچار فرانسه

پس از اعزام سیدحسن به جبهه های نبرد حق بر باطل، جای خالی او در مسجد محل مشهود بود. در مسجد که بود شب و روز نمی شناخت، هم مدیریت می کرد و هم کارهای اجرایی انجام می داد. مسئول کتابخانه مسجد بود. اگر کار...
شنبه، 10 اسفند 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آچار فرانسه
آچار فرانسه

 






 

جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

در کار، شب و روز نمی شناخت
شهید سیدحسن امامی فرد

پس از اعزام سیدحسن به جبهه های نبرد حق بر باطل، جای خالی او در مسجد محل مشهود بود. در مسجد که بود شب و روز نمی شناخت، هم مدیریت می کرد و هم کارهای اجرایی انجام می داد. مسئول کتابخانه مسجد بود. اگر کار سیم کشی، نجاری، نگهبانی، همکاری با بچه های مسجد پیش می آمد همه را انجام می داد. همین رویّه و اخلاق سیدحسن باعث شده بود که 90% جوانهای محل جذب پایگاه مسجد شوند.(1)

کمک به جبهه
شهید علی شفیعی

علی می رفت برای نماز، می ایستاد گوشه ای و کارهای مردم را تماشا می کرد. یک روز رفت پیش آقای کارنما و گفت: من هم می توانم اینجا کمک کنم؟ آقای کارنما گفت: بیا.
غروبی بود که آمد و گفت دارم به جبهه کمک می کنم.
پرسیدم: چطوری؟
گفت: اثاث بسته بندی می کنم، ماشین بار می زنم.
گفتم: خوب کاری می کنی.
پرسید: ناراضی نیستی؟
گفتم: چرا باشم؟
تا شب کار می کرد و برای شام می آمد خانه. بعضی وقتها خبر می داد که امشب باید تا صبح کار کنیم. بعد از مدتی من هم همراه زنهای دیگر رفتم. آنقدری نگذشت که کارمان شد کمک به جبهه. من تا سرم خلوت می شد، می رفتم آنجا. علی هم از مدرسه، یک راست می رفت آنجا. چند بار، همراه ماشینها رفت اهواز و بار خالی کرد و برگشت. دیگر دلیر شده بود. می آمد و از کارهای رزمنده ها حرف می زد. یک روز گفتند می خواهند عده ای از خانم ها را ببرند اهواز برای شستشو و پخت و پز. گفتم: من هم می آیم. سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سپنتا برای پشتیبانی. صبح می رفتیم سرکار و غروب برمی گشتیم. توی هتل زندگی می کردیم. پتو می شستیم، لباس رزمنده ها را می شستیم، دوخت و دوز می کردیم. خانم یونس زنگی آبادی همراه ما بود و راهنماییمان می کرد. شبهای حمله جوش و خروش عجیبی در می گرفت. می آمدند لباس های تازه و تمیز را می بردند. از اینجا می فهمیدم که حمله در پیش است. یک مدت توی اهواز خدمت کردم. یک مدت توی ایلام. زمانی بود که مهران را گرفتیم. من ایلام بودم. سردار سلیمانی آمد آنجا و گفت: ‌باید بروید اهواز(2).

واقعاً آمده بود خدمت کند
شهید علی شفیعی

علی ناخبر آمد و گفت می خواهد خدمت کند، ما نمی خواستیم به دور خودمان حصار بکشیم. انقلاب مال پابرهنه ها بود. به قول امام، صاحبان اصلی آنها بودند. پس گفتیم: بیا و خودت را نشان بده.
من دیدم این بچه مدام کار می کند. برایش فرقی هم نمی کند. از جاروکشی گرفته تا بار زدن وانت و کامیون. گفتیم این اولین خصیصه ای است که یک جوان باید داشته باشد. وقت اذان، علی با شوق رفت میان صف نمازگزاران. طوری نماز خواند که دیدم تازه وارد نیست. خوب هرکس به اندازه سن و سالش رفتار می کند.
علی میان آن همه خوراکی غوطه می خورد؛ اما یک دانه کشمش را توی دهانش نمی گذاشت. تا ما سرکار بودیم، او هم بود. وقتی مسجد قدری خلوت شد، او را کشیدم کنار و نام و نشانش را پرسیدم. گفت:‌ پدر ندارم. برادر و خواهر ندارم. فقط مادر دارم، آن هم پیر و ناتوان است.
از جا و مکانش پرسیدم. گفت: پشت صفه عزاخانه یک اتاق داریم.
پرسیدم نان آور خانه تان چه کسی است؟
گفت: مادرم. من هم گاهی کار می کنم.
پرسیدم: الان هم؟
گفت: شاگرد دوچرخه ساز هستم.
پرسیدم: حالا که آمدی پیش ما، برای امرارمعاش چه می کنی؟
جوابی نداد. گفتم: ما که نمی توانیم مزدت بدهیم.
ما با همه جور آدمی سروکار داشتیم؛ چه در بازار و چه در ستاد پشتیبانی. حرف من حال این بچه را متغیر نکرد. یعنی انتظار نداشت در ازای کارش مزدی بگیرد. طلبکار نبود. واقع امر، آمده بود خدمت کند.(3)

یک بار نگفت خسته ام!
شهید علی شفیعی

علی دیگر شده بود یار وفادار ستاد پشتیبانی. از هیچ کاری فروگذار نمی کرد. علی بدو دنبال گلاب، علی باید مسیر تشییع شهدا را گلباران کنیم، علی امشب تا صبح باید کامیونها را بار بزنیم.
علی یک بار نگفت خسته است، مریض است، گرفتار است، گرسنه است.
بچه ی خوشرویی بود. می پرسیدم چه می کنی؟ می خندید. می گفتم چطوری، می خندید. اما... اما این ظاهر علی بود. علی از درون می سوخت و دم نمی زد. همیشه توی چشمانش چیزی موج می زد که بیننده را به حیرت وامی داشت. این چیز مظلومیت بود، غم بود، درد و رنج بود، هزار جور سؤال بود.
من خانه شان را ندیده بودم؛ ولی شنیده بودم آب و برق ندارد. خانه ای در وسط بازار کرمان، بدون امکانات. ما فرصت رسیدگی به او را نداشتیم. درواقع از او غافل بودیم. من از این متعجب بودم که چطور او می تواند در همچین موقعیتی کار کند، بی مزد و مواجب. علی مصداق آن صحرانشینی بود که دار و ندارش را بخشیده بود.
یک روز گفت: می خواهم با کامیونها بروم جبهه.
این زمانی بود که مادرش هم به ستاد آمد و رفت می کرد و کمک حال ما بود. گفتیم: اگر مادرت رضایت دارد، برو.
با شور و شوقی پرید توی ماشین و رفت. دیگر کار علی شده بود با هدایای مردم برود جبهه و برگردد. می پرسیدم جبهه را دیدی؟ می خندید. روابط ما آنقدر صمیمی شد که من صدایش می کردم پسر و او هم صدایم می کرد بابا. با اینکه چند تا بچه دارم؛ ولی از شنیدن این کلمه از دهان علی، یک جوری می شدم. گاهی فکر می کردم دارد مزاح می کند. بعد به خود می گفتم: حتی اگر مزاح کند، باز برای من عزیز است. تمایل داشتم« بابا» را از علی بشنوم.(4)

آچار فرانسه
شهید علی شفیعی

علی ظاهری آرام و شاد و درونی پرآشوب داشت. جوان شوخی بود. سرزنده و باطراوت بود؛ ولی وقتی به کارهایش نگاه می کردی، می دیدی طوفانی در درونش برپاست که هرگز آرام نمی گیرد. شاید به همین دلیل بود که او را بیکار نمی دیدم. چه در روزهای آرام جبهه و در وقت عملیات. مدام در جوش و خروش بود. مدام پس و پیش می رفت و گره های جنگ را باز می کرد. از هیچ کاری فروگذار نمی کرد. در طرح و عملیات بود، پیک فرمانده بود، برای شناسایی می رفت، سلاح برمی داشت و می جنگید. کار مهندسی بلد بود. موقعیت جغرافیایی نظامی را می شناخت. او بعدها معروف شد به آچار فرانسه. کوتاه نمی آمد، ناامید نمی شد. طراحی می کرد و پیش می برد. طرح سنگرسازی او در هور، جان چندین رزمنده را نجات داده بود.(5)

پی نوشت ها :

1. گلپونه های آتش، ص 141.
2. مثل علی، مثل فاطمه، صص 39-40.
3. مثل علی، مثل فاطمه، صص 73-74.
4. مثل علی، مثل فاطمه، صص 75-76.
5. مثل علی، مثل فاطمه، ص 91.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط