جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
در کار، شب و روز نمی شناخت
شهید سیدحسن امامی فرد
کمک به جبهه
شهید علی شفیعی
غروبی بود که آمد و گفت دارم به جبهه کمک می کنم.
پرسیدم: چطوری؟
گفت: اثاث بسته بندی می کنم، ماشین بار می زنم.
گفتم: خوب کاری می کنی.
پرسید: ناراضی نیستی؟
گفتم: چرا باشم؟
تا شب کار می کرد و برای شام می آمد خانه. بعضی وقتها خبر می داد که امشب باید تا صبح کار کنیم. بعد از مدتی من هم همراه زنهای دیگر رفتم. آنقدری نگذشت که کارمان شد کمک به جبهه. من تا سرم خلوت می شد، می رفتم آنجا. علی هم از مدرسه، یک راست می رفت آنجا. چند بار، همراه ماشینها رفت اهواز و بار خالی کرد و برگشت. دیگر دلیر شده بود. می آمد و از کارهای رزمنده ها حرف می زد. یک روز گفتند می خواهند عده ای از خانم ها را ببرند اهواز برای شستشو و پخت و پز. گفتم: من هم می آیم. سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سپنتا برای پشتیبانی. صبح می رفتیم سرکار و غروب برمی گشتیم. توی هتل زندگی می کردیم. پتو می شستیم، لباس رزمنده ها را می شستیم، دوخت و دوز می کردیم. خانم یونس زنگی آبادی همراه ما بود و راهنماییمان می کرد. شبهای حمله جوش و خروش عجیبی در می گرفت. می آمدند لباس های تازه و تمیز را می بردند. از اینجا می فهمیدم که حمله در پیش است. یک مدت توی اهواز خدمت کردم. یک مدت توی ایلام. زمانی بود که مهران را گرفتیم. من ایلام بودم. سردار سلیمانی آمد آنجا و گفت: باید بروید اهواز(2).
واقعاً آمده بود خدمت کند
شهید علی شفیعی
من دیدم این بچه مدام کار می کند. برایش فرقی هم نمی کند. از جاروکشی گرفته تا بار زدن وانت و کامیون. گفتیم این اولین خصیصه ای است که یک جوان باید داشته باشد. وقت اذان، علی با شوق رفت میان صف نمازگزاران. طوری نماز خواند که دیدم تازه وارد نیست. خوب هرکس به اندازه سن و سالش رفتار می کند.
علی میان آن همه خوراکی غوطه می خورد؛ اما یک دانه کشمش را توی دهانش نمی گذاشت. تا ما سرکار بودیم، او هم بود. وقتی مسجد قدری خلوت شد، او را کشیدم کنار و نام و نشانش را پرسیدم. گفت: پدر ندارم. برادر و خواهر ندارم. فقط مادر دارم، آن هم پیر و ناتوان است.
از جا و مکانش پرسیدم. گفت: پشت صفه عزاخانه یک اتاق داریم.
پرسیدم نان آور خانه تان چه کسی است؟
گفت: مادرم. من هم گاهی کار می کنم.
پرسیدم: الان هم؟
گفت: شاگرد دوچرخه ساز هستم.
پرسیدم: حالا که آمدی پیش ما، برای امرارمعاش چه می کنی؟
جوابی نداد. گفتم: ما که نمی توانیم مزدت بدهیم.
ما با همه جور آدمی سروکار داشتیم؛ چه در بازار و چه در ستاد پشتیبانی. حرف من حال این بچه را متغیر نکرد. یعنی انتظار نداشت در ازای کارش مزدی بگیرد. طلبکار نبود. واقع امر، آمده بود خدمت کند.(3)
یک بار نگفت خسته ام!
شهید علی شفیعی
علی یک بار نگفت خسته است، مریض است، گرفتار است، گرسنه است.
بچه ی خوشرویی بود. می پرسیدم چه می کنی؟ می خندید. می گفتم چطوری، می خندید. اما... اما این ظاهر علی بود. علی از درون می سوخت و دم نمی زد. همیشه توی چشمانش چیزی موج می زد که بیننده را به حیرت وامی داشت. این چیز مظلومیت بود، غم بود، درد و رنج بود، هزار جور سؤال بود.
من خانه شان را ندیده بودم؛ ولی شنیده بودم آب و برق ندارد. خانه ای در وسط بازار کرمان، بدون امکانات. ما فرصت رسیدگی به او را نداشتیم. درواقع از او غافل بودیم. من از این متعجب بودم که چطور او می تواند در همچین موقعیتی کار کند، بی مزد و مواجب. علی مصداق آن صحرانشینی بود که دار و ندارش را بخشیده بود.
یک روز گفت: می خواهم با کامیونها بروم جبهه.
این زمانی بود که مادرش هم به ستاد آمد و رفت می کرد و کمک حال ما بود. گفتیم: اگر مادرت رضایت دارد، برو.
با شور و شوقی پرید توی ماشین و رفت. دیگر کار علی شده بود با هدایای مردم برود جبهه و برگردد. می پرسیدم جبهه را دیدی؟ می خندید. روابط ما آنقدر صمیمی شد که من صدایش می کردم پسر و او هم صدایم می کرد بابا. با اینکه چند تا بچه دارم؛ ولی از شنیدن این کلمه از دهان علی، یک جوری می شدم. گاهی فکر می کردم دارد مزاح می کند. بعد به خود می گفتم: حتی اگر مزاح کند، باز برای من عزیز است. تمایل داشتم« بابا» را از علی بشنوم.(4)
آچار فرانسه
شهید علی شفیعی
پی نوشت ها :
1. گلپونه های آتش، ص 141.
2. مثل علی، مثل فاطمه، صص 39-40.
3. مثل علی، مثل فاطمه، صص 73-74.
4. مثل علی، مثل فاطمه، صص 75-76.
5. مثل علی، مثل فاطمه، ص 91.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.