جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
آنقدر سرپا بود تا سِرُم به او وصل کردند!
شهید محمد ابراهیم همت
در عملیات خیبر چنان فشار روی ایشان بود که برادر صفوی کاملاً در جریانند. مأموریت خیلی سنگینی به ایشان واگذار شده بود و واقعاً هم کارهای سنگین را می پذیرفت و اصلاً از کارهای سنگین هیچ ابایی نداشت اما چنان که دلش می خواست به نتیجه نرسیده بود. چیزی در حدود 3، 4 شب واقعاً بیدار بود. اینکه می گویم بیدار به تمام معنا چون من کنار او بودم و می دیدم که بیدار بوده است؛ طوری بود که اینقدر ضعف به او غلبه کرد که دیگر اصلاً نیاز شد که به او سرُم وصل کنند. به او گفتم که بروید عقب و در آنجا استراحتی بکنید. او گفت اصلاً این حرفها را نزن. همانجا در سنگر، در قرارگاه تاکتیکی، سِرُم را به او وصل کردند و بی سیم هم دستش بود(1).
سرش روی نقشه افتاد!
شهید محمد ابراهیم همت
بعد از انجام مرحله ی اول عملیات خیبر در طلاییه، شهید همت به بنده دستور دادند که دو گردان برای انجام مأموریت و عملیات به جزیره ببرم. بعد از چند روز و انجام مأموریت به طلاییه آمدم که گزارشی خدمت ایشان عرض کنم. نزدیک غروب بود. همان روز به علت آتشباری دشمن، یک گلوله نزدیک خودروی ایشان اصابت کرده و بی سیم چی ایشان مورد اصابت واقع شده بود و از این امر خیلی ناراحت بودند که چرا با توجه به اتفاقات بسیاری که برای ایشان به وجود آمده شهید یا زخمی نشدند. خواستم گزارش را خدمت ایشان عرض کنم. فرمودند چون وقت نماز رسیده است بعد از نماز. بعد از اینکه نماز خواندند، من گزارش خودم را خواستم روی نقشه خدمتشان عرض کنم که ایشان به علت خستگی خیلی زیاد، سرشان روی نقشه آمد. من ایشان را صدا کردم، فرمودند: دوباره ادامه بده. دوباره تا خواستم ادامه بدهم توی اولین جملات همین مسئله برای ایشان پیش آمد تا دو سه بار که این مسئله اتفاق افتاد. خدمتشان عرض کردم که فردا خدمتتان گزارش می دهم و این در حالی بود که شهید همت بسیار مقاوم بود و بعضی وقتها بود که چند شب متوالی ایشان نمی خوابیدند، ولی این اتفاق نشان دهنده ی این بود که ایشان در این 6-7شب عملیات بسیار کم خوابیدند(2).
چهل و هشت ساعت تمام نخوابید!
شهید عبدالمجید سپاسی
در عملیاتی که قبل از عملیات حلبچه می خواست انجام شود، که عملیات سختی هم بود، زمان هم بسیار ضیق بود، باید در منطقه ی فاو از کارخانه ی نمک هم عبور می کردیم به طرف جاده های کلیدی بصره. مجید کار توجیه نیروها را برای این عملیات فقط با یک عکس هوایی انجام می داد. با یک عکس هوایی. یعنی گردان به گردان هم نه، دسته به دسته می رفت سراغ بچه ها و توضیح می داد. تا نیمه های شب، بلکه تا صبح. من با خودم می گفتم، بابا این حاج مجید نمی خواهد استراحت کند؟ نمی خواهد بخوابد؟ در عملیات کربلای هشت، چهل و هشت ساعت تمام نخوابید. روز سوم عملیات دیگر ولو شد کف سنگر، آنهم چه سنگری! نصفه و نیمه با سقف کوتاه. همانجا هم استراحت نمی کرد. دراز کشیده بود و با بی سیم کنترل می کرد(3).
او سنگ تمام می گذاشت
شهید علی شفیعی
او نمونه ی واقعی سربازان گمنام بود. در اکثر عملیاتها چنین شرایطی داشت. بچه ها از فرمانده گردان خود خاطرات زیادی دارند؛ ولی از مسؤول محور چیز دندان گیری ندارند. علی به جای فرمانده تیپ هم جنگید. زمانی بود فرمانده تیپ شهید شد و علی را به جایش گذاشتند و او هم سنگ تمام گذاشت. علی به جای پیک هم عمل کرده. به جای مهندسی و لجستیک هم کار کرده. علی همه جای منطقه بود و هیچ جا نبود. کسی پرسید مسؤول محور یعنی چه؟ طرف گفت: دیدی زمانی که دارند جاده ای را آسفالت می کنند، چند نفر پرچم قرمز تکان می دهند؟ گفت: پس مسؤول محور یعنی همان پرچم گردان؛ فهمیدم. به حرکت درآوردن چند گردان رزمنده، هدایت آنها، کنترل آنها، حفظ موقعیتهای آنها، برقراری ارتباط و هزار و یک عمل طاقت فرسای دیگر مثل پرچم تکان دادن یک کارگر ساده نیست. هرچند او هم هدایت می کند؛ ولی این دو شبیه یکدیگر نیستند. مسؤول محور جانشین، نماینده، روح و قلب فرمانده عملیات در قلب عملیات است. او در وسط آتش و خون یک عملیات را هدایت می کند. مسئول محور نفرات و ادوات ندارد. شلیک نمی کند، مقر و سنگری را تصرف نمی کند؛ اما نیروی عظیمی را به حرکت در می آورد تا دشمن را زمینگیر کنند. ظاهراً کار را دیگران پیش می برند؛ ولی این مسئول محور است که مغز متفکر عملیات است(4).
خواب را بر خود حرام کرده بود!
شهید مهدی زین الدین
با شروع هر عملیات تا پایان آن، شهید زین الدین فرصتی برای استراحت نمی یافت. واقعاً طاقت این مرد فوق باور بود. به خاطر مسؤولیت سنگینی که داشت خواب و آرام را بر خود حرام کرده بود. مدام از این مقر به آن مقر در رفت و آمد بود، به خطوط سرکشی می کرد، در محورهای عملیاتی حاضر می شد... و آنگاه که وضعیت را مشکل می دید دوشادوش بسیجیان با دشمن می جنگید.
در عملیات خیبر، شهید زین الدین از من خواست وضعیت خطوطمان را از نزدیک بررسی کنم و گزارش آن را حضوراً ارائه دهم. فشار دشمن در جزایر بسیار زیاد بود و به گزارش لحظه به لحظه ی اوضاع نیاز بیشتری احساس می شد.
یادم هست وقتی که از خط برگشتم برای ارائه گزارش، هر دو ایستادیم جلوی سنگر. وقتی من حرف می زدم احساس کردم که پلکهایش به هم آمده و خوابش برده است!
ناچار بیدارش کردم و باقی قضایا را گفتم و رفتم!(5)
من مهمات بار می زنم شما ببرید خط!
شهید مهدی زین الدین
در عملیات خیبر قرار بود دو گردان خط را بشکنند که موفق نشدند. پس از آن آقا مهدی به گردانی از بچه های خمین دستور حمله داد. ما با بچه های آن گردان خط را شکستیم. وقتی به جزیره ی مجنون رسیدیم، من با بی سیم تماس گرفتم. آقا مهدی پشت خط بود، گفتم:
« ما در جزیره هستیم!»
باور نکرد.
گفتم: « به خدا در جزیره هستیم!»
گفت: « پس همین طور ادامه بدهید، بروید پل ما بین جزیره ی شمالی و جنوبی را هم بگیرید و گرنه زحمتتان هدر می رود.»
ما رفتیم، آنجا را هم گرفتیم. جنگ به جزیره ی جنوبی کشیده شد. آقا مهدی هم آمد، اوضاع را از نزدیک زیرنظر گرفت...
بچه ها دو روز تمام جنگیده بودند. خستگی توان همه را گرفته بود. روز سوم پاتکهای شکننده ی دشمن شروع شد. چون گردانهای دیگر به اهدافشان نرسیده بودند، فشار زیادی روی بچه های ما می آمد. در تمام این مدت هم فقط یک گردان تدارکاتی توانسته بود با یک دستگاه تویوتا به دادمان برسد. تدارکات کل لشگر همین تویوتا بود و یک ماشین غنیمتی دیگر که مدام بین عقبه و خط می رفتند و می آمدند. دشمن هم مرتب آتش می ریخت روی سرمان.
در یکی از همین شبها من و چند تا از بچه های تدارکات خوابیده بودیم توی یک سنگر. آن قدر خسته بودیم که حتی حال و حوصله ی خودمان را هم نداشتیم. ناگهان یک نفر سراسیمه دوید توی سنگر، هیجان زده گفت: « بچه ها! عراق پاتک کرده، نیروها مهمات می خواهند...!»
بچه ها چشمشان گرم شده بود. بی حوصله بودند. یکی گفت: « بابا برو پی کارت!»
من تو عالم خواب و بیداری بودم. صدا به نظرم آشنا آمد. چیزی نگذشت که باز همان صدا توی سنگر پیچید: « بچه ها! مهمات نیست. خط خالیست!»
یکی از تدارکاتیها توپید به او: « مگر نگفتم برو بیرون! برو به دیگران بگو!»
باز همان صدا آمد: « بچه ها! من آقا مهدی ام، غریبه نیستم...!»
انگار که سنگر روی سرم فرود آمده باشد، سراپای وجودم لرزید. بچه های دیگر هم شاید همین حالت را پیدا کردند. آنچنان غریبانه این حرف را زد که من هر وقت یادش می افتم، دلم آتش می گیرد. از خجالت رویمان نمی شد توی چشم آقا مهدی نگاه کنیم. او با همان حالت مظلومانه گفت: « می دانم خسته اید! پس من مهمات را بار می زنم، شما ببرید خط، خالی کنید».
همین که از در سنگر رفت بیرون، همه یکباره بلند شدیم؛ دستپاچه و ناراحت. حالا از شرم نه کسی روی بیرون زدن از سنگر را داشت نه روی ماندن را. یکی از بچه ها نگاه کرد بیرون، بعد دوید طرف ما. هیجان زده بود. گفت: « بچه ها! آقا مهدی دارد مهمات بار می زند!»
دیگر طاقت نیاوردم. دویدم طرف ماشین، شروع کردم با آقا مهدی جعبه های مهمات را بلند کنم. بچه های دیگر هم آمدند. در تمام مدت بارگیری هیچ کس از خجالت لام تا کام چیزی نگفت. راننده هم از بغل ماشین آهسته رفت، نشست پشت فرمان. همه که سوار شدند، آقا مهدی با مهربانی خاصّی گفت: « ببرید گردان سیدالشهدا( علیه السلام)، همان گردان خودتان!»(6)
پی نوشت ها :
1. حماسه سازان عصر امام خمینی(ره)، ص 208.
2. حماسه سازان عصر امام خمینی(ره)، ص 225.
3. زخم کبود کبوتر، صص 71-72.
4. مثل علی، مثل فاطمه، ص 119.
5. افلاکی خاکی، ص 35.
6. افلاکی خاکی، صص 57-59.
منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.